گشت ارشاد محترم، مقصر شمایی برادر من!
فرارو: گشت محترم ارشاد !
دستانم به قلم، افکارم در رویا که این چنین است داستان امروز ما :
به وقت عصر بود که پای در خلوت شهر شلوغم استوار کردم تا برای تجدید نفس چند ساعتی را از هوای آلوده ی تهران بهره ببرم.
دیگر وقت خداحافظی خورشید نزدیک بود و آخرین رنگ های زعفرانی آن روزش بر رخ شهر می تابید. هر چند که خبر از بادی چون صبا در گرمای سوزان این روزهای تهران بزرگ، دل ما را به تنگ آورده است، اما ملایم بادی به هنگام غروب تن داغ انسان را نوازشی می دهد.پس همه چیز خوب بود و خبر از جنگ نبود!
در ادامه با عبور از لحظه ها و خیابان ها به یکی از میادین اصلی شهر رسیدم و با منظره ای برخورد کردم که ذهنم را به سوی روزهای جنگ هدایتگر بود، همه جا پلیس و نیروهای امنیتی، صف به صف، پشت سر هم با لباس های انتظامی و ماشین های متنوع از قبیل بنز و سمند و ون های بسیار راحت و جا دار.
چه نظمی بر آن ها حاکم و گوییا آماده دفاع از هرگونه حملات دشمنان ایران زمین بودند. در آغاز بسیار دلم را شکستند و بی مقدار ناراحتم کردند که چرا زمانی که آگاه شده اند دشمنی می خواهد به خاک پاک کشورمان جسارت کند به من اطلاعی ندادند تا من هم چکمه ای بر پا کنم و با ابروان اخم زده همه جا را زیر نظر داشته باشم و در دفاع از وطنم جان بر کف خود را فدا کنم.
لیک جلو تر رفتم و اصلا قرار نبود هیچ خصم بی وجودی بر پاک سرشت جاودانه میهنم اهانتی کند.
فهمیدم در زاویه ای دخترکی جوان روسری اش عقب تر رفته و با این اقدامش آنچنان کشور را تهدید و مبانی فساد را مهیا نموده که منجر به حضور این سیل عظیم نیروهای محترم انتظامی شده است.
این جا بود که خشکم زد و با دو دست بر سر خود کوبیدم. می دانی چرا؟ اگر نمی دانی می گویم تا تو هم محکم تر با مشت هایت بر سر بکوبی و اصلا خودت را بزن.
کمی عقب تر از این زمان که به میدان برسم در یکی از خیابان ها دانشجوی بیچاره ای را دیدم که بر زمین نشسته و گریه کنان با موبایلش 110 را می گیرد و چند نفری هم از مردم دورش دایره ای تشکیل داده بودند،کمی مکث کردم و فضولی ام مرا بر آن داشت تا بر ماجرا مشرف گردم. آری ماشینش را یک سارق نا محترم دزدیده بود. با خود گفتم بیچاره ی بدبخت می خواهد امشب برای پدرش با چه مقدمه ای و چه صغرا و کبرایی سرقت ماشین را تعریف کند.
آری دوستان من آنجا که محل وقوع جرم بود حتی سرباز وظیفه ای هم نبود تا دست پسرک جوان را بگیرد و راست قامتش کند، اما کمی بالاتر سیل عظیم نیروهای انتظامی برای مبارزه با بدحجابی بر مردم خویش امر و نهی می کردند.
بدحجاب بد است و بدحجابی قبیح. اما این طریق اصلاح بر مبنای کدام فالوده ای! ببخشید بر مبنای کدام شالوده ای طرح ریزی شده است؟
آیا از دوران مدرسه کار آموزشی شده که الان می خواهیم درس های داده شده به جوانان را پس بگیریم؟
آخر چرا هر مفسده ای در جامعه را به انحاء گونه گون به میوه ی منحرف ذهن آینده سازان کشورمان متصل می کنیم.
