گوناگون

آخرین روزهای شاه به روایت زاهدی

آخرین روزهای شاه به روایت زاهدی

پارسینه: يك جمله شاه هرگز از يادم نمي‌‌رود. زماني كه در دنيا سرگردان شده بود و مي‌‌كوشيد...

به گزارش پارسینه، اردشیر زاهدی، داماد محمدرضا پهلوی که تا آخرین لحظات عمر شاه سابق ایران در کنار او بود، در کتاب خاطرات خود" 25 سال در كنار پادشاه" به بیان وقایع آخرین هفته های عمر محمدرضا پرداخته است که نظر به اهمیت تاریخی این خاطرات، منتشر می شود، گفتنی است محمدرضا پهلوی 5 مرداد 1359 در مصر درگذشت و جسد وی در کنار جسد رضاخان در مسجد الرفاعی قاهره مدفون شده است.

من 25 سال تمام به انحاي مختلف در كنار شاه بودم، من هم داماد شاه بودم و هم دوست صميمي او. شايد كمتر مورد مشابهي را بتوان يافت كه يك نفر داماد حتي پس از جدايي و طلاق از همسرش همچنان دوست صميمي پدر همسرش باقي بماند!

شاه آدم باهوشي بود اما متأسفانه ضعف كارآكتر داشت و اصلاً به درد موقعيت‌هاي مشكل و مواقع اضطراري نمي‌خورد. او پادشاهي بود كه براي مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آنكه مشكلي پيش مي‌آمد خودش را مي‌باخت و سلسله اعصابش در هم مي‌ريخت.

دوست ندارم اكنون كه او در اين دنيا نيست و نمي‌تواند پاسخگو باشد اين حرف‌ها را بزنم اما بايد بگويم كه در جريان حوادث 25 تا 28 مرداد ماه سال 32 هم خود را به كلي باخته بود و به همين خاطر از كشور خارج شد.

هر وقت با هم تنها مي‌شديم مي‌گفت: «اگر مرا آزاد گذاشته بودند ترجيح مي‌دادم در آمريكا يك مزرعه بزرگ مي‌خريدم و كشاورزي مي‌‌‌كردم.» اشكال ديگر اعليحضرت اين بود كه به اطرافيانش اعتماد بي‌مورد داشت و حرف‌هاي دروغ اشخاص متملق و چاپلوس را مي‌پذيرفت.

تقريباً ده روز قبل از رفتن (آيت‌الله) خميني به ايران آقاي پاكروان رئيس اسبق ساواك به من اطلاع داد كه شاه مي‌خواهد مملكت را ترك كند. او با اصرار از من مي‌خواست تا شاه را تشويق به ماندن در ايران كنم و مي‌گفت اگر شاه برود ارتش ماجراي 28 مرداد 32 را تكرار نخواهد كرد. من اين مطلب را به شاه گفتم و او گفت: «ارتش! ارتش ممكن نيست به من خيانت كند!»
بعد كه در خارج شنيد قره‌باغي اعلاميه بي‌طرفي ارتش را امضاء كرده است فوق‌العاده عصباني شد و تا مدتي قره‌باغي را فحش مي‌داد.
اردشیر زاهدی-محمدرضا پهلوی


يك جمله شاه هرگز از يادم نمي‌‌رود. زماني كه در دنيا سرگردان شده بود و مي‌‌كوشيد براي عمل جراحي و معالجه به آمريكا بيايد و واشنگتن او را راه نمي‌داد در تماس تلفني به من گفت: «اردشير جان! در اين دنياي بزرگ آيا جايي براي پناه دادن من پيدا نمي‌شود؟!»
محمدرضا شاه در سالهاي پايان سلطنت خود عميقاً‌ دچار افسردگي بود. چه كسي را در دنيا سراغ داريد كه از ابتلاي خود به بيماري كشنده سرطان مطلع باشد و داروهاي مخصوص بيماران سرطاني را مصرف كند و دچار افسردگي نشود؟ او در دو سال آخر حكومت خود به هيچ چيز علاقه و توجه نشان نمي‌داد و حتي خانم گيلدا آزاد (طلا) دوست دختر مورد علاقه‌اش را هم ترك كرده بود. مشكل ديگر اعليحضرت بها دادن زياد ايشان به زنان بود و به طور عجيبي از زنان حرف‌شنوي داشت.

متأسفانه نفوذ شهبانو فرح روي ايشان و تصميمات زنانه‌اي كه شهبانو تحت‌تأثير دوستان و فاميل خود مي‌گرفتند بزرگترين لطمات را بر سلطنت شاه وارد آورد. وي تا آخرين روز حيات، رضا قطبي را لعن و نفرين مي‌كرد و مي‌گفت آن نطق كذايي را قطبي نوشت و به دست من داد تا بخوانم. اشاره ايشان به آن نطق معروف بود كه مردم اسم آنرا «غلط كردم» گذاشته بودند و شاه را به خاطر آن تحقير مي‌كردند.

مدتي بعد كه در مراكش ميهمان سلطان حسن دوم بوديم،‌دريادار كمال‌الدين حبيب‌اللهي فرمانده نيروي دريايي شاهنشاهي كه موفق شده بود با كمك قاچاقچيان انسان از راه كوه‌هاي صعب‌العبور كردستان به عراق و از آنجا به تركيه بگريزد خود را به ما رساند و داستان‌هاي شگرفي را برايمان تعريف كرد.

البته بايد بگويم اكثر فرماندهان ارتش افراد بي‌وجود و فاقد ابتكار و ذليل و زبوني بودند و تنها هنر آنها دزدي بود.

پدرم (سپهبد زاهدي) مي‌گفت شاه عمد دارد كه افراد فاقد ابتكار و ذليل و زبون را اطراف خود جمع كند تا اين افراد قدرت كودتا و براندازي شاه را نداشته باشند. مثلاً‌ ارتشبد غلامرضا ازهاري كه رئيس ستاد ارتش بود شايد باورتان نشود اگر بگويم يك ترس عجيبي از گربه داشت و چون در كودكي گربه او را پنجه كشيده بود هميشه از گربه مي‌ترسيد! آن وقت سكان اداره مملكت در خطرناكترين و بحراني‌ترين شرايط را به دست اين آدم كه از گربه مي‌ترسيد - داده بودند!
اين دريادار حبيب‌اللهي از آن دزدهاي روزگار بود و در ايامي كه فرمانده نيروي دريايي بود تا توانست دزدي كرد و پول‌ها را به خارج فرستاد و اكنون در آمريكا و انگلستان داراي اوضاع اقتصادي رشگ‌برانگيزي است.

حبيب‌اللهي كه از تهران آمده بود و همه ما را مشتاق شنيدن اخبار و گزارشات دست اول مي‌ديد شروع به صحبت كرد. او هر چه بيشتر صحبت مي‌كرد ما در بهت زيادتري فرو مي‌رفتيم. دريادار حبيب‌اللهي گفت كه ارتشبد قره‌باغي با امان از انقلابيون با آنها سازش كرده و ارتش را به پادگان‌ها بازگردانده و پشت بختيار را خالي كرده است.

اعليحضرت با شنيدن اين مطلب به زمين تف كرده و گفتند اين مردك مادر... خواهر... را من از روستاهاي اردبيل آوردم و ترقي دادم و به رياست ستاد رساندم، اما او به من خيانت كرد.
خانم فريده ديبا كه معلوم بود از زمان ازدواج دخترش با شاه هميشه بغض خود را فرو داده و امكان اظهارنظر و يا مخالفت در حضور شاه را نداشته است، در جلو همه به اعليحضرت گفت: «شما فرمانده كل قوا بوديد و اگر صحبت از خيانت باشد شما خيانت كرده‌ايد كه افسران و درجه‌داران و قواي تحت امر خود را رها كرده و گريخته‌ايد. يك نفر فرمانده بايد آخرين نفري باشد كه عرصه را ترك مي‌كند. امثال قره‌باغي فهميده‌اند بازگشتي براي شما متصور نيست و در واقع خواسته‌اند جان خودشان را نجات بدهند!»

اين اظهارات باعث رنجش اعليحضرت شد و اعليحضرت پس از چند دقيقه سكوت اظهار داشت:‌ «من صحنه را به ميل خودم ترك نكردم. آمريكايي‌ها و دوستان انگليسي‌ام به من گفتند كه خوب است شما در مواقع خونريزي در ايران نباشيد تا كشت و كشتارها به نام شما تمام نشود.»

تازه اينجا بود كه همه فهميدند آمريكايي‌ها مي‌خواسته‌اند در غياب شاه ماجراي سال 1954 را در ايران تكرار كنند و با توسل به قواي ارتش مردم را شديداً سركوب نمايند.

دريادار حبيب‌اللهي ادامه صحبت را در دست گرفت و در تأييد اعليحضرت گفت: «افسران عاليرتبه و وفادار مانند سپهبد بدره‌اي و سرلشكر نشاط قصد كودتاي خونيني را داشته‌اند اما قره‌باغي با برگرداندن ارتش به پادگان‌ها موقعيت آنها را تضعيف كرد و باعث شد گارد شاهنشاهي به تنهايي دست به كودتا بزند و در واقع خودكشي كند، به طوري كه مردم با سنگ و كوكتل مولوتوف و بطري‌هاي آتش‌زا و سلاح‌هايي كه از اسلحه‌خانه نيروي هوايي تهيه كرده بودند به قواي گارد جاويدان (سرلشكر نشاط) و گارد شاهنشاهي (سپهبد بدره‌اي) در خيابان تهران‌نو و ميدان شهناز حمله‌ور شده و ‌آنها را نابود كرده بودند.

حبيب‌اللهي مدعي شد كه قره‌باغي با انقلابيون همكاري مي‌كرده و حتي خبر احتمال كودتا توسط گارد را به آنها اطلاع داده بود!
او داستان‌هاي عجيبي هم در مورد همكاري ارتشبد، حسين فردوست با انقلابي‌ها تعريف كرد كه برايمان باورنكردني بود.

حبيب‌اللهي كه در جلسات فرماندهان ارشد مشاركت فعال داشت ليست بلندبالايي از افسران ارشد را كه عليه اعليحضرت صحبت كرده و يا با كودتا مخالفت كرده و يا با انقلابيون تماس گرفته بودند ارائه كرد.
او اطلاع داد كه سپهبد اميرحسين ربيعي فرمانده نيروي هوايي با تجهيز يك اسكادران بمب‌افكن قصد بمباران مقر (آيت‌الله) خميني و همكاران او را داشته اما چند نفر از افسران نيروي هوايي نقشه او را خنثي كرده بودند.

يكي از حضار كه حرف‌هاي حبيب‌اللهي را با دقت گوش مي‌كرد با شنيدن اين مطلب از روي چاپلوسي گفت: «اين افراد بعدها چطور مي‌توانند بايستند و به روي اعليحضرت نگاه كنند!» خود شاه با شنيدن اين حرف چاپلوسانه پوزخندي زد كه ما معناي آن پوزخند را فهميديم.
اولاً وضع جسماني شاه روز به روز تحليل مي‌رفت و اميدي به زنده ماندن ايشان براي حتي چند ماه آينده نبود و ثانياً اوضاع و احوال ايران نشان مي‌داد كه ديگر هيچ شانسي براي بازگشت سلطنت وجود ندارد. موقعي كه در مراكش بوديم حملات دولت جديد انقلابي ايران به سلطان حسن دوم شدت گرفت و او را به خاطر پناه دادن به شاه مورد حمله قرار مي‌داند و مراكش را تهديد به انتقام مي‌كردند.

سلطان حسن دوم كه از دوران جواني با اعليحضرت دوست بود و بعضي سالها حتي دو سه بار به ايران مي‌آمد و ميهمان خانواده سلطنتي مي‌شد و در اداره بعضي سرمايه‌گذاريها با شاه شريك بود اين تهديدات را جدي گرفت و يك روز به ما اطلاع داد كه جان شاه در خطر است و برابر اطلاعات رسيده از سازمان جاسوسي فرانسه (متحد مراكش) يك گروه تروريستي براي كشتن شاه به مراكش اعزام شده‌اند. ما در آن موقع در «كاخ بهشت بزرگ» رباط كه اختصاص به ميهمانان عاليرتبه داشت اسكان داده شده بوديم.

شاه با شنيدن اين مطلب گفت بايد هر چه زودتر از اين كشور برويم زيرا عرب‌ها ذاتاً افراد بي‌عاطفه‌اي هستند و ممكن است اين مردك (سلطان حسن دوم) حتي ما را دستگير و تحويل رژيم انقلابي بدهد.

مراكش از جمله كشورهاي فقير عرب - آفريقايي است كه در دوران سلطنت شاه كمك‌هاي مالي و اقتصادي سخاوتمندانه‌اي از ايران دريافت مي‌كرد. حتي سلطان حسن دوم در جنگ با چريكهاي مخالف دولت مركزي (پوليساريو) از ايران كمك نظامي مي‌گرفت و مستشاران نظامي ايران براي اين منظور به مراكش رفته بودند.

خود سلطان حسن با والاحضرت اشرف دوستي شخصي داشت و زماني از ايشان خواستگاري رسمي كرده بود. من به اعليحضرت عرض كردم كه وينستون چرچيل جمله معروفي دارد و مي‌گويد: «دنيا براي شكست خوردگان جايي ندارد!»
شاه گفت: «منظورت اين است كه ما شكست خورده‌ايم؟!»
عرض كردم: «اگر شكست نخورده‌ايم پس اينجا چه مي‌كنيم؟!»
فرزندان شاه در آمريكا تحصيل و زندگي مي‌كردند و بيشتر سرمايه‌هاي اعليحضرت و خانواده پهلوي هم به بانك‌هاي آمريكايي سپرده شده بود. البته اعليحضرت سرمايه‌هاي قابل توجهي هم در بانك‌هاي اروپا و به ويژه سوئيس داشتند.

اعليحضرت علاقه زيادي به رفتن به آمريكا نشان مي‌دادند و به اين ترتيب آمريكا را دچار بحران كرده بودند. اگر آمريكا شاه را مي‌پذيرفت روابطش با دولت جديد ايران بحراني مي‌شد و منافع حياتي او در ايران و منطقه به خطر مي‌افتاد و اگر شاه را نمي‌پذيرفت موجب نااميدي همه رهبران منطقه و دوستان آمريكا در جهان مي‌شد و آنها نسبت به وفاداري آمريكا دچار ترديد مي‌شدند و از خود مي‌پرسيدند كه آيا اين سرنوشت آينده ما نخواهد بود؟!

اعليحضرت در خارج كه بوديم مرتب غصه مي‌خوردند كه چرا در سال 1342 كار را يكسره نكرد و طبق توصيه اسدالله علم (آيت‌الله) خميني را به جوخه اعدام نسپرد. ايشان مي‌گفت كه در مبارزه با روحانيون، هم پدرشان اشتباه كرد و هم خودش خطر آنها را دست گم گرفت!
حقيقت اين بود كه در سال 1342 اعليحضرت بي‌ميل نبود كه كار (آيت‌‌الله) خميني را يكسره كند اما مطابق قانون اساسي نمي‌توانست يك مجتهد مسلم را به اعدام بسپارد و از طرفي روحانيون هم ممكن بود عليه دستگاه سلطنت اعلام جهاد كنند! اعليحضرت تا آخرين لحظات عمر حياتش هويدا را لعن و نفرين مي‌كرد و او را باعث و باني نابودي مملكت مي‌دانست.

