داستان “این مرد و زن” از آنا گاوالدا /ترجمه الهام دارچینیان
این مرد و زن در اتومبیل عجیبی نشستهاند. اتومبیل حدود سیصد و بیست هزار فرانک برایشان تمام شده، جالب این است که مرد در نمایشگاه اتومبیل فقط در مورد قیمت آرم مخصوص اتومبیل کمی دچار تردید شد.
برف پاککن سمت راست بد کار میکند. این موضوع بسیار آزاردهنده است. دوشنبه از منشیاش میخواهد با نمایشگاه اتومبیل تماس بگیرد. لحظهای به اندام ریزنقش منشی نگاه میکند. هرگز با منشیهایش روی هم نریخته است. کار مبتذلی است و این روزها ممکن است زیاد برای آدم خرج بردارد. به هرحال مدتی است دیگر به زنش خیانت نمیکند، از وقتیکه هنگام بازی گلف، با حساب و کتاب مخارج غذایی مشترکشان به تفاهم رسیدند و حسابی خوش گذراندند.
به سوی ویلایشان در شهرستان میراند. مزرعۀ بسیار زیبایی نزدیک آنجرز. خانهای بینظیر.
به قیمت ناچیزی آنرا خریدند. اما حسابی روی آن کار کردند… چوبکاریهای زیبا در همۀ اتاقها، شومینهای سنگی که در عتیقهفروشی پیدا کردند و فوراً چشمشان را گرفت، آنرا به دقت نصب کردند. پنجرهها پردههای سنگین زیبایی دارند که با بندهای پرده جمع شدهاند. آشپزخانهای بسیار مدرن، قابدستمالهای زری کاری شده، میز کارهایی از جنس مرمر خاکستری. هر اتاق حمام جداگانهای دارد، اثاثه خانه زیاد نیست اما هرچه هست عالی است. بر دیوارها تابلوهای کندهکاریهای قرن نوزدهم با قابهای طلایی بسیار بزرگ نصب شده است که اساساً مربوط به شکار است.
وسایل و چیدمان خانه، آنرا شبیه خانه تازه پولدار شدهها کرده است، اما خوشبختانه خودشان متوجه نیستند.
مرد لباس پایانهفته به تن دارد؛ شلواری پشمی، یقه برگردان آبی آسمانی از جنس کشمیر (هدیۀ همسرش برای تولد پنجاه سالگیاش). کفشهایش کار ژانلوب است، هرگز حاضر نیست کفاشیاش را عوض کند. بدیهی است جورابهایش چهارخانۀ بلند است و همۀ ساق پایش را میپوشاند. نسبتاً تند میراند. در فکر فرو رفته. وقتی برسند، سری به نگهبانان میزند تا دربارۀ مزرعه با آنها صحبت کند، مسائل مربوط به خانه، هرس کردن درختان، شکار کردن قاچاقی و… از این کار متنفر است.
از اینکه احساس کند دیگران اهمیتی به حرفهایش نمیدهند، متنفر است، و این دقیقاً همان کاری است که دو کارگر آنجا انجام میدهند. با بیمیلی جمعه صبحها شروع بهکار میکنند چون میدانند رئیس همانشب میرسد و باید طوری نشان دهند که تکانی به خود دادهاند.
باید بیرونشان کند، ولی فعلاً وقت رسیدن به چنین کاری را ندارد.
خسته است. حالش از شرکایش بههم میخورد. تقریباً دیگر با زنش همبستر نمیشود. سپر جلوی اتومبیل پر از پشه شده و برف پاککن راست بد کار میکند. اسم زن ماتیلداست. زیباست اما بهخوبی از چهرهاش هرگونه میل به زندگی از وجودش رخت بربسته.
همیشه میدانست شوهرش به او خیانت میکند و حالا میداند اگر دیگران این کار را نمیکند، نمیخواهد پول خرج کند، مسأله، مسأله پول است.
گویی منتظر مرگ است و طی این رفت و آمدهای تمامنشدنی پایان هفته همیشه غمگین است.
در این فکر است که همسرش او را هیچگاه دوستش نداشته، که فرزندی ندارد، به پسر کوچک نگهبان فکر میکند که اسمش کوین است و ژانویه تازه سهسالش میشود… کوین، چه اسم بدی. او اگر پسری داشت اسمش را پییر میگذاشت؛ نام پدر خودش. یادش میآید وقتی حرف پذیرفتن فرزندی را پیش کشید چه بلوایی بهپا شد… البته به کت و دامن سبز رنگ زیبایی که روز پیش پشت ویترین دیده نیز فکر میکند.
رادیو گوش میدهند. روی موج خوبی است. موسیقی کلاسیک پخش میکند که آدمی احساس میکند میل دارد به آن احترام بگذارد و موسیقی سراسر جهان که به آدمی احساس روشنفکر بودن میدهد و نیز اخبارهای خیلی کوتاه که آدمی را از خودش بیرون میکشد و یاد بدبختیهایش میاندازد.
از عوارضی رد شدند. یک کلمه با هم حرف نزدهاند و هنوز راه درازی در پیش دارند.
ارسال نظر