آغاز و پایان توتالیتاریسم
* ایوان کلیما
** مترجم: خشایار دیهیمی
*** شهروند امروز - شماره 49، خرداد 1387
زمانی که آن وقایع انقلابی منجر به تجدید نظام دموکراتیک در چکسلواکی در 1989 در حال رخ دادن بود، از شباهت باورنکردنی کودتای منجر به استقرار رژیم کمونیستی در 1948 با این وقایع سخت به حیرت آمدم. در هیچیک از این دو مورد تقابل خونینی رخ نداده بود؛ سرنوشت کشور در میدانهای عمومی پایتخت تعیین میشد، جایی که در 1948 تظاهرات عظیمی با شعار پایان دادن به دموکراسی برپا میشدند، و 40 سال بعد، شعارها در جهت پایان دادن به توتالیتاریسم بود.
در هر دو مورد یکی از تعیینکنندهترین عوامل در جهت سرنگونی رژیم حاکم نقشی بود که رسانهها بازی میکردند. در 1948، حروفچینها از حروفچینی برای روزنامههای دموکراتیک سر باز زدند، و کمونیستها ایستگاه رادیویی را اشغال کردند (آن زمان هنوز تلویزیون وجود نداشت) و در نتیجه، رادیو و روزنامهها تنها رسانههایی بودند که میتوانستند در لحظات سرنوشتساز بر افکار عمومی تاثیر بگذارند.
در 1989، نقطه عطف زمانی فرا رسید که کارکنان ایستگاه تلویزیونی اعلام کردند که حاضر نخواهند شد برنامهای را روی آنتن بفرستند مگر اینکه به آنها اجازه داده شود که سیر وقایع را صادقانه به اطلاع عموم برسانند. حتی حروفچینهای روزنامههای کمونیستی تهدید به اعتصاب کردند، و شرطشان برای اعتصاب نکردن این بود که اجازه داشته باشند واقعیت امر را درباره وقایع در جریان به چاپ برسانند. در هر دو مورد، حکومتهای بر سر کار در عرض چند روز ویران شدند.
سقوط رژیمهای توتالیتری چپ و راست در طول چند دهه گذشته ممکن است ما را به این نتیجه خطا و خوشبینانه رهنمون شود که این رژیمها به نوعی با ذات رفتار و تفکر بشری بیگانه بودند، و فقط بنا بر غفلتی تاریخی پدید آمده بودند. در واقع، بسیاری از افراد ناخودآگاه در آرزوی نظم و نظام و حکومت قویدستی هستند که حکومتهای توتالیتر نویدشان را میدادند.
درباره آن شور و شوقی که مردم برای برقراری نظام توتالیتر در کشور من در 40 سال پیش نشان میدادند پیشتر نوشتهام، و هنوز آن هیجان افسارگسیخته را به هنگام بر تخت قدرتنشستن هیتلر در آلمان به یاد میآورم. نیمه نخست قرن ما نشان داد که نظامهای توتالیتر میتوانند یک جامعه را به کلی یا یک ملت را به کلی مجذوب و مسحور خود کنند. محبوبیت این رژیمها حاصل تلفیق یک دوره نگاه اتوپیائی و وعدههای عوامفریبانه بود، و البته در ضمن توسل به اندیشههای شهروندان متوسط درباره سازماندهی عادلانه جامعه.
در نظر آدمهای گرفتار در گرفتاریهای روزمره زندگی، این رژیمها آرمانی بزرگ را عرضه میکردند، و نیز رهبری کاریزماتیک که قرار بود آنها را از بار سنگین تصمیمگیری، مسئولیت، و خطر کردن برهاند، و علاوه بر آن آنها را سمت هدفی هدایت کند که به زندگیشان معنایی میبخشد. بسیاری از جنبههای نظام توتالیتری در آن مراحل ابتدایی شکلگیریاش بس جذاب هستند: قاطعیت آن، شفافیت برنامهاش و آن نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا به طبیعتش به آن راحتی قابل حل نیستند.