من در آن لحظات به اعليحضرت توصيه گذشته خودم را يادآوري كردم همان موقع كه آن نامه معروف عليه (آيت‌الله) خميني چاپ شد و باعث بروز اغتشاش در كشور گرديد من به اعليحضرت توصيه كردم فوراً هويدا را دستگير و به جرم نوشتن نامه محاكمه و مملكت را آرام كند! اما اعليحضرت به جاي قبول اين نصيحت و توصيه مشفقانه بنده را متهم به خصومت شخصي با هويدا كرد.
زماني كه در پاناما بوديم شاه با ناراحتي ضمن يادآوري علل بروز انقلاب قبول كرد كه در برخورد با اغتشاشات روزهاي آغازين نهضت تعلل و كوتاهي كرده و فريب هويدا را خورده است.
اعليحضرت تعريف كرد كه چطور وقتي از نعمت‌الله نصيري (رئيس ساواك) پيرامون شورش‌هاي تبريز توضيح مي‌خواسته، هويدا به كمك نصيري شتافته و براي آنكه بي‌كفايتي ساواك را توجيه كند گفته است شورشيان مشتي كمونيست و توده‌اي هستند كه از آن طرف مرزها آمده‌اند!

اين دو نفر مدتها اين فكر را به مخيله شاه انداخته بودند كه كمونيست‌‌ها (توده‌اي‌ها) در پشت اين حوادث هستند! پس از وقوع تظاهرات و آشوب‌هاي تبريز شاه در يك مصاحبه اعلام كرد كه باورش نمي‌شود تبريزي‌ها اين كارها را كرده باشند و او معتقد است كه اين افراد همه از آن سوي مرز آمده بودند.

من به شاه عرض كردم: قربان! تركيه هم‌پيمان ما در پيمان نظامي ناتو است و با ما قرارداد امنيتي دارد و اجازه نمي‌دهد حتي يك نفر به طور غيرقانوني از مرز آن كشور به ايران عبور كند. مرز اتحاد شوروي هم با وسايل راداري پيشرفته كنترل مي‌شود و حتي يك كلاغ هم نمي‌تواند از آن طرف مرز بپرد و وارد ايران شود.

گفتن اين حرف كه شورشيان از آن طرف مرز آمده‌اند در شأن اعليحضرت نيست، و باعث مضحكه ايران در دنيا مي‌شود و جهانيان سئوال مي‌كنند اين چه مملكتي است كه صدها هزار نفر مي‌توانند از مرزهاي آن به طور غيرقانوني عبور كنند؟!

اعليحضرت گزارش بلندبالايي را كه توسط ساواك تهيه شده بود نشانم داد و من ديدم كه ساواك ضمن اشاره به عضويت يك آذربايجاني در كادر رهبري اتحاد شوروي (پوليت بورو) نتيجه گرفته است كه حيدر علي‌اف كه اصالتاً متولد زنجان است اهداف ناسيوناليستي دارد و دنبال اتحاد دو آذربايجان مي‌باشد و به همين خاطر آشوب‌هاي تبريز را دامن زده است.

خدمت شاه عرض كردم: «چطور تا قبل از انتشار نامه عليه (آيت‌الله) خميني اين مسائل نبود؟!»
معلوم بود كه خود شاه هم به اين حرفها اعتقاد ندارد اما دنبال خودفريبي است و نمي‌خواهد باور كند كه پس از يك دوره نسبتاً طولاني آرامش و سكون مملكت به طرف ناامني و سقوط پيش مي‌‌رود. همه ساله به دستور اعليحضرت بودجه هنگفتي در اختيار ساواك قرار مي‌گرفت و ساواك هم براي آنكه نشان بدهد لايق دريافت اين بودجه عظيم است داستان‌‌هاي عجيب و غريب جاسوسي درست مي‌كرد و طي گزارشاتي به عرض شاه مي‌رساند.

مثلاً گزارش مي‌كردند كه در فلان شب‌نشيني خصوصي در برلين صدراعظم آلمان از نزديكي بيش از حد ايران به انگلستان انتقاد كرده و گفته نمي‌داند چرا شاه ايران فرصت‌هاي اقتصادي به آلمان نمي‌‌دهد.

يا متن گفتگوي رهبر حزب كارگر در جلسه خصوصي حزب را مي‌آوردند و به شاه مي‌دادند و متأسفانه اعليحضرت سئوال نمي‌كردند كه چگونه شما به اين مطالب دست يافته‌ايد؟!
ساواك حتي يك بار مدعي شده بود كه در دفتر نخست‌وزير انگلستان شنود گذاشته است.
اعليحضرت از اين مطلب خوششان مي‌آمد. اصولاً اعليحضرت از جواني به داستان‌هاي پليسي و خصوصاً داستان‌هاي شرلوك هلمز و مايك هامر علاقه وافري داشتند و ساواك هم با اطلاع از اين علاقه شاه براي ايشان داستان مي‌ساخت. آنها گاهي اوقات هم براي نشان دادن كارايي ساواك عده‌اي را مي‌گرفتند و متهم به كارهايي مي‌‌كردند كه اصلاً صحت نداشت. مثلاً يك گروه روشنفكري را كه شب شعر برگزار مي‌كرد و هر ماه در خانه يكي از شعرا و نويسندگان (بيشتر مطبوعاتي) دوره مي‌گذاشت و تمايلات چپي داشت گرفتند و براي آن كه كار خود را مهم جلوه بدهند اعلام كردند كه اين گروه قصد گروگانگيري و ربودن والاحضرت وليعهد و ساير فرزندان شاه را داشته‌اند. دو نفر از اعضاي اين گروه بعداً اعدام شدند.

در نتيجه اين گزارشات بي‌اساس اعليحضرت به همه كس و همه چيز بدبين شده بودند و همه را به چشم جاسوس «سيا» و يا اينتليجنت سرويس و يا ك - گ - ب مي‌ديدند!
اشكال ديگر ساواك (در زمان مديريت نصيري) اين بود كه با هويدا ساخته بودند و مطابق ميل نخست‌وزير گزارشات مثبت در مورد پيشرفت‌هاي همه جانبه و توسعه امور مملكت به شاه مي‌دادند و تصويري از خوشبختي و رفاه و سعادت مردم ايران را در پيش چشمان شاه مي‌گشودند. گويي در اين مملكت حتي يك ناراضي هم وجود ندارد.

متأسفانه شاه اين مطلب را باور كرده بود و وقتي در جريان تأسيس حزب فراگير رستاخيز اعلام شد كه هر كس در اين مملكت ناراضي است مي‌تواند بيايد پاسپورت خود را بگيرد و برود، تنها يك نفر تقاضاي خروج از مملكت را داد و شاه با توجه به اين مطلب هميشه مي‌گفت: «در اين مملكت يك نفر ناراضي بود كه او هم پاسپورتش را گرفت و رفت!»

ارتشبد نصيري (رئيس ساواك) به جاي پرداختن به وظايفش به يك ماشين امضاء تبديل شده بود و اداره ساواك با پرويز ثابتي بود.

نصيري در شمال ايران و در كيش به ساختمان‌سازي سرگرم بود و فعاليت‌هاي اقتصادي مي‌كرد. اشكال ديگر او علاقه مفرطش به ارتباطات جنسي گسترده با زنان بود و اوقات خود را به اين امور مي‌پرداخت و از وظايف كاري‌اش بازمي‌ماند. بايد بگويم كه اصولاً انتخاب نصيري براي رياست ساواك كار درستي نبود و نصيري قابليت‌هاي لازم براي كارهاي امنيتي و اطلاعاتي را نداشت. او چون سالها در گارد شاهنشاهي خدمت كرده و در جريان حوادث 25 تا 28 مرداد سال 32 هم وفاداري خودش را به شاه نشان داده بود به اين پست رسيد و لياقت بيشتري از خود نشان نداد.
شاه از او خوشش مي‌آمد چون نصيري خودش را سگ اعليحضرت مي‌ناميد. اينكه او خود را چاكر مي‌ناميد از روي احترام بود و «چاكر» در فرهنگ فارسي از گذشته‌هاي دور وجود داشته و براي عرض احترام و ارادت به كار مي‌رفته و اكنون هم به كار مي‌رود. اصولاً لفظ «چاكر» يك اصطلاح درباري بوده است. اما اينكه يك نفر خود را سگ بنامد براي ما قابل قبول نبود.

من در طول زندگيم دو نفر را به كلي فاقد كارآكتر ديده‌ام. اولي همين ارتشبد نصيري بود كه خود را سگ شاهنشاه مي‌ناميد و دومي دكتر اقبال بود كه مي‌گفت غلام خانه‌زاد شاهنشاه است.
جالب اينكه چندين بار ميان اسدالله علم و دكتر اقبال بر سر به كار بردن اين اصطلاح دعوا و درگيري شده بود و اقبال مي‌گفت او اصطلاح ‌«غلام خانه‌زاد» را ابداع كرده و علم مدعي بود كه قبل از وي پدرش هم غلام خانه‌زاد اعليحضرت رضاشاه و محمدرضاشاه بوده است!
شاه دچار توهم بود و اين توهم را همين اطرافيان خائن و چاپلوس و متملق و دروغگو به ذهن او انداخته بودند.

حتي در آمريكا هم مخالفان سياسي وجود دارند حتي در انگلستان هم زندانيان سياسي وجود دارند. چطور شاه باورش شده بود كه در ايران فقط يك ناراضي وجود داشته و او هم از كشور خارج شده است. هنوز براي من مبهم است!

اعليحضرت فقط روزي متوجه پايان كار خود شد كه با هلي‌كوپتر از فراز تهران به تماشاي تظاهرات مردم پرداخت و شخصاً ديد كه ميليونها نفر در خيابانهاي تهران با مشت‌هاي گره كرده شعار «مرگ بر شاه» مي‌دهند.

بعدها شهبانو فرح برايم تعريف كرد كه شاه بعد از بازگشت از آن بازديد هوايي دستور داد تمام افراد فاميل و نزديكان خانواده‌‌هاي پهلوي و ديبا به فوريت از كشور خارج شوند. همه كساني كه به نوعي وابسته به دو خانواده پهلوي و ديبا بودند به فوريت كشور را ترك كردند. افسران عاليرتبه ارتش و مديران بلندپايه مملكتي با كسب اجازه از شاه از مملكت خارج شدند و فقط شخص شاه و شهبانو تا روز نخست‌وزيري بختيار در كشور باقي ماندند. تنها كساني گير افتادند كه از نظر شاه در طول 13 سال گذشته به نوعي خيانت كرده و آشوب‌هاي مملكت ناشي از عملكرد اشتباه آنها بود.

موقعي كه در پاناما بوديم اعليحضرت از اعدام بعضي سران رژيم شاهنشاهي توسط دادگاه انقلاب اظهار خوشوقتي مي‌كردند اما از اعدام سپهبد اميرحسين ربيعي فرمانده نيروي هوايي و سرتيپ خسروداد فرمانده هوانيروز ناراحت شدند.

اعليحضرت اين دو نفر را زنداني نكرده بودند و آن دو فرصت كافي براي فرار از كشور را داشتند. ليكن دير جنبيدند و به دام افتادند. فرزند والاحضرت اشرف هم كه فرمانده يگان هاوركرافت نيروي دريايي در بندرعباس بود نتوانسته بود از كشور بگريزد.

شاه به روان سپهبد ربيعي درود مي‌فرستاد و به ياد مي‌آورد كه در موقع خروج از ايران ربيعي و خسروداد خود را به روي پاهاي شاه انداخته و از او خواسته بودند تا چند ساعت ديگر در ايران بماند و به آنها اجازه بدهد تا مخالفان را بمباران هوايي كند.

داستان عزيمت شاه از كشور و سرگرداني او در مصر، مراكش، پاناما، مكزيك، گرانادا و آمريكا بسيار تكان‌دهنده است.

من يك جمله شاه را هرگز از ياد نمي‌برم. هنگامي كه آمريكايي‌‌ها به بهانه‌هاي مختلف مي‌كوشيدند تا از ورود وي به آمريكا جلوگيري كنند اظهار داشت: «اي كاش هرگز به دنيا نيامده بودم!»

در آن روزهاي پايان عمرش همه نزديكانش نقاب از چهره كنار زدند و روي واقعي خود را به او نشان دادند. جعفر شريف امامي و محمدجعفر بهبهانيان و هوشنگ انصاري كه هر يك مقاديري از اموال شاه را در خارج كشور سرپرستي مي‌‌كردند هر يك به توان خود تا توانستند از اموال شاه دزديدند.
در مصر شاه بهبهانيان را احضار كرد و او از سوئيس به آنجا آمد و شاه از او خواست تا اسناد مربوط به اموال غيرمنقول و منقول را به او برگرداند و به بانك‌هاي سوئيس اطلاع دهد كه از آن پس شاه شخصاً حساب‌هاي خود را سرپرستي خواهد كرد.

شريف امامي را هم احضار كرد كه او نيامد و تلفني اطلاع داد كه آنچه مربوط به شاه بوده است را به حساب‌هاي ايشان منتقل كرده است. هوشنگ انصاري هم بي‌‌ادبي كرده و نيامد و گفت مشغله كاري‌اش اجازه مسافرت را به او نمي‌دهد.
در آن روزهاي خروج از ايران عده‌اي همراه شاه و شهبانو بودند. من هم از آمريكا به آنها پيوسته بودم.
مدتي قبل از سقوط رژيم عده‌اي از دانشجويان و مخالفان حرفه‌اي ايران (مقيم آمريكا) به سفارت ايران حمله كرده و آن را اشغال كردند و من به ناچار نتوانستم در سر كار خودم حاضر شوم. از آن پس اداره سفارت را جوان كم سن و سالي به نام روحاني در دست گرفت كه داماد ابراهيم يزدي وزير امور خارجه دولت بازرگان بود. (وقتي كه هنوز رسميت نداشت و يك دولت سايه در كنار دولت بختيار بود.) اما دولت آمريكا با اشغال‌كنندگان سفارت برخورد نكرد و حاكميت دولت جديد انقلابي و سفير خود خوانده آنها بر سفارت را پذيرفت.

يكي از دوستان صميمي شهبانو هم در ايران جا مانده بود و علياحضرت بيم آن داشتند كه او به دست انقلابيون بيفتد و اعدام شود. اين فرد آقاي فريدون جوادي بود كه اعليحضرت از او متنفر بودند و هميشه بين ايشان و شهبانو بر سر اين شخص دعوا بود. شاه او را بچه خوشگل مي‌‌ناميد و هميشه به شهبانو مي‌گفت كه خوب است اين بچه‌ خوشگل‌ها را از دور خود دور كنيد(!) اما شهبانو اهميتي نمي‌داد و از فريدون جوادي حمايت مي‌كرد.

