دیدگاههای کلامی دربارۀ چیستی انسان
وبلاگ فلسفهٔ ذهن نوشت :
بخشی از کتاب مقالات الاسلامیین ، نوشتۀ ابوالحسن اشعری (ص 329 تا 333) دربارۀ دیدگاههای کلامی مختلف دربارۀ چیستی انسان که عمدتاً به دیدگاه متکلمان غیرشیعه اختصاص دارد؛ در ادامۀ مطلب، متن عربی را نیز میتوانید ببینید. در کل، غنا و تنوع دیدگاهها دربارۀ ماهیت انسان در تفکر اسلامی بسیار جالب توجه است و عدم توجه امروزی ما به این تنوع دیدگاهها بهمراتب جالبتر:
در مورد چیستی انسان اختلاف وجود دارد؛ ابوالهذیل میگوید: انسان همان شخص بیرونی (ظاهر) و قابلدیدنی (مرئی) است که دو دست و دو پا دارد، و نقل شده است که ابوالهذیل مو و ناخن انسان را بخشی از مدلول واژۀ «انسان» نمیدانست و نقل شده که گروهی گفتهاند، بدن همان انسان است و اعراض بدن، بخشی از انسان نیستند ... و بشربن معتمر میگوید: انسان، بدن و روح است و مجموع این دو، همان انسان است و موجودی که فعالیت از او سرمیزند، انسانی است که بدن و روح است و ابوالهذیل معتقد نبود که هر جزئی از اجزای بدن، به طور جداگانه یا همراه با چیز دیگری، از فاعلیت برخوردار است، بلکه معتقد بود که فاعل، همین اجزا هستند. ضرار بن عمرو معتقد است: انسان حاصل چیزهای بسیاری همچون رنگ و مزه و بو و توانایی و مانند اینهاست و اینکه این امور هنگامی که با یکدیگر ترکیب میشوند، انسان را تشکیل میدهند و در پس این امور، جوهری وجود ندارد. حسین نجار منکر این است که توانایی (قوه) بخشی از انسان باشد و بیشتر نظریهپردازان نیز این دیدگاه را انکار کردهاند. عباد بن سلیمان معتقد است که انسان به معنای بشر است؛ پس انسان یعنی بشر و بشر یعنی انسان؛ به گمان او، انسان، مرکب از چند جوهر و عرض است. به نظر برغوث، انسان ترکیبی است از رنگ و مزه و بو و مانند اینها؛ به نظر او، هنگامی که برخی از اجزای انسان حرکت میکنند و برخی دیگر از آنها ساکناند، اجزای ساکن، موجب حرکت اجزای متحرک ـ نه از جهت آنچه متحرک انجام میدهد ـ میشوند و اجزای متحرک، موجب سکون اجزای ساکن ـ نه از جهت آنچه ساکن انجام میدهد ـ میشوند و اینکه [به طور کلی] هر جزئی از اجزای انسان، کار اجزای دیگر را ـ نه از جهت آنچه آن اجزا انجام میدهند ـ موجب میشود. زرقان از هشام بن حکم چنین نقل کرده است که واژۀ «انسان» به دو معنا دلالت میکند: بدن و روح؛ بدن، مرده است و روح، فاعل حساس و ادراککننده ـ جدا از بدن ـ است؛ روح نوری از میان نورهاست. به نظر ابوبکر اصم، انسان همان چیزی است که میبیند و این چیز، چیز واحدی است که روح ندارد و جوهر واحدی است که جز آنچه را محسوس و متعلق ادراک است، کنار میگذارد. به نظر نظام، انسان همان روح است اما