عبدالرحیم جعفری: لگن دستشویی خانه مصدق را هم کندند و بردند
***
جناب آقای جعفری! شما هم سالها و روزهای پیش از کودتای ۲۸ مرداد را تجربه کردهاید و هم سالها و روزهای پس از آن را؛ برای ورود به بحث، اگر موافق باشید کمی این دو فضا را برای ما تشریح کنید؟ مشاهدات از آن روزگاران، شما را درباره شرایط کشور و حقانیت گروههای مختلف به چه نتیجهای رسانده بود؟
از زمان روی کار آمدن حکومت ملی دکتر محمد مصدق، بحثهای سیاسی بین گروههای مختلف عقیدتی و سیاسی همیشه برقرار بود و شهر هم عموما شلوغ بود اما در روزهای نزدیک کودتا، مشخصا این اتفاق بیشتر شده بود. تظاهرات طرفداران حزب توده، حزب زحمتکشان ملت ایران، جبهه ملی، حزب پانایرانیست، نیروی سوم و حزب ذوالفقار ملکه اعتضادی و بعدها با به میدان آمدن شعبان جعفری معروف به شعبان بیمخ و دار و دستهاش که همگی از یکهبزنهای محلههای جنوب شهر بودند که با همه احزاب ضدشاه درگیر میشدند، از مشخصههای اصلی این روزها بود. در آن روزها از کار و کاسبی خبر خاصی نبود و حتی بهتر است بگویم که بازار به کلی کساد بود؛ کسبه بیشتر دور هم جمع میشدند و با هم راجع به حوادث و وقایع روز صحبت میکردند یا موقع تظاهرات و برخورد مردم با ماموران فرمانداری نظامی هم معمولا کرکرهها را پایین میکشیدند.
وضعیت خاص دوره دکتر مصدق فارغ از نابسامانیهایی که به همراه داشت، به نظر میرسد در اشتیاق مردم به دانستن و مطالعه کتاب و روزنامه هم موثر بوده است؟
بله، مردم در این ایام به مطالعه روزنامه روی آورده بودند. به هر حال هرچه بازار کتاب کساد بود، بازار فروش روزنامهها سکه شده بود. تحولات پیدرپی و حتی روزانه، فرصت و فراغتی برای مطالعه کتاب باقی نمیگذاشت. همهاش میتینگ بود و راهپیمایی و تظاهرات. بازار هم که در اغلب روزها بسته بود. آنهایی هم که کاری به مسایل جاری کشور نداشتند برای فرار از تابستان گرم به اطراف تهران و ییلاقات میرفتند.
از روز کودتای سیاه چه خاطرهای در ذهن دارید؟
دقیقا به یاد دارم که حدود ساعت ۱۰ صبح همین روز در مقابل فروشگاه امیرکبیر در ناصرخسرو که آن زمان تنها فروشگاهمان بود، ایستاده بودم که صدای همهمه زیادی را شنیدم. در ابتدا تصور کردم مانند روزهای پیش است که مردم به تظاهرات ضدسلطنتی میپردازند و نیروهای نظامی به سرکوبشان مشغول هستند. اما گویی در این روز همه چیز با قبل تفاوت داشت. تجمع جمعیت افزونتر از روزهای قبل بود و لحظه به لحظه بر شمارشان اضافه میشد. وقتی به بیرون مغازه آمدم، ۵۰۰ نفر از چماق به دستانی را دیدم که لباسهایی مندرس به تن داشتند و از جنوب ناصرخسرو یعنی خیابان بوذرجمهری به طرف بالا در حرکت بودند. بعضی از آنها عکس شاه را بر سر چوب زده بودند و عدهای دیگر چماقهایشان را تکان میدادند و شعارهای زندهباد شاه، مرگ بر مصدق و مرگ بر تودهای سر میدادند. مطابق معمول روزهای قبل، کرکره دکانها پایین کشیده شد. جمعیت به طرف میدان سپه حرکت میکرد و زنان و مردانی هم از کوچههای منتهی به ناصرخسرو به آنان میپیوستند. نیروهای نظامی و ماموران پلیس هم سوار بر جیپها و کامیونهای ارتشی آنان را همراهی میکردند. در ابتدا نمیدانستیم که جریان از چه خبر است. تنها زمانی فهمیدیم که کودتا شده است که رادیو به دست کودتاچیان افتاد. در ساعت دو بعدازظهر که همه منتظر شنیدن اخبار بودند، اول صداهای گوشخراشی شنیده شد. بعد از چند دقیقهای صداها قطع شد و سپس سرود شاهنشاهی نواخته شد. بعد هم که فریاد مردم مصدق خائن را تکهتکه کردند، زندهباد شاه از رادیو شنیده شد و در نهایت سرلشکر زاهدی به سخنرانی پرداخت. در آن لحظات زد و خورد و تیراندازی بیشتر از صبح شده و شایع شده بود که در منطقه شمال شهر، بعضی خانهها و دکانها را آتش زدهاند و خانه دکتر مصدق هم به غارت رفته است.