واقعيت اين است كه از سال 1353 يا 54 به بعد كه اعليحضرت پاي دختر سرلشكر آزاد را به كاخ باز كرد شهبانو براي مقابله به مثل و انتقامجويي از شاه با افرادي مانند فريدون جوادي رفت و آمد مي‌كرد.
متأسفانه اين فريدون جوادي موفق به فرار از ايران شد و به آمريكا آمد و در نيويورك موقعي كه شاه در بيمارستان بستري بود خودش را به شهبانو رساند و باعث عذاب و ناراحتي شاه در آن روزهاي آخر عمر گرديد.

ماجراي فراري دادن فريدون جوادي از ايران هم بسيار جالب است و شهبانو فرح براي آنكه او را از ايران خارج كنند يك ميليون دلار به فرزند راننده شاه كه در لندن زندگي مي‌كرد و دوستاني در ايران داشت دستمزد پرداختند.

موقعي كه در مصر بوديم يك شب در سر ميز شام خانم جهان سادات، همسر رئيس جمهوري مصر كه يك زن اصفهاني‌الاصل و بسيار خونگرم و مهربان بود از شاه سئوال كرد كه چرا در برابر مخالفان شدت عمل از خود نشان نداده و دچار بي‌ارادگي و انفعال و شكست شده است؟
شاه گفت كه بدش نمي‌آمده نهضت را متلاشي كند اما فرار سربازان از پادگان‌ها و حملة مسلحانه يك سرباز وظيفه به افسران گارد شاهنشاهي در سالن ناهارخوري اين فرصت را از او گرفت و معلوم بود كه در اين شرايط اگر دستور كشتار مخالفان را صادر مي‌كرد افسران و درجه‌داران و به ويژه سربازان تبعيت نمي‌كردند و چه بسا كه عليه خود وي اقدام كنند.
سپس خانم جهان سادات از قاطعيت شوهرش و مردانگي او در كشتار مخالفان و به ويژه اعضاي اخوان‌المسلمين و مسلمانان بنيادگرا تعريف و تمجيد كرد كه در واقع تعرضي به شاه و ضعف او بود.

پرزيدنت سادات كه تا آن موقع ساكت نشسته بود براي اينكه جو را عوض كند و موضوع صحبت را تغيير دهد مطلب تاريخي بسيار جالبي را به ياد شاه آورد و گفت كه شاه را براي اولين بار در مراسم خواستگاري ايشان از علياحضرت ملكه فوزيه ديده است.
شاه كنجكاو شد و توضيح بيشتري خواست و پرزيدنت سادات گفت: «وقتي كه وليعهد جوان ايران (شاه بعدي) براي خواستگاري از پرنسس فوزيه به قاهره آمده بود او جزو كادر افسران تشريفات ارتش در مراسم استقبال از وليعهد ايران بوده است!

محمدرضاشاه از اين يادآوري تاريخي خيلي خوشحال و مشعوف شد و متلك‌هاي چند لحظه قبل جهان سادات را فراموش كرد.

بايد بگويم كه پرزيدنت سادات مرد وفاداري بود و عليرغم حملات شديد دولت انقلابي جديدالتأسيس شاه را پناه داد و از او در كاخ پذيرايي دولت پذيرايي گرمي كرد.
براي نخستين بار در تاريخ مي‌خواهم به عنوان وزير خارجه اسبق ايران و مطلع‌ترين شخص عرض كنم كه عامل اصلي صلح اعراب و اسرائيل و به ويژه عامل اصلي امضاي قرارداد صلح ميان اسرائيل و مصر شخص شاه بود و لاغير!

ايران در آن زمان يك ميليارد دلار به مصر كمك مالي بلاعوض داد تا با استفاده از آن كانال سوئز (تنها منبع درآمد ارزي مصر) را لايروبي و بازگشايي كند. در حدود همين مبلغ را هم به اسرائيل داديم و چون روابط خوبي با هر دو كشور داشتيم توانستيم آنها را به مذاكره و امضاي قرارداد صلح متقاعد كنيم.
البته امضاي قرارداد بعدها انجام شد اما پايه‌گذار اين صلح شخص شاه ايران بود و تاريخ‌نگاران در آينده بايد به اين مطلب توجه كنند.

موقعي كه در مصر بوديم شاه به ياد جلسات احضار ارواح والاحضرت اشرف در تهران افتاد و تصميم گرفت در مصر به احضار روح پدرش بپردازد و با او گفتگو كند.

در تهران والاحضرت اشرف با استفاده از چند هيپنوتيزور و مديوم قوي و احضاركننده ارواح جلسات احضار ارواح را به طور مرتب برگزار مي‌كرد. آن موقع يك استوار در ارتش بود كه قدرت روحي خارق‌العاده‌اي داشت و احضار ارواح مي‌كرد. يك نفر نويسنده پا به سن هم در مؤسسه اطلاعات بود كه مطالب جالبي در مورد احضار ارواح مي‌نوشت و خودش هم استاد در اين فن بود.

من گاهي در جلسات احضار ارواح حاضر مي‌شدم و هنوز هم تصورم اين است كه احضار روح در كار نيست، بلكه شخص هيپنوتيزور كه مدعي احضار ارواح است در واقع حاضرين در جلسه را به خواب مغناطيسي مي‌برد و وقتي آنها همه در خواب مغناطيسي هستند به آنها مي‌قبولاند كه در حال صحبت با روح موردنظرشان هستند. (تصور من اين است و شخصاً با آنكه در چندين جلسه احضار ارواح شركت كرده‌ام نسبت به اين مطلب بي‌‌اعتماد هستم!)

به هر حال يك نفر احضاركننده ارواح پيدا كردند و آن چند شب كه در مصر بوديم بازي احضار ارواح برقرار بود و شاه كه به شدت بيمار بود و در اثر استفاده از داروهاي قوي ويژه بيماران سرطاني دچار توهمات ذهني شده بود ادعا مي‌كرد با رضاشاه و قوام‌السلطنه و محمدعلي فروغي تماس گرفته و آنها چه و چه به او گفته‌اند!

حالا چطور يك نفر احضار كننده روح كه مصري بود و زبان فارسي نمي‌‌دانست ترتيب ملاقات شاه و گفتگوي او را با رضاشاه و رجال متوفي ايران داده بود براي ما هنوز لاينحل مانده است.
در مصر كه بوديم ديويد راكفلر بانكدار معروف آمريكايي و يكي از چند نفر سرمايه‌دار بزرگ جهان و صاحب بانك معروف «چيس مانهتن» كه گفته مي‌شود دارايي او و خانواده‌اش (خانواده راكفلر) بيشتر از دارايي‌هاي دولت آمريكا است به ديدن شاه آمد. بايد بگويم در ميان دوستان آمريكايي شاه كه بعضي از آنها دوست صميمي من هم هستند هيچ‌كس را مانند آقاي هنري كيسينجر، فرانك سيناترا، ريچارد نيكسون و ديويد راكفلر باعاطفه و رفيق‌دوست و پايمرد نديدم!
مطمئناً اگر پيگيري‌هاي ديويد راكفلر و نفوذ او نبود شاه را در پاناما تحويل داده بودند. فرانك سيناترا و نيكسون و كيسينجر مرتباً به شاه تلفن مي‌زدند و در آن شرايط بحراني كه شاه بيش از هميشه به دلداري و حمايت دوستان نياز داشت به او تقويت روحي مي‌دادند.

هنري كيسينجر كه يك نفر يهودي آمريكايي و از مردان پرنفوذ صحنه سياسي آمريكا و وزير خارجه اسبق آمريكا بود شاه را به خاطر كمك‌هايش به اسرائيل هميشه مي‌ستود و معتقد بود آمريكا و اسرائيل بايد با همه توان از شاه حمايت كنند.

بعدها كه در آمريكا بوديم آقاي راكفلر كه سالها معاون رئيس جمهوري آمريكا بود و از مسائل فوق محرمانه اطلاع كافي داشت به شاه گفت كه بايد فكر بازگشت سلطنت به ايران را به كلي فراموش كند زيرا منافع آمريكا با منافع شاه و سلطنت منافات دارد.

او گفت كه تاكنون منافع ما ايجاب مي‌كرد از شاه و حكومت سلطنتي حمايت كنيم و اكنون منافع درازمدت ما حكم مي‌كند كه حمايت از شاه را كنار بگذاريم.

من چون سالها در دستگاه ديپلماسي كار كرده بودم معناي حرف‌هاي راكفلر را بهتر مي‌فهميدم.
راكفلر مي‌گفت برنامه درازمدت آمريكا انحلال اتحاد شوروي و تجزيه اين امپراطوري است. او گفت كه آمريكا به دنبال درگير كردن اتحاد شوروي با جهان اسلام است. در آن زمان هنوز نيروهاي شوروي وارد افغانستان نشده بودند. مدتي بعد كه شوروي وارد افغانستان شد راكفلر با يادآوري پيش‌بيني خود گفت كه شوروي اشتباه آمريكا در ويتنام را تكرار كرده و قوايش در افغانستان تحليل خواهد رفت.

بدين ترتيب آمريكايي‌ها موفق شدند اتحاد شوروي را به جنگي ناخواسته بكشانند و سپس سازمان سيا و ساير نهادهاي مخفي و نظامي آمريكا با تجهيز مجاهدين افغاني شوروي را در مرداب افغانستان گير انداختند.

راكفلر معتقد بود با ايجاد حكومت‌هاي بنيادگراي اسلامي در مرزهاي شوروي مي‌‌توان بنيادگرايان را به جان شوروي انداخت و پنجاه ميليون مسلمان اتحاد شوروي را با روس‌ها درگير كرد و نهايتاً شوروي را به تجزيه كشاند. در سالهاي بعد صحت حرف‌هاي آن روز راكفلر ثابت شد و اتحاد شوروي به 15 جمهوري مستقل تجزيه شد و حتي ناسيوناليست‌ها در داخل فدراسيون روسيه هم به جنگ‌هاي استقلال‌طلبانه روي آوردند.

بايد بگويم كه اقتصاد شوروي مبتني بر فروش نفت بود. اتحاد شوروي در آن زمان بزرگ‌ترين صادركننده نفت جهان بود و با گران بودن بهاي نفت درآمد زيادي كسب مي‌كرد و اين دلارهاي نفتي را براي سرنگوني حكومت‌هاي طرفدار غرب هزينه مي‌نمود و روز به روز بر دامنه ميزان نفوذ خود مي‌افزود. بروز انقلاب در ايران سبب كاهش شديد قيمت نفت گرديد و كاهش قيمت نفت درآمد اتحاد شوروي را به يك پنجم كاهش داد و سرانجام باعث متلاشي شدن اقتصاد شوروي گرديد.
فروپاشي اتحاد شوروي از عواقب انقلاب در ايران بود و كاهش قيمت نفت از بشكه‌اي 40 دلار به بشكه‌اي هفت دلار چنان ضربه مهلكي به اتحاد شوروي وارد آورد كه حتي از تأمين مخارج جنگ افغانستان و خريد گندم براي مردم خود بازماند.

در مصر بيماري شاه شدت گرفت و پزشكان فرانسوي اطلاع دادند كه شاه مدت زيادي زنده نخواهد ماند زيرا علاوه بر مشكل پروستات، كبد و طحال ايشان هم بزرگ شده است. (سرطان پيشرفت كرده بود.)

اگر چه اين مطالب را فقط به شهبانو گفتند و در حضور شاه طوري رفتار كردند تا از وخامت حال خود مطلع نگردد اما شاه كه آدم باهوشي بود به فراست دريافت كه روزهاي پايان عمرش فرا رسيده است.

آن شب با آنكه پزشكان، محمدرضا را از نوشيدن مشروبات الكلي منع كرده بودند شاه كنياك موردعلاقه‌اش (كوري وايزر) را نوشيد و پس از چند بار پر و خالي شدن گيلاس ناگهان به گريه افتاد و همگان را منقلب ساخت.


خانم ليلي ارجمند شروع به ماليدن شانه‌هاي شاه كرد و وقتي شاه قدري حالش جا آمد با ناراحتي گفت: «من درست حال فرماندهي را دارم كه سربازان خود را در ميدان جنگ تنها گذاشته و گريخته است! اگر مي‌دانستم كه مرگ اين قدر زود به سراغم مي‌آيد هرگز كشور را ترك نمي‌كردم و حتي اگر به قيمت كشته شدنم تمام مي‌شد در كشور باقي مي‌ماندم.
سپس اضافه كرد كه اگر از كشور خارج نشده بودم و مقاومت مي‌‌كردم و حتي كشته مي‌شدم لااقل تاريخ درباره من طور ديگري قضاوت مي‌كرد!

در روزهاي اوليه سقوط سلطنت و روي كار آمدن دولت انقلابي در ايران، فكر وجود ارتباط ميان آمريكا و دولتمردان جديد در تهران فكري ساده‌لوحانه و خام به نظر مي‌رسيد اما بعداً كه سفارت آمريكا اشغال شد و اسناد آن به دست تندروها افتاد معلوم شد كه آمريكا از دو دهه قبل با رهبران اپوزيسيون در تماس بوده است.

اين اسناد به دنيا نشان داد كه آمريكا يك «رياكار» بزرگ است و در كشورهاي جهان سوم در حالي كه از دولت‌هاي همپيمان خود حمايت و پشتيباني مي‌كند در عين حال آلترناتيو آنها را هم پرورش مي‌دهد.

بعدها عده‌اي از اين افراد مانند صادق قطب‌زاده كه وزير خارجه دولت انقلابي بود به جوخه اعدام سپرده شدند و بعضي‌‌ها هم نظير ابوالحسن بني‌صدر به خارج گريختند. (و اين از عجايب روزگار و بازي‌هاي نادر دنياي سياست است كه اولين رئيس‌جمهوري اسلامي حالا از مخالفين جدي نظام ديني و جمهوري اسلامي است و در پاريس به طور مرتب با شهبانو فرح ملاقات مي‌كند و براي سرنگوني جمهوري اسلامي طرح و برنامه مي‌دهد...)

موقعي كه ايرانيان به سفارت آمريكا حمله كردند و ديپلمات‌هاي آمريكايي را به گروگان گرفتند صادق قطب‌زاده موفق شد به مقامات آمريكا بقبولاند تا شاه را دستگير و به ايران مسترد كند.
موقعي كه در پاناما بوديم موضوع دستگيري شاه و استرداد او به ايران وارد مراحل جدي و خطرناكي شد و اگر آقاي راكفلر و كيسينجر به داد شاهنشاه نرسيده بودند، مانوئل نوريه‌گا شاه را به دستور كارتر تحويل ايران داده بود!


«صادق قطب‌زاده» وزير امور خارجه ايران از زمان جواني و اقامت در آمريكا براي سازمان‌هاي «سي - آي - اي) و (اف - بي - آي) در ميان دانشجويان ايراني و اعراب مقيم آمريكا جاسوسي مي‌كرد. او از افراد بسيار مورد اعتماد آمريكا بود و يك مأمور چندجانبه محسوب مي‌شد. من او را خوب مي‌شناختم و مي‌دانستم كه اصلاً دانشجو نيست و آدم فرصت‌طلب و عنصر ويژه‌اي است كه براي پول كار مي‌كند.

ما در آمريكا سفارتخانه معظمي داشتيم و سوابق ايرانيان مقيم آمريكا در آنجا نگهداري مي‌شد و به همين دليل من خوب مي‌دانستم كه خيلي از اين افراد كه حالا به عنوان انقلابي به ايران رفته‌اند و خودشان را در حكومت وارد كرده‌اند داراي مليت مضاعف آمريكايي هستند و به قول مقامات اطلاعاتي، نفوذي مي‌باشند.

وقتي اين حرف‌ها را به شاه منتقل مي‌كردم نمي‌پذيرفتند اما بعد كه سفارت آمريكا در تهران توسط دانشجويان تندرو اشغال شد و آنها پرونده‌هاي سفارت را منتشر كردند بسياري از چهره‌هاي به ظاهر انقلابي را به واسطه ارتباط با دولت آمريكا و يا حتي جاسوسي براي آمريكا دستگير و تحويل زندان دادند و حتي معاون نخست‌وزير آنها هم بعداً مأمور آمريكا از كار درآمد.
اين حرف‌ها را من نمي‌زنم كه بگوئيد حرف‌هاي يك مخالف است، بلكه اسنادي است كه در سفارت آمريكا به دست آمد و پس از انتشار منجر به دستگيري عده زيادي از دولتمردان جديد ايران گرديد. عده‌اي از آنها در ضمن محاكمات خود در دادگاه انقلاب جاسوسي طولاني مدت براي آمريكا اعتراف كردند.

از روزي كه اعليحضرت و شهبانو و همراهان به مصر آمدند و من به آنها پيوستم هميشه پاي يك گيرنده راديويي نشسته و به اخباري كه از تهران مي‌رسيد گوش مي‌كرديم. شنيدن اين اخبار آخرين قواي جسمي و دماغي پادشاه را هم به تحليل مي‌برد و او اصلاً باورش نمي‌شد كه كلانتري‌ها و پادگان‌هاي نظامي و كاخ‌هاي سلطنتي توسط مردم اشغال شده است. واقعاً فكر مي‌كرد در رويا به سر مي‌برد. شهبانو كه بيشتر از ما متوجه روحيات شاه بود مي‌گفت: «محمدرضا توان عقلي و فكري خود را از دست داده است»

بله اين عاقبت تأسف‌بار آن پادشاه بود و ما از اينكه شاه مملكت را در اين وضعيت ناگوار مي‌ديديم واقعاً رنج مي‌برديم؟!

بدترين خبر براي شاه و براي ما اشغال سفارت آمريكا در روز 25 بهمن 1357 بود. حمله به سفارت در روز «سنت والنتين» كه عيد مذهبي آمريكائيان است صورت گرفت اين اولين حمله به سفارت آمريكا بود و اشغال‌كنندگان سفارت كه عده‌اي از نيروهاي چپ‌گرا بودند بعداً محل سفارت را تخليه كردند اما بعد از مدتي سفارت مجدداً و اين بار براي مدتي طولاني اشغال شد.
ما در آن موقع از طريق تلفن با بعضي دوستان و آشنايان خود در تهران تماس داشتيم و اطلاع يافتيم كه در اين حمله ويليام سوليوان (سفير وقت آمريكا) و شاهپور بختيار (آخرين نخست‌وزير شاه) كه در محل سفارت مخفي بوده دستگير و به محل مدرسه‌اي در حوالي ميدان ژاله (كه مقر رهبران انقلاب بود) منتقل شده‌اند.

حمله به يك سفارتخانه در عرف سياسي چه معنايي دارد؟ در اين شرايط كمترين عكس‌العمل قطع رابطه سياسي ميان دو كشور است، اما آقاي سايروس ونس وزير امور خارجه آمريكا اعلام كرد كه اشغال سفارت آمريكا موجب قطع روابط ايران و آمريكا نخواهد شد.

اين طرز برخورد نشان مي‌داد كه آمريكا با دولت جديد ايران كه دولت موقت ناميده مي‌شد و مهندس بازرگان در رأس آن قرار داشت ارتباط حسنه‌اي دارد.

اعليحضرت و همراهان با هواپيماي اختصاصي شهباز كه يك هواپيماي جت بوئينگ 747 بسيار مدرن و با تجملات شاهانه بود از كشور خارج شده بودند و با همين هواپيما به مصر و از مصر به مراكش و بالعكس رفت و آمد كردند. اما چون اين هواپيما در فهرست‌هاي بين‌المللي «ياتا» تحت مالكيت دولت ايران قرار داشت متوجه شديم كه ممكن است دولت ايران با تمسك به راههاي قانوني هواپيما و مسافران آن را توقيف كند. پس شاه دستور داد تا خلبان معزي و خدمه پرواز كه عموماً از نيروي هوايي بودند هواپيماي 25 ميليون دلاري را به ايران بازگردانند.

سرهنگ معزي خلبان ورزيده‌اي بود و به اعليحضرت علاقه زيادي داشت. او شخصاً مايل بود نزد ما بماند اما به دستور شاه به ايران بازگشت و هواپيما را به مسئولان دولت جديد تحويل داد. او بعداً به سازمان چريكي مجاهدين خلق پيوست و به همكاري با مسعود رجوي و ابوالحسن بني‌صدر پرداخت. در آن موقع علياحضرت شهبانو خيلي به اعليحضرت انتقاد كردند كه چرا فكر چنين روزي را نكرده و هواپيما را به نام خود به ثبت نداده است!
من از اين جوانمردي اعليحضرت و بازگرداندن هواپيما خيلي خوشم آمد و به سهم خود از ايشان تشكر كردم.

در واقع اعليحضرت نيازي به گرفتن اين هواپيما نداشتند زيرا ايشان با دارايي‌هايي كه نزديك به 40 ميليارد دلار تخمين زده مي‌شد مي‌توانستند هر وقت مايل باشند يك فروند از نوع جديد آن را خريداري كنند.

مشكل ديگر اعليحضرت در ايام خروج از ايران وجود اطرافياني بود كه اصلاً مراعات حال ايشان را نمي‌كردند و به شاه مملكت (!) به عنوان يك صندوقچه پول و «مادر خرج» نگاه مي‌كردند!
اين اطرافيان در هتل‌‌هاي مصر و مراكش و مكزيك و پاناما و مراكز خوشگذراني هر غلطي مي‌خواستند مي‌كردند و صورتحساب اعمال قبيح خود را به حساب اعليحضرت مي‌گذاشتند. مثلاً آقاي كامبيز آتاباي روزي چند نوبت دختران جوان ماساژور را به سوئيت مجلل خود در هتل مأمونيه دعوت مي‌كرد و دستمزد آنها را به حساب شاه مي‌گذاشت. يا خانم اميرارجمند در قمار شبانه دويست هزاردلار باخته بود و حالا از شاه مي‌خواست تا آن را بپردازد.

برخي از همراهان به قدري وقيح بودند كه دستمزدهاي كلان شب‌نشيني با زنان مخصوص بار هتل را هم به حساب مخارج شاه مي‌گذاشتند.
كم كم اين صورتحساب‌ها فزوني گرفت و وقتي به هشتصد هزار دلار رسيد شاه همه را خواست و به آنها گفت: «ما به پيك‌نيك نيامده‌ايم و در اينجا پول زيادي نداريم و وزارت درباري هم وجود ندارد تا مخارج ما را بپردازد بنابراين هر كس قادر به تأمين مخارج خود نيست مي‌تواند همين الساعه ما را ترك كند!
در اولين موقع عده‌اي به التماس و گدايي افتادند و حتي با تضرع و گريه از شاه مي‌خواستند تا پولي به آنها بدهد. البته همه آنها دروغ مي‌گفتند و قبلاً حساب‌هاي بانكي خود در اروپا و آمريكا را كاملاً پر و مملو از دلار و ارزهاي معتبر كرده بودند و همه آنها داراي خانه و آپارتمان و املاك باارزش در اروپا و آمريكا بودند اما با تضرع و حتي گريه مي‌خواستند كه شاه به آنها پولي بدهد و ادعا مي‌كردند كه حتي پول سفر به اروپا و آمريكا را هم ندارند.

به هر حال آنها موفق شدند هر يك مبالغي از 20 تا 50 هزار دلار از شاه بگيرند و هر چه من به اعليحضرت عرض كردم كه اينها دروغ مي‌گويند و وضع مالي خوبي دارند، شاهنشاه(!) با جوانمردي قبول كردند كه پولي به آنها پرداخته شود.
حتي كامبيز آتاباي كه قوم و خويش اعليحضرت بود هم موقعيت را براي تيغ زدن شاه مناسب ديد و گفت اگر چه نيازي به پول ندارد اما اگر شاه به او پولي بدهد اين پول براي او شگون خواهد داشت و خوشبختي به ارمغان خواهد آورد!

اعليحضرت از اين چرت و پرت آتاباي خوشش آمد و صدهزار دلار به او داد.

اصولاً اعليحضرت آتاباي را خيلي دوست داشت چون او خواهرزاده‌اش (پسر همدم‌السلطنه) بود.
بعضي مسائل خانوادگي پهلوي از ديد تاريخ‌نگاران مخفي مانده است و كسي نمي‌داند كه اعليحضرت فقيد (رضاشاه) قبل از آنكه به تهران بيايد در همدان موقعي كه يك نفر قزاق ساده بود با يك زن همداني به نام صفيه ازدواج كرد و از او صاحب يك دختر و يك پسر شد كه اين دختر (همدم‌السلطنه) بعدها با آقاي ابوالفتح آتاباي ازدواج كرد و اين فرزند (كامبيز آتاباي) در واقع خواهرزاده شاه بود.

باز داستان جالب ديگري كه هيچ‌كس نمي‌داند اين است كه اعليحضرت در فاصله طلاق دادن ملكه ثريا و ازدواج با ملكه فرح با يك خانم تهراني زندگي مي‌كرد و بدون ازدواج رسمي از ايشان صاحب يك دختر به نام «فوميكا» شد. اين دختر خانم كه اكنون در لس‌آنجلس زندگي مي‌كند پس از تولد به مادرش سپرده شد و اعليحضرت حاضر به اعطاي لقب شاهزادگي به او نشدند زيرا ازدواج ايشان رسمي نبود و اعلام آن سبب مشكلاتي مي‌شد. به همين خاطر اعليحضرت امكانات مالي گسترده‌اي به آن زن بخشيد و حقوق و مقرري ويژه‌اي نيز براي او و دخترش تعيين كردند تا به خارج از كشور برود و دور از ايران و دربار زندگي كند.

همين شبكه تلويزيوني فارسي زبان معروف به پارس - تي - وي كه اكنون در لس آنجلس برنامه‌هاي جالبي (!) پخش مي‌كند متعلق به دختر شاه يعني خانم فوميكا پهلوي است!
اين دختر كه يك سال از رضاجان(!) بزرگتر است و سال 1338 در تهران متولد شده است بسيار دختر مهربان و باعاطفه است و موقعي كه شاه و همراهانش در مراكش بودند به اتفاق مادرش به قصر جنان‌الكبير آمد و خود را به پاهاي پدرش انداخت و او را غرق بوسه كرد. شاه در آن حالت بحراني از ديدن اين دختر كه شباهت فوق‌العاده‌اي به پدرش دارد بسيار خوشحال شد و بعدها شنيدم كه نيم درصد از دارايي‌هاي خود را به او بخشيده است.

با اخطار شاه كه ديگر پولي براي ولخرجي‌هاي اطرافيان ندارد بسياري از كساني كه از تهران با هواپيماي اختصاصي و همراه شاه به خارج آمده بودند اطراف ايشان را خالي كردند و سراغ سرنوشت خود رفتند و دور و بر شاه و شهبانو خلوت شد.

موقعي كه سلطان حسن دوم پادشاه مراكش تحت فشارهاي دولت انقلابي ايران تصميم به اخراج محترمانه ما گرفت اعليحضرت از من خواستند تا به فكر يافتن پناهگاهي امن براي ايشان باشم.

من فوراً به ديدار سفيركبير آمريكا در رباط رفتم و به سفير پاركر گفتم كه در اين شرايط بحراني آمريكا بايد به دوست وفاداري كه در طول 37 سال سلطنت خود هميشه حافظ منافع منطقه‌اي آمريكا بوده است بشتابد و او را به آمريكا راه دهد.

اما سفير پاركر گفت كه هنوز يك هفته بيشتر از اشغال آمريكا در تهران نگذشته و اگر ما شاه را در آمريكا بپذيريم ممكن است منافع آمريكا در تهران و يا حتي سراسر منطقه به خطر بيفتد.
من از شاه خواستم شخصاً به آقاي برژينسكي (كه در طول زمان سلطنت اعليحضرت بارها هداياي گرانبهايي از دربار ايران دريافت كرده بود و خود من در زمان تصدي سفارت ايران در آمريكا بارها براي او فرش و پسته و خاويار و صنايع دستي گرانبها فرستاده بودم) تلفن بزند.
شاه اين پيشنهاد را نپذيرفت و به جاي آن به آقاي ديويد راكفلر تلفن كرد، ولي اين گفتگو مؤثر نبود و راكفلر با آنكه قول داد موضوع را پي‌گيري و شخصاً با پرزيدنت كارتر صحبت كند، به شاه گفت: «اين مردك روستايي مايل نيست شاه به آمريكا بيايد!»

اعليحضرت پس از گذاشتن گوشي تلفن گفتند: «من تعجب ميكنم و علت دشمني كارتر را با خودم نمي‌فهمم!»

البته اين دشمني دلايل زيادي داشت و يك دليل عمده آن اين بود كه اعليحضرت هميشه طرفدار متعصب جمهوريخواهان بودند و در انتخابات آمريكا به رقيب كارتر كمك‌هاي مالي وسيعي داده بودند.

من به اعليحضرت پيشنهاد كردم به اردن هاشمي برويم كه در آنجا اعليحضرت ملك حسين حكومت مقتدرانه‌اي داشتند و روابطشان با اعليحضرت و خانواده پهلوي آنقدر صميمانه بود كه به واقع يكي از اعضاي خانواده پهلوي محسوب مي‌شد.

اما علياحضرت شهبانو و مادرشان (خانم فريده ديبا) با اين مطلب مخالفت كردند و گفتند اردن يك كشور عربي عقب افتاده است و در آنجا امكانات درماني مناسبي براي معالجه شاه وجود ندارد.
بدين ترتيب من مجدداً پاي تلفن رفتم و شروع به تلفن كردن و گفتگو با دوستانم نمودم. اول به آقاي ‌«ديويد آرون» تلفن كردم و ايشان كه عضو شوراي امنيت ملي بود به من گفتند كه در صورت ورود شاه به آمريكا ممكن است مجدداً به سفارت آمريكا حمله شود، و ديپلمات‌هاي آمريكايي به گروگان گرفته شوند. حمله اول به سفارت آمريكا و اشغال چند ساعته آن با كمك دولت انقلابي پايان يافته و حمله‌كنندگان سفارت را ترك كرده بودند. در تهران به اعضاي سفارت گفته شده بود كه اين حادثه بايد در واشنگتن جدي تلقي شود، زيرا در صورت ورود شاه به آمريكا ممكن است حادثه سفارت تكرار شود و اين بار دولت انقلابي نتواند جلوي مردم خشمگين را بگيرد. آقاي ديويد آرون گفت كه اگر شاه به آمريكا بيايد ممكن است در تهران اين سوءظن به وجود بيايد كه آمريكا مي‌خواهد مجدداً شاه را به قدرت برگرداند و اين براي منافع آمريكا خطرناك خواهد بود.
پس از چند تلفن ديگر وقتي كاملاً نااميد شده بودم شهبانو فرح پيشنهاد كردند تا همگي راه سوئيس و ويلاي مجلل و باشكوه «سن موريتس» را در پيش بگيريم.»

