ماجراي كتك كاري نصرت رحماني و رضا براهني از زبان محمود استاد محمد
پارسینه: کتاب «نصرت رحمانی» - گفتوگوی مهدی اورند - از مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران، به دبیری محمدهاشم اکبریانی، نشر ثالث
محمود استادمحمد - هنرمند فقید تئاتر - در یک گفتوگو ماجرای عجیبی را از دعوای نصرت رحمانی و رضا براهنی روایت کرده است: «اصلا و به هیچ وجه نصرت بیاحترام نبود. حتا در جامعه شعرا هم. حالا این را به شما میگویم ظلمی که رضا براهنی در حق شعر ما کرد و از یک طرف در حق نصرت کرد چه بود. نصرت رضا براهنی را در کافه فیروز کتک زد و از آن به بعد... رضا براهنی «مربع مرگ» را نوشت و در آن به شاملو اهانت کرد و شاملو جواب او را داد... نصرت گفت: «احمد کار بدی کرد. نباید که به رضا براهنی با مطلب جواب داد. باید کتکش زد.» رضا براهنی آمد (کافه) فیروز و اتفاقا زمانی بود که نصرت باز هم داشت این حرف را میزد که «چرا احمد به این جواب داد و این کیه که احمد رفته و در مجله به این جواب داده.» و یکهو رضا براهنی آمد داخل و نصرت هم او را زد و بدجوری زد. حالا این مسأله باعث شد که رضا براهنی از آن موقع به بعد نصرت را بایکوت کند.
شعر زیر بلیت رضا براهنی بود و در ژورنالیسم رضا براهنی بود که تعیین میکرد تمام مطالبی را که چاپ میشد و چیزهایی که خود او دستهبندی میکرد. حتا شعرا را، میبینیم که خیلی جاها اصلا نصرت را جزو شعرا نگذاشته یا اگر گذاشته همه را گفته و در آخر دو تا شعر از کویر یا از کوچ گفته. نصرت این حالت را داشت که خیلیها او را بایکوت میکردند.
مراوده با نصرت سخت بود. راه رفتن با نصرت کار واقعا سختی بود. مثلا اگر شعرا در جایی در جلسهای جمع میشدند یا جایی دعوت میشدند، سعی میکردند نصرت را نبرند زیرا میدانستند که نصرت میآید و برای هیچ کسی اهمیتی قائل نیست. معمولا جلسات را خراب میکرد، مثلا جلسه خیلی عصا قورتداده فلانِ فلان را یکهو نصرت یک متلک میپراند - بدجوری - و اصلا کلا رفتارش این بود. با وجودی که همه آنها از مراوده و رفتوآمد با نصرت پرهیز میکردند، اما نصرت احترام داشت. همان حرفی که بعد از مرگ نصرت بارها زده شد، مثلا شاملو هنگامی که حتا نصرت زده بود گفت که «نصرت بین ما از همه شاعرتره»...
به نظر من آن حرف شاملو که گفت نصرت از همه ما شاعرتره، واقعا ثابت شده است. خود نصرت چیزی گفته از همان جملات خاص خودش که «بعضیها در حاشیه زندگی شعر هم میگویند، من در حاشیه شعر زندگی هم میکنم.» خیلی شاعر بود. از نظر گنجینه واژگانی ضعیف بود و احاطه چندانی روی لغات نداشت، اما خیلی روی شعر کلاسیک احاطه پیدا کرده بود. البته اوایل نه... اخلاق شاعری داشت. اصلا موجودیت نصرت شاعر بود و چیزی که اتفاق افتاده بود این بود که همین حس شاعرانه را که در وجود او، در زندگی او بود در شعرش منتقل میکرد و دروغ هم نمیگفت و کلک هم نمیزد. با همان زبانی که زبان خودش بود. نمیآمد از یک زبان عالمانه و مطنطن فلان حرف بزند. با همان زبان خودش. نصرت چون هیچگونه قیدی را نمیپذیرفت، توانست آن حسها را بریزد روی کاغذ، با همان فرهنگ واژگانی و با همان لغات. سوژهها را هم که نگاه کنی، مثلا آن شعر چاقوی نصرت، بهترین شعرش، بند بندش با وجود نصرت گره خورده. مثلا از قلم نگفته بود. مثلا نگفته بود این قلم در جیب من همیشه خودش را خورده و فلان و فلان. چاقو. دروغ هم نمیگفت، نصرت همیشه چاقو داشت. گاهی هم از آن استفاده میکرد. اگر پیش میآمد
استفاده میکرد. کما اینکه برای رضا براهنی چاقو هم کشید. نصرت اگر در فرانسه بود «آرتور رمبو» میشد یا «ژان ژنه» میشد. مگر ژنه با نصرت چه تفاوتی داشت؟ نصرت از ژنه خیلی نابتره. اما اینجا، در این مملکت میگویند مگر میشه آدم شاعر باشه بعد این کارها را هم انجام بده. مثلا شاعر باشه و چاقو هم بکشه؟ اصلا نصرت چوب این قضیه را خورد.»
الان خواسته براهنی را خراب کند؟ :))) نصرت رحمانی را بیحیثیت کرد که.
در انزوای بسترش آرام،
- در گور جيب من -
خود را به دست خواب سپرده است،
چاقو،
شايد که مرده است.
لب تشنه،
سر به چاک گريبان،
و سرد لب؛
چاقو.
با ياد آنچه رفته و برجاست، در غياب ذهن درهم و مخدوش،
چاقو!
شايد که مرده است. يا در عميق خواب،
تصوير خون منعقدی را،
بر تيزی برنده ی تيغاش،
ترسيم میکند چاقو