رژیم توتالیتری هرآنچه که شهروند متوسط را برمیآشوبد، از میان برمیدارد و دست به اقداماتی میزند که چنین شهروندی را سخت تحت تاثیر قرار میدهد. رژیم توتالیتری جیرهای از آنچه در طول رسیدنش به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر میکند؛ رژیم توتالیتری آنهایی را که با این رژیم مخالفت میکنند میترساند، حبس میکند، یا میکشد و به این ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش میگذارد.
در نگاه نخست چنین رژیمی قوتی جادوئی دارد و این قوت را با تظاهرات و جشنهاو رژههای پرشکوه و چشمگیر هرچه بیشتر تقویت میکند. رژیم توتالیتری، در روزهای نخست بر سرکار آمدنش، دقیقا به این دلیل به نظر نیرومند میآید که توده مردم از آن حمایت میکنند، آن هم به شکل یکدست و متحد، دستکم در سطح و به ظاهر.
در طول عمر یک نسل یا دو نسل چه رخ داد که چنین رژیمی فروریخت، چرا بچهها و نوهها دلشان میخواست به همان دموکراسی کهنی بازگردند که پدران و پدربزرگانشان با شور و شوقی آشکار بدان پشت کرده بودند؟
رژیم توتالیتری دائما به دنبال وحدت و انسجام است، چون، هرچه باشد، این در ذات و گوهر رژیم توتالیتری است. چه از منظر ایدئولوژیک، و چه از منظر مدنی، این وحدت در وجود «پیشوا» متجلی میشود؛ بنیانگذار، کاشف، وحدتبخش. پیشوا نهتنها تجسم آرمان توتالیتری، بلکه تجسم جنبشی هم هست که این اندیشه را حیات بخشیده است.
در مرحله اول، به دلیل شخصیت پیشوا و دارودستهاش (این آدمها دار و دستهای هستند که پیشوا را قادر ساختهاند تا شهروندان را به دنبالش بکشاند و بعد با اعتماد به نفس و معمولا با عزم راسخ انگارههای اجتماعیشان را به کرسی بنشاند) نظام توتالیتری به نظر پویا میآید، نظامی که نظم کهن را برانداخته است، و قوانینش و آداب و رسومش را منسوخ کرده است.
اما اصل اساسی توتالیتاریسم این است که همه به آن اقتدا خواهند کرد، تحت لوای یک اندیشه، تحت لوای یک پیشوا که مرکز قدرت است،و به وحدت وانسجام خواهند رسید.
برای همین است که هر نظام توتالیتری هم حذف شخصیت را جزو اهدافش میکند (مگر به استثنای شخصیت پیشوا، چه در یک شخص متجلی شده باشد، چه در یک گروه) و هم ارزش بخشیدن به بیشخصیتی را، یعنی ارزش بخشیدن به آدمهایی که فارغ از اینکه چقدر کوشا، ساعی، یا تنبل هستند، عامدانه و عالمانه نطفه هر نوع فردیت و ابتکاری را در خودشان میکشند.
نظامی که در نگاه نخست به نظر نظامی پویا میآمد، تبدیل به یک نظام کند، سنگین، و دست و پاچلفتی میشود. نظام توتالیتری هر گروه منفرد یا هر فرد منفرد را مطلوب میداند و این انفراد را اشاعه میدهد و آن بقیه را که به این انفراد تن نمیدهند از میان برمیدارد. پس ضرورتا به تضاد، نه تنها با نیازهای فردی، بلکه به تضاد با نیازهای جمعیت و جماعاتی تمام میرسد. در جوامع مدرن، علیالخصوص، نه افرادی یا استعدادهای بسیار بلکه حتی مراکز سازمانیافته قدرت هم نمیتوانند از معضلاتی که بر هم انباشته میشوند جلوگیری کنند.