اعليحضرت هر سال در فصل زمستان براي تفريحات زمستاني و اسكي در دامنه‌هاي پر برف كوهستان‌هاي سر به فلك كشيده شمال عازم سوئيس مي‌شدند و به همين منظور ويلاي بزرگ و مجللي را در سن موريتس خريداري و مجهز كرده بودند. در مدت كوتاهي كه اعليحضرت براي اسكي در سوئيس اقامت داشتند دو هتل براي اسكان همراهان ايشان اجاره مي‌شد و دولت سوئيس يكي دو ميليون دلار درآمد به دست مي‌آورد.

همچنين اعليحضرت و خانواده ايشان بخش اعظم ثروت خود را به بانك‌هاي سوئيس سپرده بودند و حالا انتظار داشتند سوئيس آنها را با آغوش باز بپذيرد.

درآمد سوئيسي‌ها از راه دلالي اسلحه و هتل‌داري و توريسم است. در مورد سوئيسي‌ها يك مثل معروف وجود دارد و آن اينكه همه آنها در طول زندگي خود مدتي گارسون بوده‌اند و يا براي خارجي‌ها و توريست‌ها دلالي محبت كرده‌اند!

معروف است كه مي‌گويند اگر يك نفر سر زده وارد پارلمان سوئيس بشود و صدا بزند: «آهاي گارسون!» همه بلااستثنا سر خود را برمي‌گردانند و مي‌گويند: «چه فرمايشي داشتيد؟!»
رفتن به سورتا (سن موريتس) فكر خوبي بود و چون سوئيس كشور بي‌طرفي شناخته مي‌شد همه فكر كرديم سوئيس بي‌ترديد شاه و همراهانش را خواهد پذيرفت.

من مأمور انجام مقدمات كار شدم. اما در همان لحظه شروع، يعني با اولين تلفن به وزير امور خارجه سوئيس نااميد شدم. سوئيسي‌ها گفتند كه از پذيرش پناهندگان سياسي و يا تبعيدي‌هاي تحت تعقيب معذورند و نمي‌خواهند با پذيرش شاه بي‌طرفي خود را نقض كنند و موجبات خشم و عصبانيت دولت ايران را فراهم بياورند.


سوئيسي‌هاي تاجر مسلك نمي‌خواستند تأمين نفت كشورشان را به خاطر حمايت از پادشاه معزول ايران به خطر بيندازند.


وقتي همگان از رفتن به سوئيس نااميد شديم خانم فريده ديبا (مادر شهبانو فرح) پيشنهاد انگلستان را مطرح كرد.


انگلستان در طول سلطنت 37 ساله اعليحضرت از مواهب اقتصاد ايران بهره‌مند شده بود و علاوه بر برخورداري از نفت ايران يك فروشنده بزرگ اسلحه و محصولات صنعتي به ايران بود و در اواخر حكومت شاه شريك اول تجاري ايران محسوب مي‌شد. انگلستان در سال 1975 نيروهاي دريايي خود را از خليج فارس بيرون برده بود و حفظ امنيت خليج فارس را كه تا آن زمان هزينه زيادي براي لندن داشت به شاه سپرده بود. شاه هميشه با محبت و ابراز دوستي خود را متعهد به منافع انگلستان مي‌دانست و اين مطلب را متواضعانه به ملكه و رئيس دولت انگلستان ابراز مي‌‌داشت!
اگر انگلستان شاه را نمي‌پذيرفت خود را در موقعيت بدي قرار مي‌داد و ساير هم‌پيمانان او در منطقه خليج فارس و خاورميانه به اين فكر مي‌افتادند كه انگلستان متحد غيرقابل اعتمادي است و مسلماً اگر آنها هم به سرنوشت شاه دچار شوند جايي در انگلستان نخواهند داشت.


از سوي ديگر اعليحضرت همه امكانات قانوني ورود به انگلستان را داشتند. قبل از همه ايشان شهروند افتخاري انگلستان بودند و سالها قبل در سفر رسمي به انگلستان ملكه اين كشور اضافه بر اعطاي بالاترين نشان‌هاي ملي بريتانياي كبير به اعليحضرت، عنوان شهروند افتخاري را هم به ايشان داده بودند.
همچنين اعليحضرت در جنوب لندن در منطقه معروف «استيل مانس» در ايالت ساري يك مزرعه و قصر بي‌نظير متعلق به دوره ويكتوريا را كه از قصرهاي تاريخي انگلستان بود و در يك محوطه 80 هكتاري قرار داشت خريداري كرده بودند (سند آن به نام وليعهد بود.)


ما فكر رفتن به انگلستان را با اعليحضرت در ميان گذاشتيم و اعليحضرت با روشن‌بيني گفتند كه انگلستان او را راه نخواهد داد.


با اين اوصاف من به دوستان خودم در وزارت خارجه انگلستان تلفن كردم و مطلب را بيان نمودم.
همانطور كه اعليحضرت پيش‌بيني كرده بود انگليسي‌ها با خشم و تغير اين تقاضا را رد كردند و گفتند فقط مي‌توانند به همسر و فرزندان شاه رواديد ورود بدهند و در مورد خود شاه متأسفند!
وقتي مطلب را به شاه گفتم ايشان فحش‌هاي زشتي به مسئولين انگليسي دادند و گفتند: «تقاضاي شما از انگلستان بي‌‌مورد بود زيرا اين پدرسوخته‌ها خودشان وسايل سقوط مرا فراهم آورده‌اند، حالا چطور انتظار داريد از من حمايت كنند؟ آنها كارشان تغيير پادشاهان است. محمدعلي شاه را آنها بردند، احمدشاه را آنها بردند، پدرم را آنها بردند و خود مرا هم آنها به اين وضعيت انداختند!»

ما وقت زيادي نداشتيم و شاه درست حكم يهودي سرگردان را پيدا كرده بود كه در هيچ كجاي دنيا جايي براي اقامت او وجود نداشت.

شاهزاده شمس در درياي مديترانه و شاهزاده اشرف در اقيانوس اطلس و والاگهر شهرام(!) در اقيانوس آرام جزاير اختصاصي داشتند و جزيره‌اي كه والاگهر شهرام (فرزند والاحضرت اشرف) در اقيانوس آرام خريداري كرده بود بسيار بزرگ و وسيع با چشم‌اندازهاي زيبا و يك قصر باشكوه و تعداد زيادي ويلاي مجهز و يك اسكلة نسبتاً بزرگ و تأسيسات رفاهي بود و او علاوه بر اين جزيره يك كشتي تفريحي هم داشت.

در نهايت فكر كرديم به يكي از اين جزاير برويم، اما اين فكر سريعاً رد شد زيرا وضع جسمي و روحي اعليحضرت فوق‌العاده رو به وخامت مي‌رفت و ايشان قبل از هر چيز نياز به بستري شدن در يك بيمارستان مجهز را داشتند.
من به عنوان آخرين شانس تصميم گرفتم به سفير سوليوان در تهران تلفن كنم و از او كمك بخواهم.

شاه اين فكر را پسنديد. او گفت كه سوليوان در ملاقات‌هايش ضمن آنكه هميشه به او توصيه مي‌كرد تا كشور را ترك كند، اطمينان مي‌‌داد كه آمريكا او را خواهد پذيرفت.
وقتي به سوليوان تلفن كردم و مطالبي در مورد بيماري و وضع نامطلوب روحي شاه بيان كردم سوليوان فاش ساخت كه مسئولان دولت جديد ايران به سفارت تأكيد كرده‌اند تا شاه را به آمريكا راه ندهند زيرا رفتن شاه به آمريكا بهانه‌اي به دست تندروها خواهد داد تا در روابط شكننده ايران و آمريكا اخلال كنند!

سفير سوليوان گفت كه مي‌‌داند شاه نياز به خدمات درماني و عمل جراحي دارد اما در واشنگتن اين وحشت وجود دارد كه پذيرش شاه جان اتباع آمريكايي را در ايران به خطر بيندازد.
سفير سوليوان اطلاعات جالبي را در اختيارم گذاشت و از جمله گفت دولت موقت ايران نگران هجوم تندروها به سفارت است و به همين خاطر آقاي دكتر يزدي وزير خارجه دولت موقت عده‌اي تفنگدار را به رهبري يك نفر قصاب سابق به نام ماشاءالله در داخل سفارت مستقر كرده و ايرانيان به طنز به اين گروه لقب كميته سفارت آمريكا را داده‌اند.

سفير سوليوان گفت كه بايد شاه را تا چند روز ديگر در مراكش نگه داريد تا در اين مدت دولت موقت ايران موفق شود باقيمانده هزاران مستشار نظامي آمريكا و خانواده‌هايشان را از ايران خارج كند.

بعد سفير سوليوان طبق قولي كه داده بود با مقامات وزارت خارجه آمريكا وارد گفتگو شد و از آنها خواست تا پس از خروج كامل مستشاران و تقليل تعداد كاركنان سفارت آمريكا و كاهش سطح روابط تا حد كاردار شاه را براي معالجه بپذيرند.

ما بي‌صبرانه منتظر نتيجه اقدامات سفير سوليوان بوديم. اطلاع داشتيم كه سوليوان سفارت را به دست كاردار خود سپرده و از ايران به آمريكا رفته است. حقيقت اين است كه من در تماس تلفني با سوليوان به او فهماندم در صورتي كه تلاشهايش براي پذيرش شاه موفقيت‌آميز باشد مسلماً پاداش قابل توجهي دريافت خواهد كرد و همچنين به او گفتم كه مي‌تواند براي جلب رضايت مقامات متنفذ واشنگتن جهت پذيرش شاه به آنها قول رشوه بدهد و ما در اين راه حاضريم تا يك ميليون دلار بپردازيم! اين روش چاره‌ساز بود. اصولاً در آمريكا همه چيز بر محور پول مي‌چرخد و ارزش مطلق پول است.

آمريكايي‌ها ملتي واحد نيستند، آنها مهاجراني از سراسر جهان هستند كه براي كسب پول به آمريكا سرازير شده‌اند و معلوم است كه در هر كشوري هدف فقط پول باشد همه به فكر منافع شخصي خودشان هستند و سخت‌ترين مشكلات و مسائل به كمك پول سريعاً حل مي‌شوند. ما همچنان منتظر نتيجه اقدامات در واشنگتن بوديم.

محمدرضاشاه روزها تلفني با نلسون راكفلر و ديويد راكفلر گفتگو مي‌كرد و نلسون راكفلر (معاون اسبق رئيس‌جمهوري آمريكا) و ديويد راكفلر (بانكدار و سرمايه‌دار مشهور) به او قول مي‌دادند كه كارها در مسير موفقيت‌آميزي پيش مي‌روند. فرانك سيناترا خواننده معروف آمريكايي - دوست صميمي شاه نيز هر روز تلفن مي‌كرد و به او مي‌گفت دوستانش در آمريكا منتظر ورود وي هستند.

ريچارد نيكسون و پرزيدنت جانسون و هنري كيسينجر هم از كساني بودند كه تقريباً هر روز تلفن مي‌كردند.
به هر حال يك روز ضيافت به پايان رسيد و به قول معروف انگليسي كه مي‌گويد: «ميهمان نبايد آن قدر بماند تا صاحبخانه او را جارو كند!» يك روز صبح هنوز صبحانه‌امان را تمام نكرده بوديم كه رئيس تشريفات دربار ملك حسن دوم بدون اطلاع قبلي به اقامتگاه شاه آمد و در همان سر ميز صبحانه خطاب به شاه گفت: «اعليحضرت ملك حسن دوم از ميزان علاقه وافر شاه به خروج از مراكش(!) مطلع هستند و به همين خاطر هواپيماي اختصاصي خود را در اختيار جنابعالي گذاشته‌اند تا فردا صبح مراكش را ترك كنيد!»

بعد هم بدون آنكه منتظر پاسخ شود با بي‌‌ادبي تمام و بدون خداحافظي سالن را ترك كرد و رفت!
شاه فوراً به راكفلر تلفن كرد و مطلب را به او اطلاع داد.
خوشبختانه راكفلر خبرهاي خوبي داشت و به شاه گفت كه جاي هيچ نگراني نيست و او (راكفلر) موفق شده است تا با دادن رشوه‌هاي كلان به مسئولان دولت باهاما آنها را به پذيرفتن شاه وادار نمايد!
باهاما يك كشور جزيره‌اي (مجمع‌الجزاير) مركب از هفتصد جزيره كوچك است كه اكثراً غيرمسكوني و صخره‌اي هستند و بسياري از آنها در هنگام مد آب به زير اقيانوس مي‌روند. روز سيزدهم فروردين ماه سال 1358 به فرودگاه رباط رفتيم تا از آنجا به طرف باهاماسيتي پرواز كنيم. اقامتگاه شاه و همراهان در ناسو (مركز باهاماسيتي) بود كه به «جيمز كراسبي» ميلياردر آمريكايي تعلق داشت و راكفلر آن را براي اقامت شاه اجاره كرده بود.

در فرودگاه ناسو يك جوان مؤدب و كارآزموده به نام «رابرت آرمائو» به استقبال ما آمد كه معلوم شد راكفلر او را براي ارائه خدمات به شاه استخدام كرده است.

اين جوان از كاركنان صديق و نزديك راكفلر و متخصص روابط عمومي بود،‌اما اعليحضرت اعتقاد راسخ داشتند كه اين فرد از مأموران سي - آي - اي است و آمريكايي‌ها او را در كنارش قرار داده‌اند تا هر وقت بخواهند ماشه را بكشند و به زندگي وي خاتمه دهند.

بايد بگويم كه شاه در اين روزها نسبت به همه چيز بدبين شده بود.
در باهاما اعليحضرت كنستانتين پادشاه سابق يونان هم به ما پيوست. او پس از خلع از سلطنت (به دليل كودتاي سرهنگ‌ها) تحت حمايت شاه قرار داشت و در كارهاي تجاري و اقتصادي با شاه همكاري مي‌كرد.
باهاما كه آمريكاييان آن را جزاير بهشت مي‌‌نامند مركز خوشگذراني جهان است و هيچ ممنوعيتي در اين كشور وجود ندارد. ثروتمندان از سراسر دنيا براي كامجويي از هر چيز ممنوع به اين كشور مي‌آيند، در باهاما قمارخانه‌ها و باشگاه‌هاي شبانه مجلل تا صبح كار مي‌كنند و مشتريان آنها شيوخ و شاهزادگان ثروتمند عرب و كلان سرمايه‌داران آمريكايي و اروپايي هستند. جيمز كراسبي كه ويلايش را به شاه اجاره داده بود مالك نيمي از مجلل‌ترين هتل‌ها و قمارخانه‌ها و عشرتكده‌هاي باهاما بود.