چرا خود را مقصر نمی دانیم، چرا اندیشه نمی کنیم که این زاده ی بد از کجا آمده، گویی اصلا این بدحجابی با سوءنیت های بی کران از غرب وحشی بر میهن ما وارد شده و هدفش فرهنگ سازی های مخرب و رسانیدن مردم ایران به ناپاکی است. خوب حالا بازهم جوانان را مقصر بدانیم ؟
چرا بجای آنکه چوب سرزنش را مداوم بر غرور فرزند ایرانی بزنیم و هر روز شکسته تر از دیروزش کنیم، چوب را کمی آن ور تر بر سر آنان نمی زنیم که به قول شما فساد را به فرزندان ما آموخته اند.
می بینی مقصر شمایی برادر من، آن روز که باید با منشاء حادثه مبارزه می کردی، در دل مشغولی های خود مشغول بودی و کنون آتیه سازان مه زاده ی کهن سرزمین پیر ایران را که خود مجنی علیه جرم اند تحقیر می کنی.
به فرض هم من یاوه می گویم و کلام شیوای شما صادق. اگر چنین است چرا همیشه بر قصد خود محکم نمی مانی؟چرا تاریخ می گویی که مثلا از 25 ماه جاری با بد حجاب برخورد قاطع می کنیم. مگر فساد روز و زمان دارد؟ چرا این گشت های امنیت اخلاقی، ادواری بروز می کنند و گاه هستند و گه نیستند. یعنی وقتی می گویی از 25 اٌم برخورد می کنیم تا قبل از این تاریخ بدحجابی بلامانع است؟
از روحانی بلند مرتبه ای شنیدم که امر به معروف و نهی از منکر وظیفه یک انسان عادل است، آیا مهر عدل آن همه نیروی انتظامی را که می بایست با چشمانی باز به ناموس مردم بنگرند تا مبادا در چاه گمراهی و فساد فرو نرود، را تایید می کنیم؟
افسوس بر ما، چرا که زمانی که استادی سر کلاس درس از دانشجو پرسید شغل مورد علاقه ات چیست، دانشجو پاسخ داد " پلیس " و علتش هم را با تمسخر گفت : " آزادانه می توانم به دختران نگاه کنم ".
راستی می دانی چرا رنگ ماشین های پلیس سبز و آبیست؟ فکر می کنم از این روست که از جهت روانشناسی رنگ هایی برای آرامش روح انسان است و اما چرا جوانان ما با دیدن پلیس سراسر استرس می شوند و بجای آنکه حس تکیه گاه به پلیس کشورشان داشته باشند وجودشان همه ترس می شود.
شاید پلیس آنجا که باید باشد، نیست و فلسفه ی خود را فراموش کرده که باید در جستجوی دزد و معتاد و اوباش باشد نه به فکر جدایی از جوانان.
برادر من، هم وطن من، هم خون من، به خداوند منزه این راهش نیست، از چه روی جوانان وطنت را از خود دور می کنی و آن ها را بر خویش عصبانی می گردانی.
آری درست شنیدی خداوند منزه است و ما نیز چون تو وجودش را به پاکی دل هایمان قبول داریم، پس به همین خدای پاک هر دویمان سوگند، ما نیز ایرانی هستیم و هم گوشت و پوست و استخوان تو...چرا نمی خواهی با برادری و وحدت و دوستی های استوارمان، چشم دشمنان این خاک از آلودگی پاک را کور کنیم.
هم وطن من همیشه هر مفسده ای را ناشی از کوتاهی خود بدانیم و بر آن باشیم تا با آموزش و دانایی، رسوایی ها را اصلاح گردانیم.انسان تفکر می کند، پس دلیلی ندارد با ایجاد فضای ترس بخواهیم خوبی ها را به دیگران بیاموزیم. بیا تا از ابتدا دشمنی و جنگمان را برای آشپزان بدی ها برنامه کنیم، نه اینکه کوس گناه کاری را بی علت بر سر دوستمان بکوبیم. قلب هایمان را چو حضرت حافظ پاک گردانیم و نصیحت پیر عاشق خویش را سرلوحه خود قرار دهیم :
یک حرف عارفانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
دستانم به قلم، افکارم در رویا که این چنین است داستان امروز ما :
به وقت عصر بود که پای در خلوت شهر شلوغم استوار کردم تا برای تجدید نفس چند ساعتی را از هوای آلوده ی تهران بهره ببرم.
