طنز/ پرتاب کفش و پروژه اطلاعاتی «سیندرلا ۳»
پارسینه: به خودم که آمدم در هواپیما بودم و حسام آشنا داشت بادم میزد. گفتم: «من کجا ام؟ اینجا کجاست؟
6 مهر 1392؛
ساعت 9:30 صبح
به خودم که آمدم در هواپیما بودم و حسام آشنا داشت بادم میزد. گفتم: «من کجا ام؟ اینجا کجاست؟ تلفنو کی کرده؟» نجفی گفت: «آقا ما که سر در نیاوردیم. گفتید با اوباما حرف زدم.» تا گفت اوباما، یادم آمد. شیون کردم: «بدبخت شدیییم! بیچاره شدیییم! حالا چی کار کنییییم؟؟ حالا جواب تندروها رو چی بدییییم؟! ما رو میکشششن!» مرهصدق گفت: «مگه مجبور بودید جواب بدید؟!» ناله کردم: «من چه میدونستم؟ با شماره سلطانقابوس زنگ زد.» میزدم روی زانویم و ناله میکردم. نهاوندیان بهم گفت: «حالا خودتون رو ناراحت نکنید.
کاریه که شده.» بعد در حالی که شانههایم را میمالید، رو کرد به آقای دستغیب نماینده مجلسی که با ما همراه شده بود و گفت: «آقا توروخدا شما این مسائل رو به مجلس منتقل کنها. میبینی که حالش رو. هول کرده، بگو که عمدی نبوده.» صادق مشاوره رسانهایام رنگش پرید و گفت: «اوهاوه! اینا از کجا فهمیدن؟!» پرسیدیم: «چی شده؟!» گفت: «سه سوت بعد از مکالمه تلفنیتون، رجانیوز خبر تماس رو کار کرده!!» محکم کوبیدم روی زانویم و گفتم: «دیگه واقعا بدبخت شدییییم!»
ساعت 11:15 صبح
رسیدیم تهران. از هواپیما که پیاده شدیم، فرش قرمزی پهن کرده بودند به چه بلندی. از کجا تا کجا صف بود برای آنکه با ما دست بدهند و خیرمقدم بگویند. دکتر ولایتی اوایل صف بود. باورم نمیشد. دو سه تا زدم توی صورت خودم، چشمم را مالیدم. از نجفی پرسیدم: «محمدعلی من بیدارم؟ ببین تب ندارم؟» نجفی گفت: «نه آقا منم باورم نمیشه ولی بیداریم.» رسیدیم به ولایتی. صورتش را یهو آورد جلو. ترسیدم و خودم را پس کشیدم. محکم بغلم کرد و صورتم را بوسید. گفتم: «ولایتی به خدا تقصیر من نبود.» چشمکی زد و آرام گفت: «خیالت راحت حله برو دمت گرم.» در مسیر خروج عدهای تشویقم کردند و عدهای شاکی بودند. با مشت به ماشین میکوبیدند. یکی کفش پرت کرد که حسام روی هوا کفش را گرفت. گفت: «اوهاوه مایهدار آدیداس اصل هم پرت میکنه!» مرهصدق گفت: «چه بویی هم میده!»
ساعت 14:40 بعدازظهر
علوی وزیر اطلاعات آمد توی اتاق. پرسید: «حملهکنندگان را شناختید؟» گفتیم: «نه فقط رسانهها عکسشان را انداختند.» حسام گفت: «این کفش رو هم یکیشون پرت کرد.» علوی خوشحال شد و گفت: «این سرنخ عالیه. پیداشون میکنیم.» نهاوندیان پرسید: «با یه کفش چطوری پیداشون میکنین؟!» علوی لبخند زیرکانهای زد و گفت: «پروژه سیندرلا 3. عملیات جستوجوی منزلبهمنزل که ببینیم کفش به پای کی میخوره! فردا پسفردا گیرش میاریم.»
ساعت 20:20 شب
شماره اوباما را داشتم، ولی ترسیدم زنگ بزنم. به سفیر سوئیس اساماس زدم: «بیا اسکایپ کارت دارم.» وقتی آنلاین شد، گفتم: «از اوباما بپرس چرا خالی بسته گفته ایران درخواست تماس داده؟!» پرسید: «الان بپرسم؟» گفتم: «آره سریع بپرس.» گفت: «وان دقیقه پلیز» و زد زیرخنده. گفتم: «الان حوصله ندارم شوخی نکن توروخدا.» گفت: «جدی "وان دقیقه پلیز" چیکار میکنه؟ اون الان چه حالیه!» گفتم: «سرگرم تأسیس دانشگاهشه. "من" دارم بدبخت میشم، بدو!» گفت: «اوباما میگه تحت فشار بودم. نتانیاهو زنگ زد گفت بیام نیویورک سیاه و کبودت میکنم!» گفتم: «باراک فشار تندروها خیلی زیاده.» گفت: «اینجا هم همینطور. ولی طاقت بیار رفیق، ما هردو بیکسیم. طاقت بیار رفیق، داریم میرسیم...»
وقایعنگار 6 مهر 1392:
1.بازگشت رئیسجمهور و استقبال از او در مهرآباد
2.حمله و پرتاب کفش تندروها به رئیسجمهور در اعتراض به تماس تلفنی با اوباما
3.ایران و آمریکا میگویند درخواست تماس از طرف مقابل بوده
منبع: روزنامه قانون
ارسال نظر