غزلی خواندنی از شاعر ایرانی، سعدی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آنست کو قسمت کند درویش را
آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کردهاند
گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست
نوش میخواهی هلا! گر پای داری نیش را
ای که خواب آلوده واپس ماندهای از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را
در تو آن مردی نمیبینم که کافر بشکنی
بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را
آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد
چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را
خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش
زانکه هرگز بد نباشد نفس نیکاندیش را
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست
کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا
گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را
شیطون منظورت چیهههه؟