راكفلرها (ديويد و نلسون) هم در اين جزاير سرمايه‌گذاري‌هاي زيادي كرده بودند. در باهاما سن فحشاء از همه دنيا پائين‌تر است و چون هيچ قانوني براي محدود كردن كامجويي توريست‌هاي پولدار وجود ندارد مردم فقير از ساير كشورهاي اطراف به اينجا مي‌آيند تا فرزندان خردسال خود را به كامجويان بفروشند.

قاچاق انسان هم در اين جزيره رواج دارد و دختران خردسال از كشورهاي آمريكاي مركزي و حتي خاور دور به اين جزيره آورده مي‌شوند و پس از يك فصل توريستي جاي خود را به دختران جديد مي‌دهند.

در باهاما گاه مشاهده مي‌شود كه يك شيخ عرب شصت - هفتاد ساله سرگرم عشق‌بازي با يك دختر بچه ده - دوازده ساله و حتي با سنين كمتر است. شاه از اين همه آزادي‌ها در باهاما به وجد آمد و قدري روحيه‌اش بهتر گرديد و سرانجام در آن شرايط سخت بيماري يك شب به من پيشنهاد كرد تا به اتفاق براي تجربه كردن باهاما با هم به يكي از هتل‌ها برويم.

ترتيب اين كار را رابرت آرمائو داد و من و شاه موفق شديم شام را در خارج از اقامتگاه و در هتل ناسو به اتفاق دو دختر زيباروي كشور پرو كه به باهاما آمده بودند صرف كنيم!
جزاير باهاما در نزديكي ايالت فلوريداي آمريكا قرار دارند و اين نزديكي به آمريكا سبب قوت قلب شاه مي‌شد.
احساس نزديك بودن به آمريكا براي همه ما مطلوب بود و اميدوار بوديم كه به زودي شاه را به آمريكا ببريم و تحت معالجه قرار دهيم.

در مصر و مراكش كه بوديم احساس بدي داشتيم و هنگامي كه در موقع ظهر و غروب آفتاب صداي الله اكبر مساجد در شهر طنين افكن مي‌شد اعليحضرت دچار اضطراب مي‌شدند و به ياد صداي الله اكبر گفتن مردم تهران مي‌افتادند و آشكارا چهره‌اشان منقلب مي‌گرديد.
چند روزي كه در باهاما بوديم خيلي خوش گذشت و روزها كه شهبانو براي اسكي روي آب از اقامتگاه خارج مي‌شد چند دوشيزه باهامايي و آمريكايي (اهل ميامي) كه آرمائو استخدام كرده بود شاه را به حمام مي‌بردند و شستشو و ماساژ مي‌دادند.

در باهاما بعضي دوستان شاه داراي سرمايه‌گذاري‌هايي بودند. پرزيدنت سوهارتو (رئيس‌جمهوري اندونزي) و پسرانش در باهاما تعداد زيادي فاحشه‌خانه و قمارخانه بزرگ داشتند. تعدادي از عشرتكده‌‌ها هم متعلق به شاهزاده موناكو و فرانك سيناترا و پرزيدنت نيكسون بود.
غربيها خوشگذراني و تفريح را مذموم و بد نمي‌دانند و از عينك ما به فحشاء و روابط آزاد زن و مرد نگاه نمي‌كنند. من در آمريكا كه بودم مي‌ديدم بسياري از زنان آمريكايي چندين دوست پسر دارند و شوهر آنها هم اطلاع دارد و حرفي نمي‌زند!

در حالي كه در ايران و كشورهاي اسلامي اگر يك زن بخواهد آزادي عمل جنسي داشته باشد ممكن است جانش را از دست بدهند و در بهترين شرايط، دادگاهي و مجازات خواهد شد!
آن طور كه شاه برايم تعريف كرد تا قبل از انقلاب كوبا و روي كار آمدن فيدل كاسترو آمريكايي‌ها براي عيش و عشرت و تفريح به كوبا مي‌رفتند و كوبا فاحشه‌خانه بزرگ آمريكايي‌‌ها بود، اما پس از انقلاب كوبا كاسترو اين كشور را از درآمدهاي توريستي محروم كرد و با تعطيل قمارخانه‌ها و روسپي‌خانه‌ها صنعت توريسم كوبا را به نابودي كشاند و به همين خاطر سرمايه‌گذاران آمريكايي سرمايه‌هاي خود را به باهاما بردند و در آنجا به كار انداختند و موجب رونق اقتصادي باهاما شدند!
باهاما ظاهراً كشوري مستقل است (در سال 1973 استقلال خود را اعلام كرد) اما قسمت اعظم اين سرزمين در تملك آمريكايي‌ها قرار دارد. به طور مثال آقاي جيمز كراسبي مالك يك چهارم كليه زمين‌هاي مرغوب و قابل سكونت باهاما است. كراسبي گاهي اوقات به ديدار محمدرضا مي‌آمد. او برايمان تعريف كرد كه در اين جزيره داراي 40 شركت توريستي و خدماتي، 17 هتل پنج ستاره و شش كازينو مي‌باشد.

شب دوم يا سوم اقامتمان در باهاما بود كه سر «پيندلينگ» نخست‌وزير باهاما به ديدن شاه آمد.
پس از رفتن نخست‌وزير اعليحضرت كه كمي روحيه‌شان بهتر شده بود به عنوان شوخي گفتند: «اين هم نخست‌وزير است، هويدا هم نخست‌وزير بود(!) نخست‌وزير باهاما دختران زيبا را اطراف خود جمع كرده است در حالي كه آقاي هويدا مردان گردن كلفت را دور خود گرد مي‌آورد!»
همه از اين شوخي به خنده افتاديم. (اشاره شاه به سوءاخلاق جنسي هويدا بود) اما خانم فريده ديبا (مادر شهبانو) ناراحت شدند و گفتند اعليحضرت در حالي كه سگ‌هاي خود را با هواپيماي اختصاصي به خارج آورده‌اند نبايد اجازه مي‌دادند هويدا و سايرين در ايران بمانند و به دست انقلابيون بيفتند.

در مدت اقامت در باهاما دعواي سختي ميان شاه و شهبانو پيش آمد و علت آن هم توجه زياد شهبانو به «رابرت آرمائو» بود.

رابرت آرمائو كه جوان خوش قيافه و بلندبالايي بود شب‌ها شهبانو را به خارج از اقامتگاه مي‌برد تا ايشان را به نمايش‌هاي شبانه گوناگون ببرد و از اندوه و افسردگي نجات دهد. متأسفانه شاه كه بيمار بود اين محبت و لطف آرمائو را طور ديگري تفسير مي‌كرد. آرمائو 28 سال داشت و پرتغالي تبار بود. او از زماني كه راكفلر فرماندار نيويورك شد با او آشنا شده و به خدمت بنياد راكفلر درآمده بود.

رابرت آرمائو فرد وفاداري بود و پس از مرگ شاه هم مدت دو سال تمام در كنار شهبانو و فرزندان شاه باقي ماند تا به اوضاع زندگي آنها در آمريكا و اروپا سر و سامان بدهد. بايد بگويم كه بدون اقامت آرمائو سلامت شاه و همه ما در معرض خطر قرار داشت.

قاضي دادگاه انقلاب (آيت‌الله) خلخالي براي سر شاه و شهبانو جايزه تعيين كرده بود و حفظ جان ما در آن شرايط در باهاما (سرزميني كه در آن مافيا حاكم بود) از شاهكارهاي آرمائو محسوب مي‌گرديد.

آرمائو يك سرباز سابق نيروي دريايي آمريكا به نام «مارك مرس» را استخدام كرده بود تا سايه به سايه شاه راه برود و به طور 24 ساعته همراه او باشد.

«مارك مرس» از مأموران نابغه اف - بي - آي بود كه در گروهان ويژه پليس به نام «جان پاس‌ها» مأموريتش حفظ جان شخصيت‌هاي عمده سياسي بود.
او تا پايان عمر اعليحضرت مثل يك دوقلوي به هم چسبيده همراه شاه بود و آن طور كه شنيدم قبلاً بادي‌گارد پرزيدنت نيكسون و پرزيدنت جانسون بوده است.

«مارك مرس» علاوه بر سلاح بغلي يك مسلسل كوچك دستي از گردن ‌آويخته بود و دور كمرش هم يك قطار فشنگ داشت و در جيب‌هايش هم نارنجك و بعضي سلاح‌هاي كوچك را نگه مي‌داشت و آن طور كه خودش مي‌گفت: «يك زرادخانه متحرك بود!»

رابرت آرمائو خيلي از قابليت‌هاي وي تعريف مي‌كرد و مي‌گفت او مي‌تواند به تنهايي يك لشكر را از پاي دربياورد!

مارك مرس وقتي با آن بازوان ستبر و درهم پيچيده و آن هيكل قوي و چهارشانه و قدبلند در كنار شاه كه به علت بيماري بسيار لاغر و تكيده شده بود قرار مي‌گرفت مثل پدري به نظر مي‌رسيد كه با كودك خود راه مي‌رود.

مارك مرس به قدري تنومند و شاه به قدري نحيف بود كه اگر خطري پيش مي‌آمد مارك مي‌توانست شاه را در بغل خود بگيرد و پنهان كند!

مارك مرس خيلي مأموريت خود را جدي گرفته بود و حتي شب‌ها در پشت در اتاق محمدرضا شاه مي‌خوابيد و هركس ولو شهبانو مي‌خواست با شاه ملاقات كند بايد از سد مارك مرس مي‌گذشت!

مارك مرس مأموري وظيفه‌شناس و بسيار با حس مسئوليت بود و نسبت به خانواده پهلوي چنان تعصب نشان مي‌داد كه وقتي در پاناما بوديم و فرزندان اعليحضرت براي ديدار خانواده به آنجا آمده بودند، يك سرباز پانامايي از شاهزاده فرحناز خواهش بي‌‌ادبانه‌اي كرده بود مارك مرس آن سرباز را حسابي كتك زد و باعث درگيري زيادي شد. زيرا مانوئل نوريه‌گا رئيس گارد ملي پاناما به اينكار اعتراض كرد و همه سربازان خود را از اطراف اقامتگاه شاه جمع‌آوري كرد و به شاه گفت كه اين سرباز حرف بدي نزده، بلكه مؤدبانه از دختر شما دعوت همخوابگي نموده است و اين امر در بعضي از كشورها معمول و مرسوم است! البته دستمزد چنين شخصي (مارك مرس) بسيار بالا بود و شاه و شهبانو علاوه بر دستمزد كلان مخارج او را هم مي‌پرداختند.

تعداد همراهان اعليحضرت در باهاما مجموعاً 20 نفر بود و هزينه اقامت اين افراد در باهاما به شبي 10 هزار دلار مي‌رسيد. خانم فريده ديبا با اين افراد بسيارمخالف بود و مرتباً به اعليحضرت شكايت مي‌كرد كه چرا ما بايد اين افراد را نزد خود نگه داريم و مخارج آنها را بدهيم؟!
در اين موقع ماجرايي پيش آمد كه موجب گرديد مخارج حفاظت از جان شاه افزايش پيدا كرد.
هر اتفاقي كه روي مي‌داد مسئولان باهاما - كه عده‌اي مافيايي بودند - آن را بهانه قرار داده و از شاه تقاضاي پول مي‌كردند.
در اطراف شاه علاوه بر «مارك مرس» چند بادي گارد ديگر آمريكايي هم بودند كه توسط آرمائو استخدام شده بودند.

اما بعد از آنكه ياسر عرفات رهبر چريك‌هاي فلسطيني براي تبريك پيروزي انقلاب اسلامي و دريافت كمك‌هاي مالي به تهران رفت و با (آيت‌الله) خميني ملاقات كرد روزنامه‌هاي ايران نوشتند كه ياسر عرفات در مذاكرات تهران قول داده است تا عده‌اي را براي ترور شاه و خانواده‌اش به باهاما بفرستد!

انتشار اين خبر موجب نگراني شاه شد و از نخست‌وزير باهاما تقاضاي كمك كرد.
سر «پيندلينگ» فوراً 30 نفر از مأموران زبده پليس محلي باهاما را مسئول مراقبت از اطراف اقامتگاه شاه و همراهان ايشان كرد، ولي به آرمائو گفته بودند كه نمي‌توان اين عده را با يك شام و غذاي معمولي راضي نگه داشت، و بايد حقوق آنها را پرداخت!

شاه يك روز با عصبانيت به سرهنگ نويسي و سرهنگ جهان‌بيني توپيد و به درستي به آنها گفت: «شما مسئول حفظ جان من هستيد، در حالي كه در اينجا بايد براي حفظ جان شماها هم پول بپردازم!» و بعد خواستار رفتن آنها از باهاما شد.»

اعليحضرت يك روز متوجه شد كه مسئولان باهاما براي مدت كوتاه اقامت ما در باهاما و مخارج سربازان محافظ اقامتگاه و ساير خدمات يك ميليون دلار پول طلب مي‌كنند!

معلوم بود كه شاه و همراهان ايشان به منبع درآمدي براي مجمع‌الجزاير باهاما تبديل شده‌اند و رهبران مافيايي باهاما قصد سركيسه كردن شاه را دارند. شاه كه از سركيسه شدن خود توسط مسئولان باهاما عصباني بود به آرمائو دستور داد تا عذر همه اطرافيان را بخواهد.


آرمائو همانطور كه عادت همه آمريكاييان است و حتي با پدر و مادر خوشان هم تعارف ندارند به همه گفت كه فقط كساني مي‌‌توانند همراه شاه بمانند كه خودشان قادر به تأمين مخارجشان باشند!
بدين ترتيب بقيه بازماندگان از سفر مراكش يعني لوسي پيرنيا و سرهنگ نويسي و سرهنگ جهان‌بيني هم ما را ترك كردند.

به جاي كسانيكه از باهاما رفتند فرزندان شاه براي ديدن پدر و مادرشان از آمريكا به باهاما آمدند. فرزندان شاه (رضا، فرحناز، عليرضا و ليلا) در آمريكا تحصيل مي‌كردند.

موقعي كه فرزندان شاه به باهاما آمدند پسر «پيندلينگ» نخست‌وزير باهاما اطلاع داد كه مجبور است اقدامات تأميني و حفاظتي را افزايش دهد و بر تعداد مأموران امنيتي بيفزايد. اين حرف به معناي آن بود كه نخست‌وزير باهاما خواب جديدي براي جيب شاه ديده است و شاه بايد پول بيشتري بپردازد.
كم كم صورتحساب شاه از مرزيك يك ميليون دلار گذشت و شاه متوجه شد كه نمي‌تواند در باهاما بماند. مارك مرس كه فردي متخصص و آگاه بود به شاه اطلاع داد مقامات باهاما از وضع خوب مالي شاه مطلع هستند و ممكن است حتي با ترتيب دادن يك حادثه ساختگي گروگانگيري پول‌هاي هنگفت را مطالبه كنند و با مافياي باهاما بر سر تحويل دادن شاه به معامله بپردازد!
ما در زمان اقامت در مصر و مراكش ميهمان رؤساي اين دو كشور بوديم و ديناري نمي‌پرداختيم اما در باهاما براي يك گيلاس آب خالي هم تقاضاي پول مي‌كردند.

