ماجرای امر به معروف کردن یک زن بدحجاب توسط آهنگران
پارسینه: روزنامه اي را كه روي داشبورد ماشين بود، برداشتم و آن را تا زير چشم هايم، جلوي صورتم گرفتم تا مثلاً آن خانم مرا نشناسد و از ماشين پياده شدم. در چند قدمي ماشين زن بي حجاب بودم كه او با يك نگاه مرا شناخت.
محمد صادق آهنگری، به سال 1336 در اهواز متولد شد. ربع قرن پس از این تولدِ بی سر و صدا، همه او را به نام «آهنگران» می شناختند و صدای رسا و پرطنین او، به محبوب ترین آوای میلیون ها ایرانی شده بود، خصوصا صدها هزار جوانی که لباس رزم بر تن کرده بودند. امروز حاج صادق آهنگران، در میانه ی ششمین دهه از حیات پربار خویش قرار دارد و گنجینه ی آثار او در سال های دفاع مقدس، در قالب کتابی ارزشمند به نام«کتاب آهنگران» توسط «نشر یا زهرا» صلوات الله علیه، منتشر شده است. آن چه می خوانید، برشی است خواندنی از این کتاب ارزشمند
:
در زمان جنگ وقتي از خوزستان به تهران مي آمدم، چون در اين شهر كسي را نداشتم، بيشتر اوقات منزل «محسن قهرماني» و «علي محسني» بودم، كه هماهنگي هاي مربوط به اجراي برنامه هايم را انجام مي دادند.
در يكي از همين دفعات كه به تهران آمدم، همراه علي محسني از منزلش خارج شديم. هنوز ماشين حركت نكرده بود، که مرد جواني با ظاهري غير مذهبي جلو آمد و خطاب به من، كه داخل ماشين بودم، گفت: «آهنگران، خيلي خاطر خواتيم، مي خوايمِت».ا.
ماشين حركت كرد و راه افتاديم. پشت يك چراغ قرمز، ماشين توقف كرد. داشتم اطراف را نگاه مي كردم، که چشمم به خانمي افتاد با وضع ظاهري بسيار زننده و عملاً بدون حجاب. معمولاً به دليل وجهه اي كه بين مردم داشتم، با ديدن صحنه ي منكر اين چنيني دخالت نمي كردم، اما آن روز با ديدن وضع آن خانم، به هم ريختم و گفتم هرطور شده بايد به او تذکر بدهم و امر به معروفش کنم، اين جا مملكت اسلامي است و وضع اين زن، درخور كشور اسلامي نيست
.
روزنامه اي را كه روي داشبورد ماشين بود، برداشتم و آن را تا زير چشم هايم، جلوي صورتم گرفتم تا مثلاً آن خانم مرا نشناسد و از ماشين پياده شدم. در چند قدمي ماشين زن بي حجاب بودم كه او با يك نگاه مرا شناخت.
سريع از ماشين پياده شد و شروع كرد با لحني خاص، قربان صدقه من رفتن: «آهنگران، خودتي؟! خيلي ماهي! مي دوني چقدر دوست داريم؟!» به شوهرش هم كه از آن طرف ماشين پياده شد، گفت: «مي دوني اين كيه؟! اين آهنگرانه! آهنگران، خيلي خوبي، خيلي خوب مي خوني، ما همه مون مديونتيم، اگه تو نبودي جنگ چه جوري پيش مي رفت؟» پشت سرهم از اين حرف ها مي زد.
من که به اصطلاح رفته بودم او را امر به معروف كنم، با مشاهده ي اين وضعيت، سريع برگشتم و سوار ماشين شدم و به کار خودم خنده ام گرفت.
:
در زمان جنگ وقتي از خوزستان به تهران مي آمدم، چون در اين شهر كسي را نداشتم، بيشتر اوقات منزل «محسن قهرماني» و «علي محسني» بودم، كه هماهنگي هاي مربوط به اجراي برنامه هايم را انجام مي دادند.
در يكي از همين دفعات كه به تهران آمدم، همراه علي محسني از منزلش خارج شديم. هنوز ماشين حركت نكرده بود، که مرد جواني با ظاهري غير مذهبي جلو آمد و خطاب به من، كه داخل ماشين بودم، گفت: «آهنگران، خيلي خاطر خواتيم، مي خوايمِت».ا.
ماشين حركت كرد و راه افتاديم. پشت يك چراغ قرمز، ماشين توقف كرد. داشتم اطراف را نگاه مي كردم، که چشمم به خانمي افتاد با وضع ظاهري بسيار زننده و عملاً بدون حجاب. معمولاً به دليل وجهه اي كه بين مردم داشتم، با ديدن صحنه ي منكر اين چنيني دخالت نمي كردم، اما آن روز با ديدن وضع آن خانم، به هم ريختم و گفتم هرطور شده بايد به او تذکر بدهم و امر به معروفش کنم، اين جا مملكت اسلامي است و وضع اين زن، درخور كشور اسلامي نيست
.
روزنامه اي را كه روي داشبورد ماشين بود، برداشتم و آن را تا زير چشم هايم، جلوي صورتم گرفتم تا مثلاً آن خانم مرا نشناسد و از ماشين پياده شدم. در چند قدمي ماشين زن بي حجاب بودم كه او با يك نگاه مرا شناخت.
سريع از ماشين پياده شد و شروع كرد با لحني خاص، قربان صدقه من رفتن: «آهنگران، خودتي؟! خيلي ماهي! مي دوني چقدر دوست داريم؟!» به شوهرش هم كه از آن طرف ماشين پياده شد، گفت: «مي دوني اين كيه؟! اين آهنگرانه! آهنگران، خيلي خوبي، خيلي خوب مي خوني، ما همه مون مديونتيم، اگه تو نبودي جنگ چه جوري پيش مي رفت؟» پشت سرهم از اين حرف ها مي زد.
من که به اصطلاح رفته بودم او را امر به معروف كنم، با مشاهده ي اين وضعيت، سريع برگشتم و سوار ماشين شدم و به کار خودم خنده ام گرفت.
ارسال نظر