گوناگون

اذان می گویند..

پارسینه: باید شروع کنم به دوباره نوشتن.. باید مرور کنم همه این روزایی که گذشته.. چی شد که اینجوری شد..؟ چی شد که رسیدم به این جا.. به نقطه ای که معلوم نیست کجاست..؟ اول راهه..؟ آخر راهه..؟

..یه وقتایی دلم واسه خدا تنگ میشه.. دیدی مثلا یه دوست قدیمی همیشه تو یادت هست.. اما تا بهانه ای نباشه حالی ازش نمی پرسی..

..اینجوری شدم.. خیلی وقته نماز خوندنم فقط پشت هم ذکر گفتنه..! نه حال خوبی.. نه آرامشی..

همه حال خوبش به لحظه ایست که صدای اذان رو می شنوم.. اونجاست که یه لحظه دلم میریزه.. می دونم که می بینه..!

..دبیرستان بودم.. خانوم معلم گفت.. تو دوست داری وقتی یه نفر رو صدا می کنی.. دیر جوابت رو بده..؟ یا اصلا نده..؟ گفتم معلومه که نه..

گفت پس وقتی خدا صدات کرد همون موقع جوابش رو بده.. اول وقت..!.. بذار تو هم اگه جایی گیر کردی.. همون موقع جوابت رو بده.. اول وقت..

..

اذان می گویند..

..فکر میکردم اگه ببینمش.. دیگه نمیگم دلتنگشم.. این روزا هر چی بیشتر میببینمش.. بیشتر دلم براش تنگ میشه..

..هنوزم هست.. اون حسی که بودنش اشتباهه..

..گفتنی ها زیاده.. از روزایی که گذشته..

محدثه سنایی فر

ارسال نظر

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار