مهدی و پرورشگاه/خاطره ای از فاطمه امیرانی، همسر شهید باکری
روزهای پرورشگاه را فراموش نمی کنم. مهدی بعد از انقلاب شهردار شد. یک مؤسسه پرورشگاهی را سپرده بودند به او. به حمید گفته بود به من سفارش کند یک مربی برای آنجا پیدا کنم. آن روزها برای این کار ردیف حقوقی نداشتند. خانم هایی هم که کار می کردند مجبور بودند همه کاری بکنند. مربی تربیتی آنچنانی هم وجود نداشت. مهدی سعی می کرد خلاء ها پر شود و برای تمام بچه های آنجا پدری کند. بچه ها هم، بخصوص دخترها، به مهدی خیلی علاقه نشان می دادند.
یک روز یکی از بچه ها کار خلافی کرد که احتیاج به تنبیه و توبیخ داشت. باورتان می شود که نمی دانستیم چطور باید تنبیهش کنیم؟ مهدی هم خب نمی دانست. رفتیم خبرش کردیم. کاملا معلوم بود دست و پایش را گم کرده. رفت یک صندلی آورد نشست روبروی دخترک. داشت از زور خنده منفجر می شد. ولی مجبور بود اخم کند و خودش را عصبانی نشان بدهد. گفت: "فکر نکنی من مهربان هستم آ. ما اینجا سر آدم بدها را می بُریم می اندازیم توی چاه!"
زل زد توی چشم دخترک ببیند ترسیده یا نه، که دید نه، حتی دارد با تعجب و یک لبخند قشنگ نگاهش می کند. همین جا بود که خودش از خنده منفجر شد گفت: "بابا ما را چه به این کارها." و به دخترک با زبان خوش گفت باید مواظب باشد، این کار را بکند، آن کار را نکند، تا همه بتوانند آنجا راحت زندگی کنند.
یکی از خبرهای خوش من برای او همیشه این بود که "آقا مهدی! برای یکی از دخترها خواستگار پیدا شده." آن وقت یک لب می شد و هزار خنده و از هیچ کاری برای آن دختر و خواستگار و مراسمشان کوتاهی نمی کرد. یک بنز قیمتی از قبل از انقلاب هنوز توی شهرداری مانده بود که ازش استفاده هم نمی شد. این جور وقتها می داد آن را گل بزنند و آذین ببندند و با همان ماشین دخترهای عروس را می فرستاد بروند خانه دامادشان.
(منبع: "به مجنون گفتم زنده بمان"، کتاب اول، چاپ چهارم، ص ۳۲ - ۳۱)
مهدی جان! قرب الهی و بهشت برین گوارای وجود نازنینت باد.
اشک هایم جاری شد خدایا توچه عزتی به آقا مهدی داده ای؟