با بدن، تداخل و تشابک دارد و کل روح در کل بدن وجود دارد و بدن، آفتی برای روح و موجب تنگی (حبس) و فشار (ضغط) آن است. زرقان از نظام چنین نقل کرده است که روح، همان حساس و ادراککننده است؛ روح یک جزء است و نه نور است و نه ظلمت. معمر میگوید: انسان جزئی انقسامناپذیر است که در جهان، تدبیر میکند و بدن بیرونی، ابزارِ آن است؛ روح واقعاً در مکان نیست و با هیچ چیزی تماس ندارد و حرکت و سکون و رنگ و مزه در مورد آن ناممکن است، اما علم و قدرت و حیات و اراده و ناراحتی در مورد آن ممکن است؛ روح، این بدن را با ارادهاش حرکت میدهد و در این بدن، تصرف میکند اما با آن تماس ندارد. برخی گفتهاند: انسان، جزء انقسامناپذیری است که تماس و جدایی و حرکت و سکون در موردش ممکن است؛ به نظر آنها، روح، جزئی از اجزای این بدن است که در آن حلول کرده و در قلب قرار دارد؛ آنها همۀ اعراض را در مورد روح ممکن دانستهاند؛ این همان دیدگاه صالحی است. به نظر ابن راوندی، روح در قلب است و قلب غیر از روح است؛ روح در بدن قرار دارد. برخی گفتهاند: انسان مجموع این حواس پنجگانه است و این حواس پنجگانه در زمرۀ اجساماند؛ طرفداران این دیدگاه «منانیه»اند؛ به نظر آنها، هیچ چیزی بجز حواس پنجگانه در انسان وجود ندارد. دیگران گفتهاند: انسان همان روح است و حواس پنجگانه از اجزای آن است و انسان، جنس واحد و یکسانی است مگر از این جهت که ادراک آن متفاوت است و بهوسیلۀ هر یک از جهات [دستگاههای حسی] چیزی را ادراک میکند که بهوسیلۀ جهات دیگر نمیتواند آن را ادراک کند ... این گروه «دیصانیه» هستند. از «مرقونیه» نقل شده است که معتقدند، در بدن، حواس پنجگانه و روحی وجود دارد و اینکه روح همان انسان است و حواس بخشی از روح نیستند مگر اینکه وقتی روح اراده کند، این حواس به او میرسند و روح غیر از بدن است؛ آنها روح را از سنخ سومی ـ غیر از نور و ظلمت ـ میدانند. طرفداران طبایع گفتهاند: انسان، همان سرما و گرما و خشکی و رطوبتی است که با این نوع اختلاط با یکدیگر ترکیب شدهاند؛ شنوایی و سایر حواس او و بدن و گوشت و خون او نیز همگی از همین سنخاند؛ همۀ این امور در کنار یکدیگر همان انساناند. طرفداران هیولی دیدگاههای مختلفی را مطرح کردهاند: برخی از آنها گمان میکنند که انسان، همان جوهر زندۀ گویا (ناطق) و میرا (میّت) است ... و گروه دیگری از آنها گفتهاند: انسان همان زندۀ گویا و مجموع جوهر و اعراض خود است و گروه دیگری گفتهاند: در میان جواهر، چیزی وجود ندارد که نه با بقیه تماس پیدا میکند و نه از آنها جدا میشود و نه با دارندۀ خود ترکیب میشود؛ این چیز را از این جهت از جملۀ جواهر تلقی میکنیم که هیچ تدبیرکنندهای ندارد.
