سه نکته درباره "کمپین آب یخ"
پارسینه: ما آریاییهای عاریهای، ما شهروندان طبقه متوسط یک سرزمین خاورمیانهای که با تمام توانمان از آینههای این روزگار گریزانیم. ما که حالا تمام شوخیها و معاشرتها و خندیدنهایمان را نیز از مانیتورها و السیدیها وارد کردهایم.
ما که لحن و کلماتمان را نیز از جهان فانتزی، از «جهان آزاد»، از «دیگری برتر» کش رفتهایم(قبلتر فقط چند کلمه بود که خوب در جهان میچرخید و حالا کار به جملات کامل انگلیسی کشیده است. گاهی برای این که متوجه حرفهای دوستت باشی باید از پس آزمون آیتلس و تافل برآمده باشی). همهچیز از نوک پا تا فرق سر، عاریهای. این همان آرزویی نبود که روشنفکران مرعوب نسل اول مشروطه با خودشان حمل میکردند؟
حالا مسابقه ای نفسگیر در جریان است میان شهروندان سرزمینی که در مرکز بحرانهای جهان واقع شده اند و میخواهند در حد مرگ همهچیزشان را فراموش کنند. فراموش کنند که تکلیف «ما» را جبر تاریخی و جغرافیایی مشخص میکند نه این نقابهای پوسیده گچی. میخواهند هویت خاورمیانهای آکنده از «رنج» و «تباهی» خودشان را فراموش کنند.
میخواهند از خودشان، از خاورمیانهای که تاریخش با تمام فرسودگیاش روی دوششان سنگینی میکند بگریزند و پناه ببرند به تصویر «دیگری برتر». به فانتزی پنهانشده در سریالهایی که آدم را با جادوی روایت میمکند درون خودشان. میخواهند مای «کوبانی»، «غزه» و «موصل» و... را بکنند مایِ «فرندز» و مای «هاوس» و مایِ دلسوزی که دغدغهاش قربانیان حادثه یازدهم سپتامبر و آن یک نفر قربانی داعش و قربانیان فلان بیماری عصبی در جهان آزاد است.
شاید اینطوری دیگر شهروندِ جهان ازاد شده باشند. یک شهروند جهان آزاد که به دلِ جهنمی روی زمین تبعید شده است اما با سعه صدر و متمدن میتواند همهچیز را فراموش کند و شبیه تصویرش زندگی کند.
آنها هنوز نمیدانند واقعیت سرسختتر از تمام فانتزیهای رو به زوالِ آدمیزاد است. نه دوستان! هیچوقت به این راحتیها با تصاویر رنگی «هاتبرد» یکی نمیشویم. فقط هی خندهدار تر میشویم. مدام ترحمبرانگیزتر میشویم. رقتبرانگیز میشویم... بگذارید دردها و شادیهای خودمان را در مواجهه با همین برزخ تولید کنیم.
وقتی آب میپاشیم روی سرمان اصلا شبیه جرج کلونی نشدهایم. اینجا حیاط خانهای خوش آب و رنگ در حومه شهر سانفرانسیسکو نیست. اینجا تهران است که کویر یکسره در حال بلعیدن آن است و تو آنی هستی که سیستمی آن بالا تمام بدنت را خارج از این خانه تصرف کرده است. دنبال شادیهای خودت بگرد.
(2)
هیچکس مانند «گوگوش» این موقعیت تراژی-کمیک را افشا نمیکند. به زبانی که نه انگلیسی است و نه فارسی، شروع به حرف زدن میکند. قالب یخ را توی لگن خالی میکند. آنجلینا جولی و گلشیفته را دعوت به «چلنج» میکند و بعد به جای آنکه آن را روی سرش بریزد پایش را توی لگن یخ میکند.
چه چیزی میتواند غمانگیز تر از این باشد که ستاره سالیانِ دور یک سرزمین جهان سومی، خودش را مچل کند و بشود سوژه خنده آدمهای سرزمین خودش. دعوت از آنجلینا جولی؟ چرا؟ لابد او میخواهد همه آن سالها را فراموش کند. سالهای دورافتادگی از جهان. سالهای خاکستری. سالهای کنج خانه نشینی. هیچ چیز برای یک ستاره از این غمانگیز تر نیست که از روی صحنهها به کنج خانهها تبعید شود. شاید او حق دارد اینهمه بیظرافت و بی هیچ آداب و ترتیبی درگیر این نمایش فلاکتبار از خودش شود و روی صحنه یک کمدیِ ناخواسته غمانگیز را اجرا کند. گوگوش شمایلِ ملتی فراموششده، تیپاخورده و تبعیدشده پشت دیوارهای بتونی ایدئولوژی است.
(3) این سرزمین خاک زیاد دارد برای روی سر ریختن و آب کم دارد برای نوشیدن و شستن و شسته شدن. کاش خاکی روی سرمان بریزیم و سه نفر را هم دعوت کنیم تا آنها هم خاکی توی سر خودشان بریزند. این میشود یک بازی اصیل بومی و یک لذتِ ناب لحظهای. تازه ستارگانِ خاک بر سر تماشاییتر از ستارگانِ خیس هستند.
پ.ن: اگر هدف فان و بازی و شادی است و چند لحظه خندیدن که هیچ. نیازی نیست به خودتان نگیرید. اما اگر این ماجرا را جدی گرفتهاید لطفا از خیر این متن نگذرید. حتما مخاطبش خودتان هستید....
البرز زاهدی
خیلی خوب بود با اجازه در صفحه فیسبوکم منتشرش کردم، شما تو فیسوک عضو هستید؟
امیدوارم پند و اندرزش فقط برای دیگران نباشه و خودش مبرا.
خلق را تقلیدشان بر باد داد
قلم خوبی داری البرز عزیز. من لذت بردم.
آریایی های عاریه ای ! هه