پس از نخستین بارقههای آشکار موفقیت، هر جامعه توتالیتری وارد دورهای بحرانی میشود که بر همه جنبههای زندگی افراد تاثیر میگذارد.
این بحران خودش را نخست در حوزه معنوی آشکار میکند، قدرت توتالیتری اجازه نمیدهد که افکار و عقاید مختلف بروز پیدا کنند و بنابراین اجازه نمیدهد بحث یا گفتوگویی معنادار شکل بگیرد.
در رژیمهای توتالیتر، فعالیت فکری ناممکن است، حتی افراد، فارغ از آنچه در درون دارند، ناگزیرند خودشان را با الگوی رسمی وفق دهند، قید و بندهایی هست که نمیگذارد شخصیت در افراد پرورده شود؛ و فضایی که در آن جان و ذهن انسان حرکت میکند دائما تنگتر و تنگتر میشود.
آنهایی که سعی میکنند از خودشان در برابر چنین تحولاتی دفاع کنند شمارشان افزونتر میشود، آنها اعتراض میکنند و خواستار تغییر میشوند. نظام توتالیتری اما به همه خواستها فقط یک پاسخ میدهد. نظام توتالیتری در برابر ناراضیان فقط به زور متوسل میشود.
برای همین است که دولتهای توتالیتری نمیتوانند بیوجود پلیس سیاسی، دادگاههای فرمایشی، حکمهای غیرقانونی، اردوگاههای کار اجباری، و اعدامهایی که غالبا نوعی آدمکشی در هیئتهای مبدل هستند سر کند. اگرچه در آغاز عده زیادی از این اعمال به وحشت میافتند، اما سرانجام به این نتیجه میرسند که چنین شیوههایی عملا نمیتواند در موارد زیادی به کار گرفته شود.
در واقع، نظام توتالیتری در اوج تکاملش از این جهت چشمگیر است که شمار نوکران حلقه به گوشش در سرتاسر جامعه بسیار زیاد است. این نوکران اما از این جهت با آن حامیان اولیه تفاوت دارند که حمایتشان از رژیم دلایل دیگری دارد. آنچه آنان را به حرکت درمیآورد دیگر شور و شوق نیست بلکه ترس است.
با این همه، شخصی که انگیزه اعمالش یک ترس دائمی است، صفتی را از دست میدهد که کل فرهنگ از دل آن صفت برمیآید: او خلاقیتش را از دست میدهد، چشماندازش را از دست میدهد. رفتار او را میتوان به رفتار ساکنان شهری محاصره شده تشبیه کرد. یگانه آرزوی او زنده ماندن است.
زمانی که شمار شهروندان به ظاهر وفادار، آن خدمتگزاران حلقه بهگوش اما غیرخلاق به اوج خودش میرسد، زمانی که نتیجه انتخابات به طرزی قاطع و یکصدا به نفع رژیم است، آنگاه به نحوی پارادوکسی، رژیم کمکم ترک بر میدارد.
به دلیل کندیاش در نشان دادن واکنش، این بحران سریعا از حوزه فکری و روحی به سایر حوزههای زندگی سرایت پیدا میکند. بحران گریبان اقتصاد، روابط انسانی و اخلاقیات را میگیرد و نهایتا در موضوعاتی نظیر آلودگی آب و هوا که کسی نمیتواند مسئولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس مییابد. قدرت توتالیتری معمولا منکر میشود که اصلا بحرانی وجود دارد و میکوشد از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد، یعنی میکوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود یک امتیاز مهم جلوه دهد که به یمن توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است.
آنگاه به شهروندانش رشوه میدهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز میشود و همچنین حق داشتن غذای سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسور نشده، اجازه سفر، تعلیم و تربیت، گرما و سرانجام خود زندگی.