بسیاری، یکی از مهمترین و البته تلخترین حوادث آن روز را غارت خانه دکتر مصدق دانستهاند. آیا شما هم از نزدیک شاهد این واقعه بودید؟
بله، اتفاقا بعدازظهر آن روز به همراه یکی از دوستان به طرف خیابان کاخ که منزل مرحوم دکتر مصدق در آنجا بود، به راه افتادیم چرا که بیشترین نگرانیمان هم متوجه همان جا بود. هرچه به آنجا نزدیکتر میشدیم صدای رگبار گلولهها بلندتر و بیشتر میشد. وقتی به مقصد رسیدیم دیدیم که در خانه را تانک از جا کنده بود. دو سوی خیابان آماج نبرد حملهکنندگان نظامی و مدافعان خانه مصدق بوده و از قِبَلِ آن تمام دیوارهای آن اطراف پر از سوراخ گلولهها شده بود. دلخراشتر آنکه در نهر آب مقابل خانه، چشممان به جنازههایی افتاد که دل و جگرشان بیرون ریخته بود. در آن لحظات انبوهی از مردم نیز به غارت خانه مصدق مشغول بودند و به هیچچیز هم رحم نمیکردند. از مبل و فرش و بخاری گرفته تا چارچوب و لتههای در و حتی لگن دستشوییها را هم میکندند و میبردند.
آیا این برخوردهای خشن نسبت به سایر مردم هم صورت میگرفت؟
به هر حال آن روز، روز تسویه حساب بود. اراذل و اوباش که عموم آنها از دار و دسته شعبان بیمخ بودند به خانهها و مغازههای مردم میریختند و به بهانه اینکه آنان تودهای یا هواخواه مصدق هستند، اموالشان را به یغما میبردند.
اما روزهای تلخ پس از کودتا بر شما و انتشارات امیرکبیر چگونه گذشت؟
پس از کودتا تمامی کتابهای انتقادی علیه رژیم و حتی چپی را که در مغازه داشتیم به منزل خالهام بردیم تا بعدا که اوضاع آرام شد و به روال گذشته بازگشت مجددا به فروشگاه بیاوریم. اما فشارها به قدری زیاد و جو تا به اندازهای سنگین بود که هیچگاه جرات چنین کاری را پیدا نکردیم و همه آنها را به یک کارخانه مقواسازی در کهریزک بردیم.
در صحبتهایتان به این نکته اشاره کردید که در سه سال نخستوزیری دکتر مصدق مطالعه روزنامه بسیار بیشتر از کتاب بود. این روال تا چه زمانی ادامه پیدا کرد؟
البته ابتدا این نکته را هم متذکر شوم با اینکه بازار روزنامهها داغ بود اما به سبب فضای بازی که ایجاد شده بود و سانسوری هم که وجود نداشت، میزان چاپ کتابهای چپی بیشتر از سایر کتابها بود.