دیگر وقت خداحافظی خورشید نزدیک بود و آخرین رنگ های زعفرانی آن روزش بر رخ شهر می تابید. هر چند که خبر از بادی چون صبا در گرمای سوزان این روزهای تهران بزرگ، دل ما را به تنگ آورده است، اما ملایم بادی به هنگام غروب تن داغ انسان را نوازشی می دهد.پس همه چیز خوب بود و خبر از جنگ نبود!
در ادامه با عبور از لحظه ها و خیابان ها به یکی از میادین اصلی شهر رسیدم و با منظره ای برخورد کردم که ذهنم را به سوی روزهای جنگ هدایتگر بود، همه جا پلیس و نیروهای امنیتی، صف به صف، پشت سر هم با لباس های انتظامی و ماشین های متنوع از قبیل بنز و سمند و ون های بسیار راحت و جا دار.
چه نظمی بر آن ها حاکم و گوییا آماده دفاع از هرگونه حملات دشمنان ایران زمین بودند. در آغاز بسیار دلم را شکستند و بی مقدار ناراحتم کردند که چرا زمانی که آگاه شده اند دشمنی می خواهد به خاک پاک کشورمان جسارت کند به من اطلاعی ندادند تا من هم چکمه ای بر پا کنم و با ابروان اخم زده همه جا را زیر نظر داشته باشم و در دفاع از وطنم جان بر کف خود را فدا کنم.
لیک جلو تر رفتم و اصلا قرار نبود هیچ خصم بی وجودی بر پاک سرشت جاودانه میهنم اهانتی کند.
فهمیدم در زاویه ای دخترکی جوان روسری اش عقب تر رفته و با این اقدامش آنچنان کشور را تهدید و مبانی فساد را مهیا نموده که منجر به حضور این سیل عظیم نیروهای محترم انتظامی شده است.
این جا بود که خشکم زد و با دو دست بر سر خود کوبیدم. می دانی چرا؟ اگر نمی دانی می گویم تا تو هم محکم تر با مشت هایت بر سر بکوبی و اصلا خودت را بزن.
کمی عقب تر از این زمان که به میدان برسم در یکی از خیابان ها دانشجوی بیچاره ای را دیدم که بر زمین نشسته و گریه کنان با موبایلش 110 را می گیرد و چند نفری هم از مردم دورش دایره ای تشکیل داده بودند،کمی مکث کردم و فضولی ام مرا بر آن داشت تا بر ماجرا مشرف گردم. آری ماشینش را یک سارق نا محترم دزدیده بود. با خود گفتم بیچاره ی بدبخت می خواهد امشب برای پدرش با چه مقدمه ای و چه صغرا و کبرایی سرقت ماشین را تعریف کند.
آری دوستان من آنجا که محل وقوع جرم بود حتی سرباز وظیفه ای هم نبود تا دست پسرک جوان را بگیرد و راست قامتش کند، اما کمی بالاتر سیل عظیم نیروهای انتظامی برای مبارزه با بدحجابی بر مردم خویش امر و نهی می کردند.
بدحجاب بد است و بدحجابی قبیح. اما این طریق اصلاح بر مبنای کدام فالوده ای! ببخشید بر مبنای کدام شالوده ای طرح ریزی شده است؟
آیا از دوران مدرسه کار آموزشی شده که الان می خواهیم درس های داده شده به جوانان را پس بگیریم؟
آخر چرا هر مفسده ای در جامعه را به انحاء گونه گون به میوه ی منحرف ذهن آینده سازان کشورمان متصل می کنیم.