چون رژیم همه چیز را بدل به یک امتیاز مهم میکند، همه چیز بدل به ابزاری برای به فساد کشاندن آدمها میشود. رژیم آگاهی مدنی مردمان و اعتمادبهنفسشان را از میان میبرد. بسته به این که این بحران چقدر عمیق و انحطاط جامعه چقدر پیشرفته باشد، نومنکلاتورا، یعنی قشر نازکی از آدمها که از امتیازات استثنایی برخوردار هستند، گستردهتر میشود. آنگاه اعضای نومنکلاتورا در مقامی فراتر از نقد و فراتر از قانون قرار میگیرند.
آنها میتوانند دست به کارهایی بزنند که دیگران نمیتوانند، حتی میتوانند دست به جنایت بزنند. این کاست صاحب امتیاز سریعا از اخلاق تهی میشود و بدل به قشری فاسد، چاق و نالایق میشود که در خدمت نظام است. اما چون رژیم به آنها قدرت میدهد و مهمترین مقامات و مناصب را به آنها میسپارد، آنها دقیقا همان کسانی میشوند که بیش از همه این بحران اجتماعی را عمیقتر میکنند و به آن بیلیاقتی و ناتوانیآشکار رژیم توتالیتری دامن میزنند.
نومن کلاتورا، نوعا قادر نیست از درون صفوف خویش شخصیتهای برجسته یا کاریزماتیک تولید کند. اگر رژیم پس از مرگ پیشوا یا نسل حکومتگران اولیهاش دوام آورد و نمیرد، حکومت به دست «هیچکسانی» میافتد که سریعا جامعه را به انحطاطی عمیق سوق میدهند. ما این پدیده را عینا در همه کشورهای اروپای شرقی و اروپای مرکزی به رایالعین دیدیم: حاکمان این کشورها افرادی چنان ملالآور بودند که نهتنها نمیتوانستند کاری برای نجات نظامی بکنند که همه چیزشان را مدیون آن بودند، بلکه حتی چیزی نداشتند که به جامعهای که بر آن حکومت میکنند، عرضه کنند و بنابراین دیگر نفوذی جز قدرت عریان نداشتند.
نظام توتالیتری با نوید بهبود بخشیدن به جامعه و زندگی شهروندانش به قدرت میرسد و با ویران کردن شیوه سازمانیافتن جامعه قدرتش را از دست میدهد و بنابراین زندگی اکثر مردم را بدتر میکند. پایان رژیمهای توتالیتری، چه چپ چه راست، به شیوههای گوناگون پیش میآید، گاه خونین، گاه به نحو شگفتی سریع و صلحآمیز.
آنها گاه در یک قیام مردمی جارو میشوند؛ و در مواقع دیگر پایان کارشان حاصل کار رفرمیستهایی است که از درون نظام در دورهای سر بر میآورند که رژیم دیگر آشکارا همه ابزارهای لازم برای برقرار نگاه داشتن نظم اجتماعی را حتی در پایهایترین سطوح از دست داده است. حتی یک نظام توتالیتری را نمیتوان یافت که روح و نشاط واقعی داشته باشد و شهروندانش را محکوم به سختیهای جسمی و روحی بیشتری از جوامع دموکراتیک نکرده باشد.
توتالیتاریسم با سپردن حاکمیتی نامحدود و بیتزلزل به شخصی واحد (که غالبا هم از لحاظ اخلاقی و روحی عنانگسیخته است) مصیبتی میشود نه فقط برای آنهایی که تحت حکومتش هستند، بلکه برای کل بشریت. در همین گذشته نهچندان دور، خصوصا در ایام بحران حکومت توتالیتری به نظر یک گزینه میآمد، آن هم گزینهای معنادار برای بخشهای بزرگی از جامعه. زمانی که تجربههای تلخ امروز نیمهفراموش شوند، یا زمانی که جامعه گرفتار بحرانی عمیق شود، این حکومتها ممکن است یک بار دیگر به نحو خطرناکی برای مردم بدیلی جذاب شوند.