یعنی استقبال مردم از کتابهای چپی بیشتر بود و این کتابها را میخواندند؟
نمیخواهم بگویم که در بین همه رواج داشت بلکه اقبال به مطالعه مطالب مربوط به تودهایها بیشتر از سایر مطالب و موضوعات بود.
پس باید که بیشترین کتابهای منتشره شما هم در این ایام با همین موضوعات بوده باشد.
از آنجا که این کتابها بازار خوبی داشت و پسند زیادی خصوصا در میان جوانان پیدا کرده بود، ما هم از انتشار آنها ابایی نداشتیم. در هر صورت پس از کودتا همه کتابهای چپی جمع شد و تا اوضاع به منوال گذشته بازگردد چندین سال به طول انجامید که به نظرم اوایل دهه ۵۰ بود که میزان مطالعه کتاب دوباره عادی شد.
آیا ممیزی و سانسور بلافاصله پس از کودتا آغاز شد؟
خیر، تا سال ۱۳۴۴ ناشران آزاد بودند. در واقع پس از آنکه وزارت فرهنگ به دو بخش تقسیم و به وزارت فرهنگ و هنر و آموزش و پرورش منقسم شد، ادارهای هم در وزارت فرهنگ و هنر تشکیل شد تا بر روند انتشار کتابها نظارت داشته باشد.
آیا شما هم در این نظارتها و بررسیها با مشکلی مواجه شدید؟
بیشترین گرفتاری شبهای جمعه بود که ماموران امنیت به فروشگاههای ما میآمدند و به وارسی کتابها میپرداختند و آنچه را که مربوط به مباحث چپ و مخالف سیستم بود با خود میبردند. هرچند فقط اینها را هم شامل نمیشد. به یا دارم که یکبار دیوان عشقی را که برای انتشارش مجوز گرفته بودم را با خود بردند و توقیف کردند. همان شب با آقای دکتر ریاحی که مدیرکل نگارش وزارت فرهنگ و هنر بود، تماس گرفتم و ماوقع را برایش توضیح دادم. فردای آن روز ایشان با من تماس گرفت و گفت میدانی من هماکنون از کجا با تو تماس میگیرم؟ از خانهام. زیرا وقتی دیدم حتی اختیار کتابهایی را که اجازهشان را دادهام هم ندارم، این مسوولیت به هیچ دردی نمیخورد و استعفایم را به مهرداد پهلبد که در آن زمان وزیر فرهنگ و هنر بود، تحویل دادم.
اگر اجازه دهید کمی به موضوع کودتا بپردازیم. به عقیده شما آیا دکتر مصدق میتوانست از کودتا جلوگیری کند و باعث بسته شدن فضای بازی که خود در آن سالها ایجاد کرده بود، نشود؟ به هر حال مردم به بهار آزادیای که ایجاد شده بود، امید زیادی بسته بودند اما به ناگاه به خزان ناامیدی بدل شد و همه مایوس شدند.
آن چیزی که مسلم است مصدق وطنپرست بود اما چون هم غرور خاص خودش را داشت و هم میخواست که به هر ترتیبی که شده خود را وجیهالمله نشان دهد، تن به هیچ مذاکرهای نمیداد. از طرفی هم چون به نصایح هیچ کدام از اطرافیانش توجه نمیکرد، آنان نیز از دورش پراکنده شدند.
و به نظر هم میرسد که همین اطرافیانش بودند که باعث سقوطش شدند.
حتی میتوان این اتفاق را به سطوح پایینتر جامعه هم تقلیل داد. شاید همین عدهای که به مخالفت با او برخاستند همانهایی بودند که چند روز پیش از آن در خیابانها فریاد میزدند «از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق.» در تاریخ کشور ما امثال اینگونه چرخشها کم نیست. سرنوشت مردان بزرگ تاریخ ما بیشتر همین بوده است. از حسنک وزیر گرفته تا امیرکبیر و مصدق و امثالهم. من معتقدم مرد بزرگ، مصیبتش هم بزرگ است و دردش هم بزرگتر. باید جفای کس یا کسانی را تحمل کند که برایشان دل میسوزانده است.
ارسال نظر