بخشی از کتاب "اعترافات شهر خدا": دست من و پای زوّار حرم
مسجدالحرام، جلوی باب ملک فهد: روایت امیر
امیر، تکّهای از وجود من است. گاه کارهای عجیبی میکند که من به سختی معنایش میکنم. این بار جلوی در ورودی مسجدالحرام درست جایی که مردم گُله به گُله نشستهاند دور هم گپ میزنند، یک شیشهی بزرگ خالی آب پرتقال را پرتاب کرد وسط صحن! و خب سنگ است و شیشه و طبیعتاً شیشهی بزرگ روی سنگهای سفید جلوی مسجدالحرام تکّهتکّه شد. آنقدر ناغافل این کار را کرد که شوکزده شدم. آماده بودم که شرطهای،مأمور مخفیای یا کس دیگری بیاید و پدر صاحب بچّه را درآورد ولی این دفعه از شرطهها و اعوان و انصار خبری نبود. مردم هم روی این سنگها بیشتر با پای برهنه راه میروند و لابد تا چند دقیقهی دیگر حجّاج حسابی زخمی و خونین میشوند. از ترس شروع کردم با دست جمعکردن شیشهها و امیر میخندید و در چهرهاش نشانی از رضایت بود. امیر تکّهای از وجود من است که گهگدار مرا سخت مشغول خودم میکند. هیچ فکر نمیکردم جلوی مسجدالحرام اینطور چهار دست و پا شیشه جمع کنم. در همین افکار بودم که شیشهای در انگشتم فرو رفت و دستم خونین شد و چهرهی امیر گل انداخت. راضی بود از وضع من! شاید جلوی مسجدالحرام خوب باشد انسان دستش خونین شود تا مردم پایشان خونین نشود.
لابد حکمتی دارد؛ دست من و پای زوّار خدا. لابد امیر میخواهد چشم مرا به پاهای زوّار جلب کند! جمعآوری شیشهها فایده نداشت! خیلی زیاد بود و به این سادگی جمعآوری نمیشد. بالاخره یک نفر از خدّام پاکیزگی حرم را پیدا کردم.
آمد یک تِیِ کثیف و خیس را کشید روی شیشهها و گفت کافی است. زائران هم با پاهای لخت از محلّ شیشه شکستهها رد میشدند. زمین هنوز شیشه داشت و من منتظر که فریاد کسی بلند شود! ولی هر چه نشستم، شیشه به پای کسی نرفت، حتّی چند بچّهی کوچک با پای برهنه آنجا جستوخیز میکردند، ولی صدایی از کسی درنیامد.
امیر تکّهای از وجود من است که میداند کجا باید شیشه بشکند که به دست من برود و به پای زائران خانهی خدا نه! امیر سخت دلآگاه شدهاست.
اعترافات شهر خدا؛ سیّدمجید حسینی
ارسال نظر