سر «پيندلينگ» يك كلاهبردار واقعي بود و معلوم بود اين پولها را با شركاي خود در دولت تقسيم مي‌كند. او يك روز شخصاً به اعليحضرت مراجعه كرد و گفت يك مشكل شخصي برايش پيش آمده و نياز به دويست هزار دلار پول نقد دارد و مطمئن است اعليحضرت اين پول را به او خواهد داد
اعليحضرت كه متوجه شده بود «پيندلينگ» قصد سركيسه كردن ايشان را دارد به نخست‌وزير باهاما گفت: «رفتار شما شبيه يك جنتلمن نيست!» و سر «پيندلينگ» هم با وقاحت و بي‌ادبي به اعليحضرت گفت: «شما هم كه افسران و نظاميان خود را با بي‌رحمي رها كرده و به خارج گريخته‌ايد يك جنتلمن نيستيد!»

اين اتفاق موجب بروز كدورت در روابط اعليحضرت و نخست‌وزير باهاما گرديد و ديگر ماندن ما در باهاما به صلاح نبود.

در اين ميان اخبار منتشر شده در مطبوعات بين‌المللي روز به روز شاه و شهبانو را بيشتر مضطرب مي‌كرد. از تهران خبر مي‌رسيد كه قاضي دادگاه انقلاب دستور ترور شاه، شهبانو، فرزندان شاه و والاحضرت اشرف را صادر كرده است.

شاه و افراد خانواده‌اش در دادگاه انقلاب تهران غياباً به مرگ محكوم شده بودند و قاضي دادگاه از همه انقلابيون در سراسر جهان خواسته بود كه براي كشتن اين افراد اقدام كنند و در قبال كشتن هر يك از آنها يك ميليون دلار جايزه دريافت كنند!

اين خبر شاه و شهبانو را به وحشت انداخت و شاه به درستي مي‌گفت: «هر يك از محافظين ما در واقع يك خطر بالقوه هستند و ممكن است به خاطر اين پول زياد ما را بكشند تا از قاضي دادگاه تهران جايزه بگيرند!»



هر خبري كه منتشر مي‌شد ناراحت كننده بود. ژيسكاردستن رئيس‌جمهوري فرانسه كه از زمان شروع كارش در وزارت دارايي فرانسه با ايران مرتبط بود و از سفارت ايران در پاريس هديه مي‌گرفت و موقعي كه وزير دارايي فرانسه شد براي عقد قراردادهاي اقتصادي ميان تهران و پاريس چاپلوسي اعليحضرت را مي‌كرد و ساعت‌ها پشت در اتاق كار اعليحضرت مي‌ايستاد تا او را به داخل راه بدهند حالا در اظهارات جديدش به دولت انقلابي ايران تبريك مي‌گفت و شاه را محكوم و از همه بدتر متهم به زير پا گذاشتن حقوق مردم ايران مي‌كرد.

رؤساي جمهوري و پادشاهان كشورهايي كه براي سالهاي طولاني جزو دوستان صميمي شاه بودند و از ايشان قاليچه‌هاي نفيس و خاويار درياي مازندران هديه مي‌گرفتند حالا در اظهارات رسمي شاه را محكوم كرده و مورد انتقاد قرار مي‌دادند.

آري! حقيقت اين است كه دنياي سياست فوق‌العاده بي‌رحم است و بي‌رحمي خود را در روزهاي آخر سلطنت به شاه ايران نشان داد...

آقاي هنري كيسينجر وزير امور خارجه سابق آمريكا از افراد وفاداري بود كه تقريباً هر روز به شاه در دو نوبت تلفن مي‌كرد.

يك روز كه من در كنار اعليحضرت بودم و كيسينجر تلفن كرد شاه به او گفت: «اكنون متوجه شده‌ام كه آمريكايي‌ها مردمي ناسپاس و نامرد هستند. من تمام عمرم را در خدمت به ايالات متحده آمريكا گذراندم و اكنون آمريكا حتي اجازه نمي‌دهد در يكي از بيمارستان‌هاي آن كشور بستري شوم...»
شاه به كيسينجر گفت: «من دير متوجه خوب و بد شدم. اي كاش مي‌شد تاريخ يك بار ديگر تكرار شود تا به جبران يك عمر دوستي با شما به دشمني با شما برخيزم!»

او به كيسينجر گفت: «آمريكايي‌ها بايد تعصب در دوستي را از شوروي‌ها ياد بگيرند، كه چطور مسكو براي حمايت از دوستانش حتي دست به لشكركشي مي‌زند.

هنري كيسينجر از اعضاي بلندپايه حزب جمهوري‌خواه آمريكا و وزير خارجه اسبق ايالات متحده از دوستان نزديك شاه و از مردان متنفذ آمريكا بود كه به ويژه تحت حمايت يهوديان بانفوذ آمريكا قرار داشت. كيسينجر در اين مكالمه تلفني قول داد تا راه ورود شاه به آمريكا را هموار كند. عمده ثروت و دارايي‌هاي اعليحضرت و اعضاي خانواده پهلوي در آمريكا بود و شاه مايل بود خودش هم به آمريكا برود تا بتواند از قدرت اقتصادي‌اش بهره‌برداري نمايد.

شاه از برخورد آمريكايي‌ها مبهوت و گيج شده بود. طبق مقررات اداره مهاجرت آمريكا هر خارجي كه يك ميليون دلار سرمايه وارد آمريكا كند مي‌تواند بدون رواديد وارد آمريكا شود و در آنجا اجازه اقامت خارج از نوبت دريافت كند، در حالي كه اعليحضرت ميلياردها دلار دارايي منقول و غيرمنقول در آمريكا داشت و حالا ايشان را به آمريكا راه نمي‌دادند.

اعليحضرت كه از برخورد آمريكا فوق‌العاده عصباني بود به كيسينجر گفت: «مسلماً سرنوشت من درس عبرتي براي رهبران ممالك خاورميانه و ساير كشورها خواهد بود كه منبعد به ايالات متحده دل نبندند و نسبت به حمايت آن كشور مطمئن نباشند.»

اكنون آقاي هنري كيسينجر در استخدام آقاي هوشنگ انصاري است. اين هم از بازي‌هاي جالب روزگار است كه وزير امور اقتصاد و دارايي اسبق ايران اكنون به چنان ثروتي در آمريكا رسيده است كه مي‌تواند بانفوذترين سياستمدار دهه 80 آمريكا را به استخدام خود دربياورد!
ما سالها بعد متوجه شديم كه راكفلر و كيسينجر و هوشنگ انصاري و عده‌اي از همكاران ديگر آنها در حالي كه به شاه قول مساعدت براي ورود به آمريكا را مي‌دادند در عين حال مي‌كوشيدند تا مسافرت شاه به آمريكا به تعويق بيفتد تا شاه مستأصل شده و اداره امور دارايي‌هاي فراوان خود در آمريكا را به تيمي متشكل از آقاي راكفلر(مالك چيس منهتن بانك نيويورك) و «مك لوي»، «هنري كيسينجر» و «جوزف ريد» بسپرد.

متعاقب اين امر راه ورود شاه به آمريكا باز شد و شاه تصميم به خروج از باهاما گرفت. وقتي همه آماده خروج از فرودگاه ناسو بوديم متأسفانه خبر آمد كه باز در راه ورود ما به آمريكا مشكلاتي پيش آمده است به همين خاطر تصميم گرفتيم براي مدت كوتاهي به ويلاي اعليحضرت در «كوئر ناواكا» برويم.

فشارهاي عصبي زيادي شاه را دچار معضل جديدي كرده بود كه همانا بزرگ شدن غدد لنفاوي در گردن ايشان بود. پس از ورود به ويلاي گل سرخ (كائرناواكا) در مكزيك شهبانو با پاريس تماس گرفتند و دكتر جراح معروف فرانسوي ژرژ فلاندرن را احضار كردند.

دكرت فلاندرن و تيم جراحي او فوراً با يك فروند هواپيماي اختصاصي به مكزيكوسيتي آمدند و پرفسور فلاندرن از غدد گردن شاه نمونه‌برداري كرد و پس از آزمايشات پزشكي اظهار داشت بايد سريعاً شاه تحت عمل جراحي قرارگيرد و طحال وي برداشته شود. در مكزيك چند تن از دوستان آمريكايي ما به ديدن اعليحضرت آمدند كه اين ديدارها در بالا بردن سطح روحيه اعليحضرت خيلي مهم بود. آنها عبارت بودند از: هنري كيسينجر، ريچارد نيكسون، جرالد فورد، فرانك سيناترا، ديويد راكفلر، اليزابت تايلور و آن مارگرت.

متأسفانه وضع جسماني اعليحضرت رو به وخامت بود و ايشان به وضوح هر روز لاغرتر و نحيف‌تر مي‌شدند، به طوري كه حتي استخوانهاي صورت و فك ايشان كاملاً از زير پوست مشهود بود. وضعيت مزاجي اعليحضرت هم خراب شده بود و در غذا خوردن مشكل پيدا كرده بود. اين شرايط ما را به فكر آن انداخت تا سريعاً جايي را براي بستري كردن شاه پيدا كنيم. هنري كيسينجر در مكزيكوسيتي به شاه پيشنهاد كرد تا براي رفتن به آمريكا پولي خرج كند. او به اعليحضرت گفت اگر چه كارتر با ورود شاه به آمريكا مخالف است اما مانديل معاون او را مي‌‌شود با پول خريد.
چهار هفته از اقامت ما در كوئر ناواكا (ويلاي گل سرخ) گذشته بود كه مشكل جديدي هم بر مشكلات اعليحضرت افزوده شد.

مكزيك و به ويژه در اطراف ويلاي (كوئرناواكا) مملو از پشه‌هاي ناقل مالاريا بود و شاه مبتلا به مالاريا شد.

اين بار به پيشنهاد آقاي «رابرت آرمائو» پزشكي از دانشگاه كورنل نيويورك كه از معروفترين پزشكان جهان بود استخدام شد و براي معالجه شاه به مكزيك آمد.

دكتر «بنجامين كين» كه پزشك افراد پولدار جهان بود در مكزيك شاه را ملاقات كرد و علاوه بر سرطان و مالاريا، زردي (يرقان) شاه را هم تشخيص داد و گفت «بروز اين زردي نشان‌دهنده پيشرفت سرطان در لوز‌المعده اعليحضرت است!»

دكتر «بنجامين كين» پس از معايناتي كه انجام داد و بعد از مطالعه پرونده پزشكي شاه به صراحت دكتر ژرژ فلاندرن (فرانسوي) را كه از هشت سال قبل پزشك مخصوص شاه بود مسئول پيشرفت سرطان شاه و وخيم شدن حال او معرفي كرد.

او گفت: «داروهايي كه پزشكان فرانسوي در طول هشت سال گذشته تجويز كرده‌اند باعث وخامت حال شاه شده است...»

وي اضافه كرد: «شاه بايد همان هشت سال قبل مورد عمل جراحي قرار مي‌گرفت، در حالي كه براي او كورتيزون تجويز كرده‌اند كه واقعاً زيان‌آور است!» اين مطلب باعث درگيري و جنگ لفظي شاه و شهبانو شد و اعليحضرت در حضور همه شهبانو را متهم كرد كه از هشت سال قبل قصد كشتن او را داشته است!

علت اين بود كه پزشكان فرانسوي را شهبانو استخدام كرده بود تا شاه را معالجه كنند!
دكتر «بنجامين كين» در جلسه‌اي با حضور هنري كيسينجر و والتر مانديل (معاون كارتر) و ديويد راكفلر اظهار داشت كه وضع شاه فوق‌العاده بحراني است و سريعاً بايد تحت عمل جراحي قرار بگيرد و دولت آمريكا بايد براي رعايت مسائل انساني شاه را در آمريكا بپذيرد. او همچنين به بيمارستان مموريال نيويورك تلفن كرد و فوراً يك تيم مجهز پزشكي براي شروع معالجات باليني به مكزيكوسيتي آمدند.

در دوراني كه در مكزيك بوديم پرزيدنت لوئيز پورتي يو (رئيس جمهور مكزيك) مرتباً به ديدارمان مي‌آمد و شاه را دلداري مي‌داد. پرزيدنت «پورتي يو» با شاه دوستي ديرينه داشت.

پرزيدنت «پورتي يو» به شاه اطمينان داد كه دروازه‌هاي مكزيك هميشه به روي او باز خواهند بود.
تا قبل از آمدن دكتر بنجانين كين به مكزيكوسيتي همه مقامات آمريكايي از پذيرش شاه امتناع مي‌كردند اما معلوم نشد چه اتفاقي افتاد و نفوذ كلام دكتر كين تا چه اندازه كارايي داشت كه دولت كارتر قبول كرد شاه براي معالجه روانه نيويورك شود.

قبل از آنكه عازم نيويورك شويم يكي از دوستانمان اطلاع داد كه پرزيدنت كارتر از وزارت امور خارجه آمريكا خواسته است تا قبل از عزيمت شاه به اطلاع مقامات ايران برساند كه پذيرش شاه در آمريكا فقط به خاطر مسائل انسان‌‌دوستانه و انجام معالجات پزشكي است و پس از آن شاه از آمريكا خارج خواهد شد.

اوايل خردادماه سال 1358 بود كه با يك فروند هواپيماي جت كه از شركت ايراني گلف استريم (متعلق به ميلياردر ايراني آقاي نمازي) كرايه كرده بوديم روانه نيويورك شديم.
در آمريكا ايرانيان زيادي بودند كه دهها شركت كشتيراني، هواپيمايي و پالايشگاه‌هاي گاز و نفت را در مالكيت خود داشتند.

موقعي كه شاه شنيد آقاي نمازي كه يك نفر شيرازي است جزو ميلياردرهاي طراز اول آمريكا به حساب مي‌رود و صاحب ده‌ها شركت بزرگ بين‌المللي و ده‌ها فروند هواپيما و كشتي است اظهار داشت اگر من در سال 1332 فريب آمريكايي‌ها را نخورده بودم و به تهران بازنمي‌گشتم و مثل آقاي نمازي دنبال تجارت مي‌رفتم اكنون پادشاه اقتصادي گمنامي بودم و هيچكس هم با من كاري نداشت.