** مترجم: خشایار دیهیمی
*** شهروند امروز - شماره 49، خرداد 1387
زمانی که آن وقایع انقلابی منجر به تجدید نظام دموکراتیک در چکسلواکی در 1989 در حال رخ دادن بود، از شباهت باورنکردنی کودتای منجر به استقرار رژیم کمونیستی در 1948 با این وقایع سخت به حیرت آمدم. در هیچیک از این دو مورد تقابل خونینی رخ نداده بود؛ سرنوشت کشور در میدانهای عمومی پایتخت تعیین میشد، جایی که در 1948 تظاهرات عظیمی با شعار پایان دادن به دموکراسی برپا میشدند، و 40 سال بعد، شعارها در جهت پایان دادن به توتالیتاریسم بود.
در هر دو مورد یکی از تعیینکنندهترین عوامل در جهت سرنگونی رژیم حاکم نقشی بود که رسانهها بازی میکردند. در 1948، حروفچینها از حروفچینی برای روزنامههای دموکراتیک سر باز زدند، و کمونیستها ایستگاه رادیویی را اشغال کردند (آن زمان هنوز تلویزیون وجود نداشت) و در نتیجه، رادیو و روزنامهها تنها رسانههایی بودند که میتوانستند در لحظات سرنوشتساز بر افکار عمومی تاثیر بگذارند.
در 1989، نقطه عطف زمانی فرا رسید که کارکنان ایستگاه تلویزیونی اعلام کردند که حاضر نخواهند شد برنامهای را روی آنتن بفرستند مگر اینکه به آنها اجازه داده شود که سیر وقایع را صادقانه به اطلاع عموم برسانند. حتی حروفچینهای روزنامههای کمونیستی تهدید به اعتصاب کردند، و شرطشان برای اعتصاب نکردن این بود که اجازه داشته باشند واقعیت امر را درباره وقایع در جریان به چاپ برسانند. در هر دو مورد، حکومتهای بر سر کار در عرض چند روز ویران شدند.
سقوط رژیمهای توتالیتری چپ و راست در طول چند دهه گذشته ممکن است ما را به این نتیجه خطا و خوشبینانه رهنمون شود که این رژیمها به نوعی با ذات رفتار و تفکر بشری بیگانه بودند، و فقط بنا بر غفلتی تاریخی پدید آمده بودند. در واقع، بسیاری از افراد ناخودآگاه در آرزوی نظم و نظام و حکومت قویدستی هستند که حکومتهای توتالیتر نویدشان را میدادند.
درباره آن شور و شوقی که مردم برای برقراری نظام توتالیتر در کشور من در 40 سال پیش نشان میدادند پیشتر نوشتهام، و هنوز آن هیجان افسارگسیخته را به هنگام بر تخت قدرتنشستن هیتلر در آلمان به یاد میآورم. نیمه نخست قرن ما نشان داد که نظامهای توتالیتر میتوانند یک جامعه را به کلی یا یک ملت را به کلی مجذوب و مسحور خود کنند. محبوبیت این رژیمها حاصل تلفیق یک دوره نگاه اتوپیائی و وعدههای عوامفریبانه بود، و البته در ضمن توسل به اندیشههای شهروندان متوسط درباره سازماندهی عادلانه جامعه.
در نظر آدمهای گرفتار در گرفتاریهای روزمره زندگی، این رژیمها آرمانی بزرگ را عرضه میکردند، و نیز رهبری کاریزماتیک که قرار بود آنها را از بار سنگین تصمیمگیری، مسئولیت، و خطر کردن برهاند، و علاوه بر آن آنها را سمت هدفی هدایت کند که به زندگیشان معنایی میبخشد. بسیاری از جنبههای نظام توتالیتری در آن مراحل ابتدایی شکلگیریاش بس جذاب هستند: قاطعیت آن، شفافیت برنامهاش و آن نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا به طبیعتش به آن راحتی قابل حل نیستند.
رژیم توتالیتری هرآنچه که شهروند متوسط را برمیآشوبد، از میان برمیدارد و دست به اقداماتی میزند که چنین شهروندی را سخت تحت تاثیر قرار میدهد. رژیم توتالیتری جیرهای از آنچه در طول رسیدنش به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر میکند؛ رژیم توتالیتری آنهایی را که با این رژیم مخالفت میکنند میترساند، حبس میکند، یا میکشد و به این ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش میگذارد.
در نگاه نخست چنین رژیمی قوتی جادوئی دارد و این قوت را با تظاهرات و جشنهاو رژههای پرشکوه و چشمگیر هرچه بیشتر تقویت میکند. رژیم توتالیتری، در روزهای نخست بر سرکار آمدنش، دقیقا به این دلیل به نظر نیرومند میآید که توده مردم از آن حمایت میکنند، آن هم به شکل یکدست و متحد، دستکم در سطح و به ظاهر.
در طول عمر یک نسل یا دو نسل چه رخ داد که چنین رژیمی فروریخت، چرا بچهها و نوهها دلشان میخواست به همان دموکراسی کهنی بازگردند که پدران و پدربزرگانشان با شور و شوقی آشکار بدان پشت کرده بودند؟
رژیم توتالیتری دائما به دنبال وحدت و انسجام است، چون، هرچه باشد، این در ذات و گوهر رژیم توتالیتری است. چه از منظر ایدئولوژیک، و چه از منظر مدنی، این وحدت در وجود «پیشوا» متجلی میشود؛ بنیانگذار، کاشف، وحدتبخش. پیشوا نهتنها تجسم آرمان توتالیتری، بلکه تجسم جنبشی هم هست که این اندیشه را حیات بخشیده است.
در مرحله اول، به دلیل شخصیت پیشوا و دارودستهاش (این آدمها دار و دستهای هستند که پیشوا را قادر ساختهاند تا شهروندان را به دنبالش بکشاند و بعد با اعتماد به نفس و معمولا با عزم راسخ انگارههای اجتماعیشان را به کرسی بنشاند) نظام توتالیتری به نظر پویا میآید، نظامی که نظم کهن را برانداخته است، و قوانینش و آداب و رسومش را منسوخ کرده است.
اما اصل اساسی توتالیتاریسم این است که همه به آن اقتدا خواهند کرد، تحت لوای یک اندیشه، تحت لوای یک پیشوا که مرکز قدرت است،و به وحدت وانسجام خواهند رسید.
برای همین است که هر نظام توتالیتری هم حذف شخصیت را جزو اهدافش میکند (مگر به استثنای شخصیت پیشوا، چه در یک شخص متجلی شده باشد، چه در یک گروه) و هم ارزش بخشیدن به بیشخصیتی را، یعنی ارزش بخشیدن به آدمهایی که فارغ از اینکه چقدر کوشا، ساعی، یا تنبل هستند، عامدانه و عالمانه نطفه هر نوع فردیت و ابتکاری را در خودشان میکشند.
نظامی که در نگاه نخست به نظر نظامی پویا میآمد، تبدیل به یک نظام کند، سنگین، و دست و پاچلفتی میشود. نظام توتالیتری هر گروه منفرد یا هر فرد منفرد را مطلوب میداند و این انفراد را اشاعه میدهد و آن بقیه را که به این انفراد تن نمیدهند از میان برمیدارد. پس ضرورتا به تضاد، نه تنها با نیازهای فردی، بلکه به تضاد با نیازهای جمعیت و جماعاتی تمام میرسد. در جوامع مدرن، علیالخصوص، نه افرادی یا استعدادهای بسیار بلکه حتی مراکز سازمانیافته قدرت هم نمیتوانند از معضلاتی که بر هم انباشته میشوند جلوگیری کنند.
پس از نخستین بارقههای آشکار موفقیت، هر جامعه توتالیتری وارد دورهای بحرانی میشود که بر همه جنبههای زندگی افراد تاثیر میگذارد.
این بحران خودش را نخست در حوزه معنوی آشکار میکند، قدرت توتالیتری اجازه نمیدهد که افکار و عقاید مختلف بروز پیدا کنند و بنابراین اجازه نمیدهد بحث یا گفتوگویی معنادار شکل بگیرد.
در رژیمهای توتالیتر، فعالیت فکری ناممکن است، حتی افراد، فارغ از آنچه در درون دارند، ناگزیرند خودشان را با الگوی رسمی وفق دهند، قید و بندهایی هست که نمیگذارد شخصیت در افراد پرورده شود؛ و فضایی که در آن جان و ذهن انسان حرکت میکند دائما تنگتر و تنگتر میشود.
آنهایی که سعی میکنند از خودشان در برابر چنین تحولاتی دفاع کنند شمارشان افزونتر میشود، آنها اعتراض میکنند و خواستار تغییر میشوند. نظام توتالیتری اما به همه خواستها فقط یک پاسخ میدهد. نظام توتالیتری در برابر ناراضیان فقط به زور متوسل میشود.
برای همین است که دولتهای توتالیتری نمیتوانند بیوجود پلیس سیاسی، دادگاههای فرمایشی، حکمهای غیرقانونی، اردوگاههای کار اجباری، و اعدامهایی که غالبا نوعی آدمکشی در هیئتهای مبدل هستند سر کند. اگرچه در آغاز عده زیادی از این اعمال به وحشت میافتند، اما سرانجام به این نتیجه میرسند که چنین شیوههایی عملا نمیتواند در موارد زیادی به کار گرفته شود.
در واقع، نظام توتالیتری در اوج تکاملش از این جهت چشمگیر است که شمار نوکران حلقه به گوشش در سرتاسر جامعه بسیار زیاد است. این نوکران اما از این جهت با آن حامیان اولیه تفاوت دارند که حمایتشان از رژیم دلایل دیگری دارد. آنچه آنان را به حرکت درمیآورد دیگر شور و شوق نیست بلکه ترس است.
با این همه، شخصی که انگیزه اعمالش یک ترس دائمی است، صفتی را از دست میدهد که کل فرهنگ از دل آن صفت برمیآید: او خلاقیتش را از دست میدهد، چشماندازش را از دست میدهد. رفتار او را میتوان به رفتار ساکنان شهری محاصره شده تشبیه کرد. یگانه آرزوی او زنده ماندن است.
زمانی که شمار شهروندان به ظاهر وفادار، آن خدمتگزاران حلقه بهگوش اما غیرخلاق به اوج خودش میرسد، زمانی که نتیجه انتخابات به طرزی قاطع و یکصدا به نفع رژیم است، آنگاه به نحوی پارادوکسی، رژیم کمکم ترک بر میدارد.
به دلیل کندیاش در نشان دادن واکنش، این بحران سریعا از حوزه فکری و روحی به سایر حوزههای زندگی سرایت پیدا میکند. بحران گریبان اقتصاد، روابط انسانی و اخلاقیات را میگیرد و نهایتا در موضوعاتی نظیر آلودگی آب و هوا که کسی نمیتواند مسئولیتش را به عهده بگیرد، انعکاس مییابد. قدرت توتالیتری معمولا منکر میشود که اصلا بحرانی وجود دارد و میکوشد از این موقعیت به نفع خویش بهره ببرد، یعنی میکوشد هر آن چیزی را که تا همین اواخر یک نیاز معمولی انسانی بود یک امتیاز مهم جلوه دهد که به یمن توتالیتاریسم بدل به چیزی نایاب شده است.
آنگاه به شهروندانش رشوه میدهد: حق داشتن سقفی بالای سر خود بدل به یک امتیاز میشود و همچنین حق داشتن غذای سالم، بهداشت و درمان، اطلاعات سانسور نشده، اجازه سفر، تعلیم و تربیت، گرما و سرانجام خود زندگی.
چون رژیم همه چیز را بدل به یک امتیاز مهم میکند، همه چیز بدل به ابزاری برای به فساد کشاندن آدمها میشود. رژیم آگاهی مدنی مردمان و اعتمادبهنفسشان را از میان میبرد. بسته به این که این بحران چقدر عمیق و انحطاط جامعه چقدر پیشرفته باشد، نومنکلاتورا، یعنی قشر نازکی از آدمها که از امتیازات استثنایی برخوردار هستند، گستردهتر میشود. آنگاه اعضای نومنکلاتورا در مقامی فراتر از نقد و فراتر از قانون قرار میگیرند.
آنها میتوانند دست به کارهایی بزنند که دیگران نمیتوانند، حتی میتوانند دست به جنایت بزنند. این کاست صاحب امتیاز سریعا از اخلاق تهی میشود و بدل به قشری فاسد، چاق و نالایق میشود که در خدمت نظام است. اما چون رژیم به آنها قدرت میدهد و مهمترین مقامات و مناصب را به آنها میسپارد، آنها دقیقا همان کسانی میشوند که بیش از همه این بحران اجتماعی را عمیقتر میکنند و به آن بیلیاقتی و ناتوانیآشکار رژیم توتالیتری دامن میزنند.
نومن کلاتورا، نوعا قادر نیست از درون صفوف خویش شخصیتهای برجسته یا کاریزماتیک تولید کند. اگر رژیم پس از مرگ پیشوا یا نسل حکومتگران اولیهاش دوام آورد و نمیرد، حکومت به دست «هیچکسانی» میافتد که سریعا جامعه را به انحطاطی عمیق سوق میدهند. ما این پدیده را عینا در همه کشورهای اروپای شرقی و اروپای مرکزی به رایالعین دیدیم: حاکمان این کشورها افرادی چنان ملالآور بودند که نهتنها نمیتوانستند کاری برای نجات نظامی بکنند که همه چیزشان را مدیون آن بودند، بلکه حتی چیزی نداشتند که به جامعهای که بر آن حکومت میکنند، عرضه کنند و بنابراین دیگر نفوذی جز قدرت عریان نداشتند.
نظام توتالیتری با نوید بهبود بخشیدن به جامعه و زندگی شهروندانش به قدرت میرسد و با ویران کردن شیوه سازمانیافتن جامعه قدرتش را از دست میدهد و بنابراین زندگی اکثر مردم را بدتر میکند. پایان رژیمهای توتالیتری، چه چپ چه راست، به شیوههای گوناگون پیش میآید، گاه خونین، گاه به نحو شگفتی سریع و صلحآمیز.
آنها گاه در یک قیام مردمی جارو میشوند؛ و در مواقع دیگر پایان کارشان حاصل کار رفرمیستهایی است که از درون نظام در دورهای سر بر میآورند که رژیم دیگر آشکارا همه ابزارهای لازم برای برقرار نگاه داشتن نظم اجتماعی را حتی در پایهایترین سطوح از دست داده است. حتی یک نظام توتالیتری را نمیتوان یافت که روح و نشاط واقعی داشته باشد و شهروندانش را محکوم به سختیهای جسمی و روحی بیشتری از جوامع دموکراتیک نکرده باشد.
توتالیتاریسم با سپردن حاکمیتی نامحدود و بیتزلزل به شخصی واحد (که غالبا هم از لحاظ اخلاقی و روحی عنانگسیخته است) مصیبتی میشود نه فقط برای آنهایی که تحت حکومتش هستند، بلکه برای کل بشریت. در همین گذشته نهچندان دور، خصوصا در ایام بحران حکومت توتالیتری به نظر یک گزینه میآمد، آن هم گزینهای معنادار برای بخشهای بزرگی از جامعه. زمانی که تجربههای تلخ امروز نیمهفراموش شوند، یا زمانی که جامعه گرفتار بحرانی عمیق شود، این حکومتها ممکن است یک بار دیگر به نحو خطرناکی برای مردم بدیلی جذاب شوند.
ارسال نظر