متن عربی :
و اختلف الناس فى الانسان ما هو فقال «ابو الهذيل» الانسان هو الشخص الظاهر المرئيّ الّذي له يدان و رجلان، و حكى ان «أبا الهذيل» كان لا يجعل شعر الانسان و ظفره من الجملة التى وقع عليها اسم الانسان و حكى ان قوما قالوا ان البدن هو الانسان و اعراضه ليست منه و ليس يجوز الا ان يكون فيه عرض من الاعراض و قال «بشر بن المعتمر»: الانسان جسد و روح و انهما جميعا انسان و ان الفعال هو الانسان الّذي هو جسد و روح و كان «ابو الهذيل» لا يقول ان كل بعض من ابعاض الجسد فاعل على الانفراد و لا انه فاعل مع غيره و لكنه يقول الفاعل هو هذه الابعاض و قال «ضرار بن عمرو»: الانسان من اشياء كثيرة لون و طعم و رائحة و قوة و ما اشبه ذلك و انها الانسان اذا اجتمعت و ليس هاهنا جوهر غيرها و انكر «حسين النجار» ان تكون القوّة بعض الانسان، و انكر ذلك اكثر اهل النظر و قال «عبّاد بن سليمن»: الانسان معناه انه بشر فمعنى انسان معنى بشر و معنى بشر معنى انسان فى حقيقة القياس، و زعم ان الانسان جواهر و اعراض و قال «برغوث» ان الانسان هو الاخلاط من اللون و الطعم و الرائحة و ما اشبه ذلك و ان الانسان اذا تحرّك بعضه و سكن بعضه فعل البعض الساكن الحركة لا من جهة ما فعله المتحرك و فعل البعض المتحرك السكون لا من جهة ما فعله الساكن، و ان كل بعض من ابعاض الانسان يفعل فعل الآخر لا من جهة ما فعله الآخر و حكى «زرقان» ان «هشام بن الحكم» قال: الانسان اسم لمعنيين لبدن و روح فالبدن موات و الروح هى الفاعلة الحسّاسة الدرّاكة دون الجسد و هو نور من الانوار و قال «ابو بكر الاصمّ»: الانسان هو الّذي يرى و هو شىء واحد لا روح له و هو جوهر واحد و نفى الا ما كان محسوسا مدركا و قال «النظّام»: الانسان هو الروح و لكنها مداخلة للبدن مشابكة له و ان كل هذا فى كل هذا، و ان البدن آفة عليه و حبس و ضاغط له، و حكى «زرقان» عنه ان الروح هى الحسّاسة الدرّاكة و انها جزء واحد و انها ليست بنور و لا ظلمة و قال «معمّر»: الانسان [جزء] لا يتجزّأ و هو المدبّر فى العالم و البدن الظاهر آلة له و ليس هو فى مكان فى الحقيقة و لا يماسّ شيئا و لا يماسّه و لا يجوز عليه الحركة و السكون و الالوان و الطعم و لكن يجوز عليه العلم و القدرة و الحياة و الإرادة و الكراهة و انه يحرّك هذا البدن بإرادته و يصرّفه و لا يماسّه و قال قائلون: الانسان جزء لا يتجزّأ و قد يجوز عليه المماسّة و المباينة و الحركة و السكون و هو جزء فى بعض هذا البدن حالّ و مسكنه القلب، و اجازوا عليه جميع الاعراض، و هذا قول «الصالحى» و كان «ابن الراوندى» يقول: هو فى القلب و هو غير الروح و الروح ساكنة فى هذا البدن و قال قائلون: الانسان هو الحواسّ الخمس و هى اجسام و هم «المنانية»، و انه لا شىء غير الحواسّ الخمس و قال آخرون: الانسان هو الروح و الحواسّ الخمس اجزاء منه و الانسان جنس واحد غير مختلف الا ان ادراكه اختلف فكان يدرك بكل جهة ما لا يدركه بالاخرى لأن الآفة قد خالطته من جهة على خلاف ما خالطته من جهة اخرى فاختلف الادراك لاختلاف الاخلاط و الامتزاج، و هم «الديصانية» و حكى عن «المرقونية» انهم يزعمون ان البدن فيه حواسّ خمس و روح و ان الروح هى الانسان و ان الحواسّ ليست منه الا انها ارادات تؤدّى إليه و هو غير البدن و جعلوه جنسا ثالثا ليس بنور و لا ظلمة و قال «اصحاب الطبائع»: الانسان هو الحرّ و البرد و اليبس و البلّة اختلط بهذا الضرب من الاختلاط و كذلك سمعه و سائر حواسّه و كذلك جثته و لحمه و دمه، و جميع هذه الامور هى الانسان و قال «اصحاب الهيولى» اقاويل مختلفة: فزعم بعضهم ان الانسان هو الجوهر الحىّ الناطق الميّت و انه انسان فى حال نطقه و حياته و جوّزوا الموت عليه و قد كان قبل ذلك لا انسانا، و قال بعضهم: الانسان هو الحىّ الناطق و هو الجوهر و اعراضه، و قال آخرون: بل فى الجواهر شىء ليس بمماسّ و لا مباين و لا [ا]حد منهما مختلط بصاحبه و هو فى الجوهر على انه مدبّر له.
ارسال نظر