چرا خود را مقصر نمی دانیم، چرا اندیشه نمی کنیم که این زاده ی بد از کجا آمده، گویی اصلا این بدحجابی با سوءنیت های بی کران از غرب وحشی بر میهن ما وارد شده و هدفش فرهنگ سازی های مخرب و رسانیدن مردم ایران به ناپاکی است. خوب حالا بازهم جوانان را مقصر بدانیم ؟
چرا بجای آنکه چوب سرزنش را مداوم بر غرور فرزند ایرانی بزنیم و هر روز شکسته تر از دیروزش کنیم، چوب را کمی آن ور تر بر سر آنان نمی زنیم که به قول شما فساد را به فرزندان ما آموخته اند.
می بینی مقصر شمایی برادر من، آن روز که باید با منشاء حادثه مبارزه می کردی، در دل مشغولی های خود مشغول بودی و کنون آتیه سازان مه زاده ی کهن سرزمین پیر ایران را که خود مجنی علیه جرم اند تحقیر می کنی.
به فرض هم من یاوه می گویم و کلام شیوای شما صادق. اگر چنین است چرا همیشه بر قصد خود محکم نمی مانی؟چرا تاریخ می گویی که مثلا از 25 ماه جاری با بد حجاب برخورد قاطع می کنیم. مگر فساد روز و زمان دارد؟ چرا این گشت های امنیت اخلاقی، ادواری بروز می کنند و گاه هستند و گه نیستند. یعنی وقتی می گویی از 25 اٌم برخورد می کنیم تا قبل از این تاریخ بدحجابی بلامانع است؟
از روحانی بلند مرتبه ای شنیدم که امر به معروف و نهی از منکر وظیفه یک انسان عادل است، آیا مهر عدل آن همه نیروی انتظامی را که می بایست با چشمانی باز به ناموس مردم بنگرند تا مبادا در چاه گمراهی و فساد فرو نرود، را تایید می کنیم؟
افسوس بر ما، چرا که زمانی که استادی سر کلاس درس از دانشجو پرسید شغل مورد علاقه ات چیست، دانشجو پاسخ داد " پلیس " و علتش هم را با تمسخر گفت : " آزادانه می توانم به دختران نگاه کنم ".
راستی می دانی چرا رنگ ماشین های پلیس سبز و آبیست؟ فکر می کنم از این روست که از جهت روانشناسی رنگ هایی برای آرامش روح انسان است و اما چرا جوانان ما با دیدن پلیس سراسر استرس می شوند و بجای آنکه حس تکیه گاه به پلیس کشورشان داشته باشند وجودشان همه ترس می شود.
شاید پلیس آنجا که باید باشد، نیست و فلسفه ی خود را فراموش کرده که باید در جستجوی دزد و معتاد و اوباش باشد نه به فکر جدایی از جوانان.
برادر من، هم وطن من، هم خون من، به خداوند منزه این راهش نیست، از چه روی جوانان وطنت را از خود دور می کنی و آن ها را بر خویش عصبانی می گردانی.
آری درست شنیدی خداوند منزه است و ما نیز چون تو وجودش را به پاکی دل هایمان قبول داریم، پس به همین خدای پاک هر دویمان سوگند، ما نیز ایرانی هستیم و هم گوشت و پوست و استخوان تو...چرا نمی خواهی با برادری و وحدت و دوستی های استوارمان، چشم دشمنان این خاک از آلودگی پاک را کور کنیم.
هم وطن من همیشه هر مفسده ای را ناشی از کوتاهی خود بدانیم و بر آن باشیم تا با آموزش و دانایی، رسوایی ها را اصلاح گردانیم.انسان تفکر می کند، پس دلیلی ندارد با ایجاد فضای ترس بخواهیم خوبی ها را به دیگران بیاموزیم. بیا تا از ابتدا دشمنی و جنگمان را برای آشپزان بدی ها برنامه کنیم، نه اینکه کوس گناه کاری را بی علت بر سر دوستمان بکوبیم. قلب هایمان را چو حضرت حافظ پاک گردانیم و نصیحت پیر عاشق خویش را سرلوحه خود قرار دهیم :
یک حرف عارفانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
ماژاالله