او درست مي‌گفت، در آمريكا افرادي هستند كه چند برابر شاه سعودي و پادشاه برونئي و يا امير كويت ثروت دارند و هيچ كس هم اسم آنها را نشنيده است. آنها در قصرهايي زندگي مي‌كنند كه كاخ سعدآباد و يا كاخ نياوران مثل سرايداري آنها مي‌باشد. در آمريكاي امروز اشخاصي هستند كه ثروت آنها از يكصد ميليارد دلار هم بيشتر است و يا در موارد استثنايي افرادي مانند صاحب كمپاني مايكروسافت هستند كه سالي يكصد ميليارد دلار درآمد دارند!
حالا شما پاسخ بفرمائيد كه پادشاه واقعي چه كسي است؟

البته شاه آقاي نمازي را از گذشته دور مي‌شناخت. پدر اين آقاي نمازي با اعليحضرت رضاشاه دوست بود و در موقع تبعيد رضاشاه از ايران در سال 1320 از طريق كمپاني كشتيراني خود به پادشاه تبعيدي ايران كمك كرده بود و آقاي نمازي پسر هم در جريان وقايع سالهاي 1331 تا 1332 موقعي كه والاحضرت اشرف و علياحضرت ملكه پهلوي (تاج‌الملوك) و همراهانشان توسط مصدق به خارج تبعيد شده بودند و پول نداشتند به فرياد آنها رسيده و مخارجشان را در اروپا تأمين و تأديه كرده بود.

ما در نيويورك در يك فرودگاه دورافتاده و متروك نظامي به نام پايگاه «لادرديل» فرود آمديم كه حالا از آن براي نشستن و برخاستن هواپيماهاي كشاورزي سمپاشي استفاده مي‌كنند.
در فرودگاه يك مأمور گمرك و يك مأمور اداره كشاورزي آمريكا سراغمان آمدند تا مطمئن شوند كالاي قاچاق يا گل و گياه و نباتات ديگر همراه نداريم.

برخورد ‌آنها بسيار زشت بود و حتي بلااستثنا ما را تفتيش بدني كردند. اعليحضرت كه از اين برخورد بسيار عصبي بود خطاب به آنها گفت: من شاه هستم كه يك سال قبل رئيس جمهور كارتر جلوي پايم فرش قرمز پهن مي‌كرد!

ما را بر عكس انتظار به بيمارستان مموريال نيويورك نبردند بلكه به بيمارستان دانشگاه كورنل كه مخصوص تعليم و تربيت نوپزشكان و مبتديان است بردند. اين بيمارستان كه به مركز پزشكي كورنل معروف است از بيمارستانهاي درجه سوم نيويورك و بسيار كثيف و پرازدحام بود.

شاه را به نام «ديويد نيوسام» در بيمارستان بستري كردند و در تمام پرونده‌هاي پزشكي نام ايشان ديويد نيوسام درج شده بود. من با آنكه 25 سال تمام در كنار پادشاه بودم تا آن لحظه اطلاع نداشتم كه اسم آمريكايي اعليحضرت و نام ايشان در گذرنامه آمريكايي ايشان ديويد نيوسام است! اتاق شاه در طبقه هفدهم بيمارستان بود و اتاقي هم در كنار آن براي شهبانو در نظر گرفته بودند.

بر عكس آنچه در كتاب‌هاي مختلف نوشته شده است من فقط براي تقويت روحيه اعليحضرت همراه ايشان بودم و هيچ نقشي در پذيرش ايشان در آمريكا و بيمارستان نداشتم و همه كارها را ديويد راكفلر و كيسينجر و ريچارد نيكسون و ساير دوستان آمريكايي اعليحضرت انجام دادند.
با آنكه تلاش زيادي شده بود تا ورود شاه به بيمارستان از چشم نمايندگان رسانه‌هاي همگاني پنهان بماند معهذا موضوع آشكار شد و مطبوعات و خبرنگاران ميكروفن به دست ايستگاه‌هاي راديو - تلويزيوني به بيمارستان سرازير شدند و موضوع را علني ساختند.

پس از آن دانشجويان ايران مقيم آمريكا جلوي بيمارستان ريختند و تظاهرات كردند و فرياد مرگ بر شاه سر دادند.
وقتي شاه از مطلب مطلع شد اظهار داشت به آنها بگوييد كه ديگر چيزي از شاه باقي نمانده و آنها به زودي به آرزوي خود خواهند رسيد و شاه خواهد مُرد!

بايد بگويم در بيمارستان دانشگاه كورنل مديران بيمارستان و پزشكان و حتي پرستاران مانند كفتارو لاشخور به دور شاه ريختند و در حاليكه به شاه به چشم يك طعمه پولدار نگاه مي‌كردند هر يك كوشيدند تا از اين مريض در حال موت سودي نصيب خود سازند!

اول از همه مدير بيمارستان مراجعه كرد و ضمن آرزوي بهبودي براي شاه اظهار داشت بيمارستان كورنل براي تجهيز بخش سرطان خود نياز به يك ميليون دلار كمك اعليحضرت دارد. معناي اين حرف اشكار بود و آنها براي شروع معالجات شاه يك ميليون دلار مي‌خواستند. اين يك باج‌گيري آشكار از پيرمردي در حال مرگ بود.

شاه كه با مرگ دست و پنجه نرم مي‌كرد چاره‌اي جز پرداخت اين پول نداشت. تعدادي از پزشكان نظير دكتر «كولمن» هم كه براي شيمي درماني اطراف شاه جمع شده بودند به بهانه‌هاي مختلف اعليحضرت را تيغ مي‌زدند.

هر چند دقيقه يك بار پزشك جديدي در حاليكه پرونده‌اي در زير بغل داشت وارد اتاق شاه مي‌شد و چند سئوال پزشكي از او مي‌كرد و دستي به سر و روي شاه مي‌كشيد و نبض او را مي‌گرفت و مي‌رفت.

ما بعداً دليل مراجعه اين همه پزشك را فهميديم. هر يك از آنها براي معالجه چند دقيقه‌اي به شاه و احوالپرسي از او - كه اسم اين كار را ويزيت و معاينه مي‌گذاشتند - چند هزار دلار طلب مي‌كردند!

به هر حال پزشكان پس از دهها مشاوره پزشكي - كه هر مشاوره براي شاه چند هزار دلار آب مي‌خورد - ايشان را به اتاق عمل بردند و در حاليكه همه آزمايشات و عكسبرداري‌هاي انجام شده نشان مي‌دادند كه طحال ايشان بزرگ شده و بايد برداشته شود كيسه صفراي شاه را درآوردند و جاي عمل را دوختند!

در اين موقع خبر آوردند كه «فريدون جوادي» موفق به خروج از ايران شده و از طريق تركيه خود را به نيويورك رسانده است.

«فريدون جوادي» كه از دوستان نزديك شهبانو بود به بيمارستان آمد و آمدن او سبب شد شهبانو از تنهايي و افسردگي خارج شوند.

فريدون مانند يك خدمتگزار صديق در بيمارستان در جوار شاه و شهبانو باقي ماند و من كه مجبور بودم براي رسيدگي به امور شخصي خود به واشنگتن برگردم با اجازه اعليحضرت نيويورك را ترك كردم و ديگر ايشان را نديدم و اين آخرين ديدارما در زمان حيات شاه فقيد بود.

اعليحضرت محمدرضا در ساعت نه صبح روز 5 مرداد 1359 درگذشت و من براي شركت در مراسم تشييع جنازه ايشان عازم قاهره شدم. در قاهره تشييع جنازه باشكوهي از جنازه ايشان به عمل آمد.

پرزيدنت انورسادات حق دوستي و برادري را كاملاً به جا آورد. جسد شاه را در تابوتي كه روي يك عراده توپ قرار داده شده بود و با اسب كشيده مي‌شد، در يك فاصله پنج كيلومتري از بيمارستان قاهره تا مسجد الرفاعي حمل كردند.

تابوت شاه در پرچم سه رنگ ايران پوشانده شده و مدال‌ها و نشان‌هاي شاه روي آن قرار داشتند. در پشت جنازه ريچارد نيكسون (رئيس جمهور اسبق آمريكا)، هنري كيسينجر (وزير امور خارجه اسبق آمريكا) كنستانتين پادشاه سابق يونان، والاحضرت اشرف و شهبانو فرح و بنده به اتفاق همسر سابقم والاحضرت شهناز و عده‌از از رجال بلندپايه آمريكايي، انگليسي و اسرائيلي حركت مي‌كرديم.

پس از دفن شاه و پايان مراسم خاكسپاري چند روزي در كاخ قبه نزد شهبانو باقي مانديم و شهبانو در اين فرصت مطالبي را از روزهاي پاياني عمر شاه برايم تعريف كردند كه نشان مي‌داد بردن شاه به آمريكا همانا توطئه‌اي براي قتل ايشان بوده و پزشكان آمريكايي به جاي معالجه شاه مرگ او را تسريع كرده بودند. شهبانو برايم چنين تعريف كردند و من اين مطالب را چون خودم شاهد و ناظر نبوده‌ام از قول ايشان تعريف مي‌كنم: «... هنوز چند روز از عمل جراحي شاه نگذشته بود كه عكسبرداري‌ها نشان دادند پزشكان جراح در هنگام عمل شاه سنگ ريزه‌اي را در كيسه صفراي او جا گذاشته‌اند!

هنگامي كه اين مطلب به اطلاع پروفسور كولمن رسانده شد او به جاي آنكه متأسف باشد، شروع به خنديدن كرد و گفت: هه... هه... هه...! به راستي چه مسخره و خنده‌آور است كه جراحان متوجه به جاماندن اين سنگ‌ريزه نشده‌اند!»

من (فرح) فوراً به پاريس تلفن كردم و با پروفسور (فلاندرن) مشورت نمودم. دكتر ژرژ فلاندرن كه از جراحان برجسته فرانسوي و از دوستان ديرينه من و شاه بود گفت: «در عمل كيسه صفرا يك روش استاندارد وجود دارد كه جراح بايد ضمن عمل جراحي به كبد بيمار فشار بياورد تا معلوم شود آيا همة سنگ‌ها از كيسه صفرا خارج شده‌اند يا نه؟


چرا آنها اين كار را نكرده‌اند؟ از آنها بپرسيد چرا؟ و بعد هم به خاطر حفظ جان شاه فوراً او را از امريكا خارج كنيد زيرا اين علامت آن است كه مي‌خواهند او را در بيمارستان بكشند!
در وضع بدي قرار گرفته بوديم. مدتها تلاش كرديم تا به آمريكا بياييم و حالا بايد شاه را برمي‌داشتيم و از آمريكا فرار مي‌كرديم!

از يك طرف پزشكان فرانسوي همكاران آمريكايي خود را متهم مي‌كردند كه قصد كشتن شاه را دارند و عمداً سنگ‌ريزه را در كيسه صفراي شاه جا گذاشته‌اند، و از طرف ديگر پزشكان آمريكايي فرانسوي‌ها را متهم به تعلل در معالجه شاه كرده و آنها را مسئول پيشرفت سرطان مي‌دانستند.
به هر حال پس از مشورت‌هاي زياد پزشكان نظر دادند كه عمل جراحي دوم روي محمدرضا براي بيرون آوردن سنگ‌ريزه باقي مانده به سبب ضعف جسماني شاه ممكن نيست و بهتر است يك متخصص كانادايي براي اشعه درماني و خرد كردن سنگ ريزه باقي مانده با روش پرتو درماني از «اوتاوا» احضار شود.

آنها همچنين تصميم گرفتند تا غده سرطاني گردن شاه را برق بگذارند!

در اين حال از تهران خبر رسيد كه دانشجويان تندرو به رهبري يك نفر از ملايان ضدآمريكايي وارد محوطة سفارت آمريكا شده و 66 نفر از ديپلمات‌ها را به زور اسلحه گروگان گرفته و خواستار استرداد شاه به ايران شده‌اند...»

گروگان‌گيري 66 ديپلمات‌ آمريكايي در تهران احساسات آمريكايي‌ها را عليه شاه برانگيخت و افكار عمومي آمريكا خواستار اخراج شاه از آمريكا شدند.

در اين موقع وزارت امور خارجه آمريكا از شاه خواست تا خاك آمريكا را ترك كند. شاه تصميم مي‌گيرد به مكزيك بازگردد اما پرزيدنت «لوئيز پورتي‌يو» عليرغم قول مردانه‌اي كه قبلاً داده بود حاضر به پذيرش مجدد شاه نشد و گفت ممكن است حادثة مشابهي براي ديپلمات‌هاي مكزيكي مقيم تهران روي بدهد و جان آنها به خطر بيفتد.

چون هيچ كشوري مايل به پذيرش شاه نبود خود آمريكايي‌ها محلي را براي اقامت شاه پيدا كردند و او را به پاناما فرستادند كه يك پايگاه آمريكايي در درياي كارائيب بود. بعدها دخترم (والاحضرت مهناز) تعريف كرد كه در موقع انتقال پدربزرگش به پاناما او آن قدر لاغر شده بود كه لباس از فرط لاغري به تنش بند نمي‌شد و مرتباً شلوارش پائين مي‌آمد. به همين خاطر هنگامي كه «عمر توريخوس» حاكم كانادا كه قهرمان مشت‌زني سابق اين كشور بود چشمش به شاه افتاد گفت: «شاه، شاه كه مي‌گويند همين است؟ اينكه يك مشت پوست و استخوان است!»
اقامت در پاناما به بهاي چندين ميليون دلار تمام شد و چون مقامات پاناما تصميم گرفته بودند در قبال دريافت پول ونفت شاه را تحويل ايران بدهند شاه مجدداً مجبور به رفتن به مصر شد و عاقبت در همين كشور درگذشت.

شاه پس از رسيدن به قاهره در بيمارستان معادي قاهره تحت عمل جراحي قرار گرفت. موقعي كه پروفسور دوبيكي آمريكايي براي عمل جراحي شاه به قاهره آمده بود يكي از جراحان مصري اتاق عمل را ترك مي‌كند و مي‌گويد من سوگند خورده‌ام تا از جان بيماران محافظت كنم در حاليكه پروفسوردوبيكي عمداً لوله‌اي را داخل شكم شاه جا گذاشته است تا عفونت كند و شاه بميرد.

دو روز پس از عمل جراحي حال شاه رو به وخامت گذاشت و شاه درگذشت. پزشكان مصري پس از مرگ شاه طي مصاحبه‌هايي گفتند اگر چه شاه به سرطان مبتلا شده و محكوم به مرگ بود اما، با معالجات درست مي‌توانست براي مدتي زنده بماند، ولي پزشكان آمريكايي مرگ او را جلو انداختند!
و اين پايان زندگي سراسر ماجرا و هيجان پادشاه بود.سرنوشت اين طور مي‌خواست كه شاه در سرگرداني و تبعيد و با آن وضع ناگوار اين جهان را ترك كند...

ارسال نظر

  • ناشناس

    فاعتبروا یا اولی الابصار

  • ناشناس

    با سلام مقاله بسیار و بسیار جالبی بود اگر بتوانید این بخش از تاریخ و سرنوشت دردناک شاه مخلوع را به تصویر بکشید بهتر می شود ماهیت آمریکایی ها و اروپایی را به ملت ایران نشان داد. موفق باشید

  • ناشناس

    خوب بود.

  • ناشناس

    kheili jaleb bud

  • ناشناس

    قابل توجه کسانی که آمریکارا نجات دهنده کشور می دانند
    فاتبروا یا الوالابصار

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار