نویسنده باید بیرحم باشد
پارسینه: ویلیام فاکنر با تمام مخالفتهایی که برای انجام مصاحبه داشت، گفتوگویی طولانی اما بسیار جذاب با «ژان اشتاین»، نویسنده و ویراستار اهل لسآنجلس صورت داد که خواندنش برای هر کتابدوستی بیثمر نخواهد بود.
به گزارش پارسینه، فاکنر که چندان تمایلی به مصاحبه با رسانهها نداشت، این گفتوگو را در سال 1956 با «ژان اشتاین» صورت داد:
آقای فاکنر شما چندی پیش گفتید که دوست ندارید مصاحبه کنید.
........................................
فاکنر: دلیلش این است که من واکنش تند و عصبی به سوالات شخصی نشان میدهم. اگر پرسشها درباره کارم باشد، سعی میکنم جواب دهم اما اگر در مورد خودم باشند، ممکن است جواب دهم، ممکن است ندهم. اما اگر پاسخ دهم هم ممکن است جواب فردایم با پاسخ اولیام متفاوت باشد.
در مورد خودتان به عنوان یک نویسنده چطور؟
........................................
فاکنر: اگر من وجود نداشتم، فرد دیگری کارهایم را مینوشت. در مورد همه ما، همینگوی، داستایوفسکی و... همینطور است. گواه این مدعا این است که سه کاندیدا برای نوشتن نمایشنامههای شکسپیر وجود دارد. آنچه اهمیت دارد «هملت» و «رویای نیمهشب تابستان» است، نه نویسنده آنها. هنرمند هیچ اهمیتی ندارد. تنها آنچه خلق میکند مهم است، چرا که هیچ حرف جدیدی برای زدن وجود ندارد. «شکسپیر»، «بالزاک» و «هومر» هر سه از یک چیز نوشتهاند و اگر آنها هزار یا دو هزار سال دیگر هم زنده میماندند، ناشران به فرد دیگری نیاز نداشتند.
با در نظر گرفتن این باور شما، که چیز دیگری برای گفتن باقی نمانده، به نظرتان خود نویسنده هیچ اهمیتی ندارد؟
........................................
فاکنر: برای خودش خیلی مهم است، اما دیگران باید آنقدر درگیر کار باشند که به فردیت اهمیت ندهند.
در مورد نویسندگان معاصرتان چه؟
........................................
فاکنر: همه ما در راه رسیدن به رویای تکامل درماندهایم. بنابراین من خودم و همعصرانم را در مرحله ابتدای شکست شکوهمندمان در انجام این غیرممکن میبینم. به نظرم اگر میتوانستم تمام کارهایم را دوباره بنویسم، بهتر مینوشتم؛ این سالمترین وضعیتی است که یک هنرمند در آن قرار میگیرد. به همین دلیل است که نویسنده همچنان به کارش ادامه میدهد، دوباره سعی میکند، و هر بار فکر میکند این دفعه کارش را میکند و آنچه باید را به سرانجام میرساند. مسّلم است که به این هدف نمیرسد، دلیل سلامت این وضعیت هم همین است. اگر او به هدفش دست یابد و کارش با تصویر و رویای ذهنیاش مطابق شود، دیگر چیزی برایش باقی نمیماند جز این که گلوی خود را ببرد، به آن سوی قله کمال بپرد و خودکشی کند. من یک شاعر شکستخوردهام. شاید هر رماننویسی اول دوست دارد شعر بنویسد، میفهمد که نمیتواند و بعد داستانکوتاه را امتحان میکند که پس از شعر دشوارترین قالب است و وقتی در آن هم شکست خورد، به سراغ رماننویسی خواهد رفت.
فرمولی برای بدل شدن به یک رماننویس خوب وجود دارد؟
........................................
فاکنر: 99 درصد استعداد... 99 درصد نظم...99 درصد کار. نویسنده نباید هرگز از آنچه انجام میدهد راضی باشد. کار هرگز به خوبی آنچه میتواند باشد، نیست. همیشه بالاتر و بهتر از آنچه فکر میکنی میتوانی رویاپردازی کن. فقط برای برتری از هم دورهایها و پیشینیانت تلاش نکن. سعی کن از خودت جلو بزنی. هنرمند مخلوقی است که توسط شیاطین کنترل میشود. او نمیداند چرا انتخاب شده. او کاملا ضداخلاقی میشود تا جاییکه از همه میدزدد، قرض میگیرد، میقاپد و گدایی میکند تا کارش را انجام دهد.
منظورتان این است که نویسنده باید کاملا بیرحم باشد؟
........................................
فاکنر: نویسنده تنها در قبال هنرش مسئول است. اگر یک نویسنده خوب باشد، کاملا بیرحم خواهد بود. او یک رویا دارد و این آنقدر آزارش میدهد که باید از شرّش آن خلاص شود. تا زمانیکه به این نقطه نرسیده آرام نمیگیرد. همه چیز، شرافت، شرم و حیا، امنیت، شادی و... همه و همه از دست میروند تا کتابی به نگارش درآید. اگر نویسندهای مجبور شود از مادرش دزدی کند، تردید نمیکند. «قصیدهای در باب گلدان یونانی» کیتز ارزشش از هر تعداد پیرزن که بگویی بیشتر است!
پس میتوان گفت فقدان امنیت، خوشبختی و افتخار، فاکتور مهمی در شکلگیری خلاقیت هنرمند است؟
........................................
فاکنر: نه، اینها فقط برای حس رضایت و آرامش او مهم هستند، هنر هیچ سر و کاری با آرامش و رضایتمندی ندارد.
پس بهترین شرایط برای یک نویسنده چیست؟
........................................
فاکنر: هنر به محیط ربطی ندارد، مهم نیست کجا باشد. آنچه یک هنرمند از محیط نیاز دارد آرامش، تنهایی و لذتی است که با قیمتی نه چندان گزاف به دست آید. محیط غلط، فشار خون او را بالا میبرد و او بیشتر وقتش را به خستگی و عصبانیت میگذراند. تجربه شخصیام میگوید آنچه نیاز دارم کاغذ، تنباکو، غذا و کمی نوشیدنی است. آنچه یک نویسنده لازم دارد یک قلم و کمی کاغذ است. هرگز ندیدهام اثر خوبی از دریافت پول مفت خلق شود. یک نویسنده خود هرگز برای پذیرش از سوی یک بنیاد درخواست نمیدهد. او همیشه مشغول نوشتن است و اگر طراز اول نباشد، خودش را با این فکر فریب میدهد که وقت و آزادی اقتصادی ندارد. هنر خوب میتواند از میان دزدان، قاچاقچیان یا تعلیمدهندگان اسب بیرون بیاید. مردم واقعا میترسند بفهمند که چقدر تحمل سختی و فقر را دارند. تنها چیزی که میتواند یک نویسنده خوب را عوض کند مرگ است. نویسندگان خوب وقت ندارند خودشان را درگیر موفقیت و پولدار شدن کنند. موفقیت امری زنانه است و مثل یک زن که اگر در مقابلش خم و راست شوی، بر تو مسلط میشود. بنابراین روش برخورد درست با او، نشان دادن پشت دستت به اوست. بعد شاید او به خزیدن بیفتد.
کار کردن در حوزه سینما به نویسندگیتان صدمه نمیزند؟
........................................
فاکنر: اگر یک نویسنده طراز اول باشد، هیچ چیز به نویسندگیاش آسیب نمیزند. اما اگر این چنین نباشد، هیچچیز نمیتواند زیاد به او کمک کند. اگر او درجه یک نباشد مشکل حل نمیشود، چون او پیش از این روحش را با یک موضوع دیگر درگیر کرده است.
آیا نویسنده در عرصه فیلم هم داد و ستد میکند؟
........................................
فاکنر: همیشه، چون یک فیلم سینمایی طبیعتا نوعی همکاری است و همکاری دادوستد است؛ همانگونه از کلمات آن برمیآید، به معنای دادن و گرفتن است.
دوست دارید بیشتر با کدام هنرپیشهها کار کنید؟
........................................
فاکنر: «همفری بوگارت» بازیگری است که بهترین همکاری را با او داشتم. ما در «داشتن و نداشتن» و «خواب بزرگ» با هم کار کردیم.
آیا مایلید فیلم دیگری بسازید؟
........................................
فاکنر: بله، دوست دارم فیلم «1984» جورج اورول را بسازم. ایدهای برای پایان آن در ذهنم دارم که دغدغهی همیشگیام را به اثبات میرساند: انسان به خاطر میل به آزادی موجودی فناناپذیر است.
چگونه بهترین نتیجه را در جریان فیلمسازی کسب میکنید؟
........................................
فاکنر: بهترین فیلم کاری بود که در آن هنرپیشهها و نویسنده، فیلمنامه را به کناری پرت کردند و صحنهها را حین تمرین واقعی قبل از روشن شدن دوربین ابداع کردند. با صداقتی که با خودم و سینما دارم میگویم که اگر من کار در سینما را جدی نمیگرفتم، هیچ وقت به سمتش نمیآمدم. اما میدانم هیچ وقت فیلمنامهنویس خوبی نخواهم شد، بنابراین این کار به اندازه رسانهی خودم در اولویتم نیست.
از تجربه فوقالعادهتان در هالیوود بگویید.
........................................
فاکنر: به تازگی قراردادی را با MGM بسته بودم و در شُرف بازگشت به خانه بودم. کارگردانی که با او کار کردم گفت: اگر اینجا شغل دیگری میخواهی فقط به من بگو، در مورد قرارداد جدید با استودیو حرف میزنم. من از او تشکر کردم و به خانه برگشتم. حدود شش ماه بعد به دوست کارگردانم زنگ زدم و گفتم شغل دیگری میخواهم. کمی پس از آن نامهای از کارگردانی هالیوودی دریافت کردم که در آن چک اولین پیشپرداخت حقوقم بود.
غافلگیر شدم، چون انتظار داشتم اول یک فراخوان یا نامهی رسمی برای بستن قرارداد به دستم برسد. فکر کردم نامه حاوی قرارداد، تأخیر داشته و با پست بعدی میرسد. اما در عوض، هفته بعد نامهای از کارگزار به دستم رسید که حقوق هفته دوم در آن بود. این جریان در نوامبر 1932 شروع شد و تا می 1933 ادامه پیدا کرد. سپس تلگرافی از استودیو دریافت کردم که نوشته بود: «ویلیام فاکنر به آدرس آکسفورد، میسیسیپی، کجایی؟ استودیو MGM» من هم نوشتم: «MGM استودیو، کولورسیتی، کالیفرنیا، ویلیام فاکنر.»
اپراتور که خانم جوانی بود گفت: پس پیامتان چه میشود آقای فاکنر؟ من گفتم: همین است. او گفت: مقررات میگوید شما نمیتوانید بدون هیچ پیامی تلگراف بفرستید، باید چیزی بگویید. بنابراین ما در نمونههای او گشتیم و یادم نمیآید یکی از کوتاهترین پیامهای تبریک سالگردها را انتخاب کردیم و فرستادیم. اتفاق بعدی، تلفن راهدوری از استودیو بود که در آن خطاب به من گفته شد سوار اولین هواپیما به مقصد نیواورلئن شوم و به کارگردان «براونینگ» گزارش دهم. میتوانستم سوار قطاری در آکسفورد شوم و هشت ساعت بعد در نیواورلئن باشم. اما از دستور استودیو اطاعت کردم و به منفیس رفتم، جایی که معمولا پروازی به سمت نیواورلئان دارند.
اولین پرواز سه روز بعد بود. ساعت شش عصر به هتل آقای براونینگ رسیدم. میهمانی در آنجا برپا بود. او به من گفت شب را بخوابم و برای کار در صبح زود آماده شوم. درباره داستان از او پرسیدم که گفت: برو به اتاق و آنجا نویسندهای است که به تو میگوید داستان چیست. به سمت اتاق راهنمایی شدم. نویسنده مذکور تنها نشسته بود. به او گفتم چه کسی هستم و از داستان پرسیدم. او گفت: زمانی که دیالوگها را نوشتی به تو میگویم موضوع داستان چیست. به اتاق براونینگ برگشتم و گفتم چه اتفاقی افتاده. او گفت: برگرد. مهم نیست. برو شب را بخواب و صبح زود کار را شروع میکنیم.
بنابراین فردای آن روز همگی بجز نویسنده با قایقی اجارهای به سمت «گرند آیل» که صد مایل با آنجا فاصله داشت، حرکت کردیم؛ جایی که فیلمبرداری انجام میشد. دقیقا موقع ناهار به آنجا رسیدیم و پیش از تاریکی دوباره به نیواورلئن بازگشتیم. این جریان سه هفته تکرار شد. گهگاه نگران داستان میشدم، اما براونینگ همیشه میگفت: دیگر نگران نباش. برو خوب استراحت کن تا فردا صبح زود کار را شروع کنیم.
یک روز عصر وقتی داشتم وارد اتاقم میشدم تلفن زنگ زد، براونینگ بود. گفت بلافاصله به اتاقش بروم. رفتم او یک تلگراف داشت که میگفت: «فاکنر اخراج شد. استودیو MGM». براونینگ گفت: نگران نباش من الان تماس میگیرم و نه تنها مجبورش میکنم پست تو را برگرداند بلکه کتبا هم از تو عذرخواهی کند. در به صدا درآمد. تلگراف دیگری رسید که در آن نوشته شده بود: «براونینگ اخراج شد. استودیو MGM» بنابراین به خانه بازگشتم. فکر میکنم براونینگ هم به جای دیگری رفت. تصور میکنم آن نویسنده همچنان در اتاقش نشسته در حالی که چک حاوی مبلغ حقوق هفتگیاش را محکم در مشتش فشار میدهد. آنها هرگز آن فیلم را تمام نکردند...
شما میگویید که فیلمنامهنویس باید در جریان ساخت فیلم همکاری داشته باشد. در مورد نویسندگی چه؟ آیا هیچ مسئولیتی در قبال خوانندهاش دارد؟
........................................
فاکنر: وظیفه نویسنده این است که کارش را به نحو احسن انجام دهد. او هر محدودیتی که برای خود قائل شود، پس از اتمام کار میتواند هرجور دوست دارد وقت بگذراند. به شخصه آنقدر مشغولم که به عموم اهمیت نمیدهم. وقت ندارم فکر کنم چه کسی کتابم را میخواند. من به نظر «جان دو» درباره آثار خود یا دیگری هیچ اهمیتی نمیدهم. وظیفه من استانداردی است که باید به آن برسم و آن زمانی به دست میآید که حسم شبیه زمانی باشد که در حال خواندن «وسوسه سن آنتونی» یا «عهد عتیق» هستم. اینها حس خوبی به من میدهند، همانطور که تماشای یک پرنده به من احساس خوبی منتقل میکند. میدانید اگر قرار بود دوباره به دنیا بیایم دوست داشتم یک باز شکاری باشم. هیچ کس از او متنفر نیست، به او حسادت نمیکند، نمیخواهدش و به او نیاز ندارد. او هرگز اذیت نمیشود، در خطر نیست و میتواند هر چیزی بخورد.
چه تکنیکهایی برای رسیدن به استانداردتان به کار میبرید؟
........................................
فاکنر: اگر نویسندهای به دنبال تکنیک است، باید جراح یا آجرچین شود. هیچ راه مکانیکی برای نویسنده شدن وجود ندارد. هیچ راه میانبری وجود ندارد. نویسندگان جوان باید احمق باشند اگر از یک نظریه تبعیت کنند. از اشتباهات خودتان یاد بگیرید؛ انسانها تنها از خطاهایشان میآموزند. هنرمند خوب باور دارد که هیچکس آنقدر خوب نیست که نصیحتش کند. او غروری والا دارد. مهم نیست چقدر نویسندگان قدیمی را میستاید، او میخواهد آنها پشت سر بگذارد.
یعنی شما تکنیک را قبول ندارید؟
........................................
فاکنر: نه اصلا اینطور نیست. گاهی تکنیک جلو میرود و پیش از این که نویسنده کار را به دست بگیرد، رویایش را در اختیار میگیرد. تکنیک نمایانگر مهارت و هنرنمایی نویسنده (تورد فورس) است و تمام کردن کار تنها نتیجه کنار هم قراردادن منظم آجرهای این بناست، چرا که نویسنده پیش از این که اولین کلمه را بنویسد دقیقا تمام واژهها را تا پایان کار میداند. این اتفاقی بود که در مورد «گور به گور» افتاد، که خیلی هم آسان نبود. هیچ کار صادقانهای وجود ندارد. از لحاظی ساده بود چون تمام موارد پیش از شروع نوشتن در اختیارم بود.
نگارش این کتاب تنها شش هفته طول کشید و این زمانی بود که من شغل 12 ساعته یدی داشتم و در اوقات فراغتم به نوشتن مشغول میشدم. من خیلی ساده گروهی از مردم را تصور میکردم و آنها را در معرض بلایای طبیعی همچون سیل و آتشسوزی قرار میدادم تا محرکی طبیعی برای جهت پیدا کردن به سمت هدفشان باشد. اما از آن طرف وقتی تکنیک دخیل نمیشود، نوشتن آسانتر میشود. زیرا در کتابهای من همیشه نقطهای وجود دارد که شخصیتها خود به پا میخیزند. مسئولیت را بر عهده میگیرند و کار را تمام میکنند. این اتفاق حدودا صفحه 275 کتاب رخ میدهد. مسلما نمیدانم اگر کتاب را در صفحه 274 تمام کنم، چه اتفاقی میافتد.
از کفایتهایی که یک هنرمند باید داشته باشد، بیطرف بودن در قضاوت کردن کارش است. در کنار این کار شجاعت و صداقت گول نزدن خود را هم باید داشته باشد. از آنجا که هیچ یک از کارهایم مطابق استاندارد من نبودهاند، باید آنها را براساس رنج و دردی که برایم داشتهاند قضاوت کنم، همانطور که مادری فرزند دزد و قاتل خود را بیشتر از فرزند کشیش خود دوست دارد...
این کدام کارتان است؟
........................................
«خشم و هیاهو». من این کتاب را پنج بار نوشتم، سعی میکردم داستانی را بگویم که تا زمان نوشتهنشدن رنجم میداد و از شرش خلاص نمیشدم. این داستان تراژیک دو زن گمشده است: «کادی» و دخترش. «دیزلی» یکی از محبوبترین شخصیتهای من است چون شجاع، جسور، سخاوتمند، مهربان و باصداقت است. او از من شجاعتر، صادقتر و بخشندهتر است.
«خشم و هیاهو» چگونه شروع شد؟
........................................
از یک تصویر ذهنی شروع شد. زمانی که شکل نمادین داشت متوجهش نبودم. تصور دخترکی با شلوار گلی روی درخت هلو بود که از پنجرهای میتوانست مراسم تدفین مادربزرگش را ببیند و مشاهداتش را برای برادرش که روی زمین است، تعریف کند. زمانی که توضیح دادم آنها که هستند، چه میکنند و چطور شلوار دخترک گلی شده، فهمیدم غیرممکن است همه آنها را در یک داستانکوتاه بیاورم و باید تبدیل به یک کتاب شود. بعد نماد شلوار خیس را فهمیدم و تصویری دیگر جایگزین قبلی شد؛ تصویر دخترکی یتیم که از طریق آبگذر از تنها خانهاش فرار میکند، خانهای که در آن هرگز طعم عشق و محبت و درک را دریافت نکرد.
شروع کردم داستان را از چشم دخترکی کلهشق تعریف کردن، چون حس کردم تأثیرگذارتر خواهد بود اگر داستان از دید کسی روایت میشد که تنها میداند چه اتفاقی میافتد و از چرایی ماجراها خبر ندارد. دیدم نتوانستهام داستان را بگویم. سعی کردم دوباره تعریفش کنم، همان قصه از دید برادری دیگر. باز هم خودش نبود. برای سومینبار داستان را از زبان برادر سوم روایت کردم. هنوز هم آنطور که باید نبود.
تلاش کردم تکهها را کنار هم قرار دهم، خودم راوی شوم و جاهای خالی را پر کنم. هنوز هم کامل نشده بود؛ کامل نشد تا 15 سال پس از چاپ کتاب، وقتی که ضمیمهای را برای اتمام و خارج کردن داستان از ذهنم به کار اضافه کردم. این کار را کردم تا خودم هم به آرامش برسم. این کتابی است که با آن احساس لطافت و آرامش دارم. نمیتوانستم به حال خود رهایش کنم. هرگز نمیتوانستم به درستی تعریفش کنم، با این حال سخت تلاش کردم و باز هم سعی کردم، اگرچه احتمال داشت دوباره شکست بخورم.
«بنجی» چه حسی را در شما بیدار میکند؟
........................................
تنها حسی که نسبت به «بنجی» دارم، اندوه و تأسف برای تمام بشریت است. نمیتوانید هیچ حسی برای «بنجی» داشته باشید، چون او هیچ احساسی ندارد. تنها حسی که شخصا در موردش دارم نگرانی در اینباره است که آیا آنگونه که خلقش کردهام، باورپذیر هست یا نه. او پیشدرآمد است، مثل گورکن نمایشنامههای الیزابتی. او وظیفهاش را انجام میدهد و میرود. «بنجی» خیر و شری ندارد، چرا که هیچ آگاهی نسبت به هیچ یک ندارد.
«بنجی» عشق را احساس میکند؟
........................................
او حتی آنقدر عاقل نبود که خودخواه باشد. او یک حیوان بود. او مهر و محبت را تشخیص میداد، اما نمیتوانست نامی برایش بگذارد. وقتی تغییر را در «کادی» حس کرد، گرفته شد و این تهدیدی برای عشق و محبت محسوب میشد. او دیگر «کادی» را نداشت، او آنقدر عقبمانده بود که حتی نمیدانست «کادی» را از دست داده است. فقط میدانست یک جای کار میلنگد و این باعث ایجاد خلأیی شده که او در آن رنج میکشد. او سعی کرد خلأ را پر کند. تنها چیزی که در دست داشت یکی از دمپاییهای کهنه «کادی» بود. دمپایی همان عشق و محبت او بود که نمیتوانست نامی برایش بگذارد. اما فقط میدانست که از دست رفته است. او کثیف میشد چون نمیتوانست خود را ضبط و ربط کند و کثیفی هیچ معنایی برایش نداشت. او فرق بین کثیفی و تمیزی را نمیدانست، همانطور که خوب و بد را تشخیص نمیداد. دمپایی به او آرامش میداد. حتی با این که او دیگر یادش نمیآمد به چه کسی تعلق داشته، همانقدر که نمیدانست چرا ناراحت است. اگر «کادی» بار دیگر میآمد، احتمالا «بنجی» اصلا او را نمیشناخت.
آیا شخصیتپردازی داستان در قالب تمثیل که نمونه مسیحی آن را در «یک حکایت» هم داشتید، هیچ بهره هنری در این رمان دارد؟
........................................
همان فایدهای که نجاری که در صدد ساخت یک خانه مربعشکل است، در یک ساختمان چهارگوش مییابد. در «یک حکایت» تمثیل مسیحی تمثیل مناسب داستان بود. مثل یک مستطیل، گوشه مربعیشکل نقطه درستی است که با آن میتوان یک خانه مثلثشکل ساخت.
آیا این بدین معناست که یک هنرمند میتواند مسیحیت را مثل یک ابزار به کار گیرد؟ همانطور که یک نجار از چکش سود میجوید؟
........................................
نجاری که از او حرف میزنیم هیچوقت چکش را کم ندارد. اگر در مورد کلمه مسیحیت اتفاقنظر داشته باشیم، میتوان گفت که همه آن را دارند. مسیحیت یک کد شخصی رفتاری است که فرد به وسیله آن تبدیل به انسانی برتر از آنچه طبیعتش به آن میل دارد، میشود. سمبل آن هر چه باشد - صلیب، هلال ماه یا هر چیز دیگر - این نمادی از وظیفه انسان در نژاد بشر است. تمثیلهای متعدد آن جداولی هستند که انسان با آنها خود را محک میزند و یاد میگیرد خود را بشناسد. مسیحیت نمیتواند خوبی را همچون یادگیری ریاضیات از روی کتاب به انسان بیاموزد.
این دین با ارائه نمونه بیهمتایی از رنج و ایثار و وعده امید به انسان یاد میدهد چگونه خود را کشف کند و استاندارد و کدهای اخلاقی را در چارچوب ظرفیت و روح، برای خود تعریف کند. نویسندگان همیشه به سمت تمثیلهای اخلاقی و آگاهانه کشیده شده و میشوند و دلیل آن بیهمتا بودن این تمثیلهاست مثل سه مرد رمان «موبیدیک» که نماینده سهگانگی وجدان هستند: ندانستن، دانستن و اهمیت ندادن، و دانستن و اهمیت دادن.
آیا دو تم بیربط در «نخلهای وحشی» با هدفی نمادین کنار هم قرار گرفتند؟ آیا همانطور که برخی منتقدین میگویند این نوعی همراهی زیباییشناسانه است و یا کاملا تصادفی است؟
........................................
آن یک داستان بود، داستان «شارلوت رتینمهیر» و «هری ویلبورن» که همه چیزش را فدای عشق کرد و آن را از دست داد. تا زمانی که نوشتن این کتاب را شروع نکرده بودم، نمیدانستم دو داستان مجزاست. وقتی به انتهای آنچه الان بخش اول «نخلهای وحشی» محسوب میشود رسیدم، ناگهان فهمیدم چیزی کم است. داستان یک تأکید کم دارد، چیزی شبیه قرینه در موسیقی. بنابراین داستان پیرمرد را به دست گرفتم تا داستان «نخلهای وحشی» به نقطه اوج بازگردد. بعد داستان پیرمرد را در نقطهای که الان نخستین فصل است، رها کردم و «نخلهای وحشی» را از سر گرفتم تا زمانی که ریتمش ضعیف شد. بعد دوباره آن را با بخشی از آنتیتزش به اوج رساندم. این آنتیتز داستان مردی است که به عشقش میرسد و بقیه کتاب را به فرار کردن از او حتی به قیمت بازگشت داوطلبانه به زندان برای کسب امنیت میگذراند. اینها دو داستان، تصادفی و شاید بر حسب ضرورت در کنار هم قرار گرفتهاند. قصه در اصل قصه «شارلوت» و «ویلبورن» است.
چه میزان از نوشتههایتان براساس تجربیات شخصی است؟
........................................
هرگز حسابش نکردهام، چون "چقدر" اصل مهم نیست. یک نویسنده به سه چیز نیاز دارد: تجربه، مشاهده و تخیل، که دو مورد و گاها یک موردشان فقدان دیگر فاکتورها را جبران میکند. برای من یک داستان معمولی با یک ایده، خاطره یا تصویری ذهنی شروع میشود. داستاننویسی در واقع در لحظه کارکردن برای توضیح چرایی آنچه اتفاق میافتد و علت شکلگیری آن است. نویسنده سعی دارد شخصیتهایی باورپذیر در موقعیتهای تأثیرگذار و معتبر را به اثرگذارترین شکل ممکن خلق کند. واضح است که محیطی که برای او آشناست میتواند به عنوان ابزاری در اختیارش قرار گیرد. نظر من این است که موسیقی راحتترین وسیله برای ابراز و بیان است چرا که ابتدا از تجربه و تاریخ انسانی سرچشمه میگیرد. اما از آنجا که واژهها عرصه توانمندی من هستند، باید تلاش کنم آنچه موسیقی به خوبی بیان میکند را دستوپا شکسته ابراز کنم. یعنی موسیقی بهتر و آسانتر مطلب را میرساند، اما من کلمات را ترجیح میدهم. من خواندن را به گوش دادن ترجیح میدهم. سکوت و تصویری که در سکوت از واژهها خلق میشود را به صدا ارجح میدانم. طوفان و موسیقی متن در سکوت شکل میگیرد.
برخی میگویند کارهای شما را حتی بعد از دو یا سهبار خواندن نمیفهمند، چه راهکاری به آنها پیشنهاد میکنید؟
........................................
چهار بار بخوانند!
شما از تجربه، مشاهده و تخیل به عنوان فاکتورهایی مهم برای نویسنده نام بردید، آیا الهام را هم در این دسته قرار میدهید؟
........................................
من از الهام هیچ چیز نمیدانم، چون نمیدانم اصلا چیست. دربارهاش شنیدهام، اما تا حالا ندیدمش.
گفته میشود شما نویسندهای هستید که زیاد به خشونت میپردازید
مثل این است که بگویید چکش دغدغه نجار است. خشونت تنها یکی از ابزارهای نجار است. نویسنده هم مثل نجار تنها با یک وسیله نمیتواند خلق کند.
میتوانید بگویید نویسندگی را از کجا آغاز کردید؟
........................................
در نیواورلئن زندگی میکردم و هرجور کاری که لازم بود میکردم تا هراز چندگاهی پولی ناچیز به دست آورم. با «شروود اندرسن» آشنا شدم. بعد از ظهرها در شهر میچرخیدیم و با مردم حرف میزدیم. عصرها باز همدیگر را میدیدیم و او حرف میزد و من گوش میدادم. هرگز پیش از ظهر او را نمیدیدم. منزوی بود و کار میکرد. روز بعد همین جریان تکرار میشد. فکر میکردم اگر این زندگی یک نویسنده است، پس نویسنده شدن کاملا مناسب من است. بنابراین نوشتن اولین کتابم را شروع کردم. اول به این نتیجه رسیدم که نوشتن مفرح است. حتی فراموش کردم سه هفته است آقای اندرسن را ندیدهام، تا جایی که او به در خانهام آمد، اولینباری بود که برای دیدنم میآمد. به من گفت: مشکل چیست؟ از دستم عصبانی هستی؟ گفتم دارم یک کتاب مینویسم. تعجب کرد و رفت. وقتی کتاب «اجرت سرباز» را تمام کردم، خانم اندرسن را در خیابان دیدم. پرسید کتاب چطور پیش میرود و گفتم تمامش کردم. او گفت: شروود میگوید با تو معاملهای میکند؛ اگر مجبور نباشد نوشتهات را بخواند، با ناشرش حرف میزند تا کتابت را چاپ کند. من هم گفتم: باشد. من اینطور نویسنده شدم.
چه نوع کارهایی برای بهدست آوردن پولی ناچیز انجام دادهاید؟
........................................
هرکاری که پیش میآمد. از هر کاری کمی سردرمیآوردم؛ قایقرانی، نقاشی ساختمان، خلبانی. پول زیادی نیاز نداشتم چون زندگی در آن زمان در نیواورلئن ارزان بود و تمام آنچه لازم داشتم جایی برای خواب، کمی غذا و تنباکو بود. کارهای زیادی بود که میتوانستم دو یا سه روز انجام دهم و خرج بقیه ماهم را درآوردم. خلقوخویم شبیه ولگردها و خانهبهدوشهاست. آنقدر پول نمیخواهم که برایش کار کنم. به نظرم خیلی شرمآور است که اینقدر کار در دنیا وجود دارد. یکی از غمانگیزترین مطالب این است که تنها چیزی که یک مرد میتوان هر روز به مدت هشت ساعت تکرار کند، کار کردن است. تو نمیتوانی روزانه هشت ساعت بخوری یا هشت ساعت بخوابی. تنها کاری که میتوانی هشت ساعت تکرارش کنی، هر روز پس از دیگری، کار کردن است. به همین دلیل است که انسان خودش و دیگران را بدبخت و ناخشنود میکند.
حتما به «شروود اندرسن» احساس دین میکنید، اما به عنوان یک نویسنده او را چگونه میبینید؟
........................................
او پدر نویسندگان آمریکایی همنسل من و سنت نگارش آمریکایی بود که نویسندگان پس از ما ادامهاش میدهند. او هرگز ارزشی را که لایقش بود دریافت نکرد. «دریزر» برادر بزرگتر او و «مارک تواین» پدر هر دوی آنان بود.
نظرتان در مورد نویسندگان اروپایی آن دوران چیست؟
........................................
دو مرد بزرگ دوران من «توماس مان» و «جیمز جویس» بودند. شما باید همانطور که کشیش بیسواد تعمیددهنده «عهد عتیق» را با ایمان کامل میخواند، «اولیس» جویس را بخوانید.
چگونه پیشزمینه کارهایتان را از انجیل گرفتید؟
........................................
جد من «موری» مردی بسیار مهربان بود که همیشه با ما بچهها خوب رفتار میکرد. در واقع علیرغم این که او از نژاد اسکات بود، به نظر ما نه فرد دینداری میآمد و نه خیلی سختگیر. او مردی با اصولی انعطافناپذیر بود. یکی از قوانین این بود که همه از کودکان گرفته تا بزرگسالان، باید بخشی از انجیل را حفظ میکردند و وقتی برای صبحانه دور میز جمع میشدیم خیلی روان برای دیگران میخواندند.
اگر چیزی آماده نکرده بودیم، حق خوردن صبحانه نداشتیم. البته در چنین وضعیتی وقت کافی به شما میدادند تا بروید و آیهای حفظ کنید و دوباره برگردید. این آیه باید معتبر و درست میبود. وقتی کوچکتر بودیم میتوانستیم هر روز آیهای تکراری بخوانیم تا وقتی بزرگتر شدیم... یک روز صبح که سهم انجیلمان خیلی راحت و بدون حتی گوش کردن به خودمان از حفظ میخواندیم و 7 تا 10 دقیقه جلوتر چشممان میان نان، استیک، مرغ سرخشده، سبوس، سیبزمینی شیرین و چند نوع نان داغ چرخ میزد، ناگهان حس میکردیم او با چشمان بسیار آبی، مهربان و بیشتر انعطافناپذیر تا سختگیرانهی خود به ما نگاه میکند... و فردا صبح ما یک آیه جدید از حفظ بودیم. به نوعی میتوان گفت آن زمانی بود که ما میفهمیدیم کودکیمان به پایان رسیده است و مجبوریم بزرگ شویم و به دنیای بزرگسالی وارد شویم.
آیا کارهای نویسندگان همعصر خود را میخوانید؟
........................................
نه، کتابهایی که من مطالعه میکنم آنهایی است که از دوران جوانی میشناسم و دوستشان دارم و مثل آدمی که پیش دوستان قدیمیاش بازمیگردد به آنها رجوع میکنم. «عهد عتیق»، کارهای «دیکنز»، «کنراد»، «سروانتس»، همانطور که خیلیها انجیل را هر سال میخوانند من «دن کیشوت» را بارها میخواندم. «فلوبرت»، «بالزاک» که دنیای بکر خود را خلق کرد، رگی که در 20 کتاب در جریان بود. «داستایوفسکی»، «تولستوی» و «شکسپیر». اغلب «ملویل» میخواندم و از میان شاعران به «مارلو»، «کمپیون»، «جانسون»، «هریک»، «دان»، «کیتز» و «شلی» علاقه داشتم. هنوز هم «هوسمن» میخوانم. آنقدر این کتابها را خواندهام که همیشه از صفحهی اول شروع نمیکنم و تا آخر نمیخوانمشان. فقط یک صحنه را میخوانم و یا بخشی که مربوط به یک شخصیت است؛ مثل این که چند دقیقه با یک دوست حرف بزنم.
و فروید؟
........................................
وقتی در نیواورلئن بودم همه درباره فروید حرف میزدند، اما من از او چیزی نخوانده بودم. از شکسپیر هم همینطور. شک دارم «ملویل» هم خوانده باشد.
آیا تاکنون داستانهای معمایی خواندهاید؟
........................................
از «سیمنون» خواندهام چون مرا یاد «چخوف» میاندازد.
محبوبترین شخصیتتان کیست؟
........................................
شخصیتهای محبوب من «سارا گمپ» (شخصیتی در رمان «مارتین چازلویت» اثر دیکنز) - زنی بیرحم و نامهربان، فرصتطلب و غیرقابل اعتماد که بیشتر ویژگیهایش منفی بود و «خانم هریس» (شخصیتی خیالی در رمان «مارتین چازلویت»)، «فالستاف» (شخصیتی در نمایشنامههای «همسران سرخوش وینزد» و «هنری چهارم» نوشته «شکسپیر»)، «پرنس هال» (از شخصیتهای نمایشنامه «هنری چهارم»)، «دن کیشوت» و البته «سانچو». همیشه «لیدی مکبث» را میستودم و «اوفیلیا» و «مرکوتیو» (از اشخاص نمایشنامه «رومئو و ژولیت»). هم او و هم خانم «گمپ» از پس زندگی برمیآمدند، به دنبال لطف دیگران نبودند و هرگز نمینالیدند.
«هاک فین» و البته «جیم». «تام سایر» را هیچوقت زیاد دوست نداشتم، آدم دلهی افتضاحی بود. «سوت لووینگود» کتابی که «جورج هریس» بین سالهای 1840 و 1850 در کوهستانهای «تنسی» نوشت، را هم دوست دارم. در مورد خودش توهم نمیزد و تمام تلاشش را میکرد. بعضی جاها بزدل میشد و خودش این را میدانست و اصلا شرمنده نبود. او بدبختیهایش را به گردن فرد دیگری نمیانداخت و هرگز به خاطرش به خدا شکایت نمیکرد.
آیا در مورد آیندهی رمان نظری دارید؟
........................................
تصور میکنم تا زمانی که مردم به خواندن رمان ادامه دهند، نوشتن آنها هم ادامه خواهد داشت و بالعکس. البته اگر سرانجام مجلات تصویری و کمیک استریپها ظرفیت مطالعه انسانها را ضعیف نکنند. ادبیات واقعا در حال برگشت به دوران تصویرنگارهها در غارهای ناندرتالهاست.
نظرتان در مورد نقش منتقدان چیست؟
........................................
هنرمند وقت ندارد به منتقدان گوش دهد. آنهایی که میخواهند نویسنده شوند، نقدها را میخوانند. کسانی که میخواهند بنویسند، وقت خواندن نقدها را ندارند. نقش آنها به خود هنرمند مربوط نمیشود. هنرمند بالاتر از منتقد قرار دارد، چرا که هنرمند چیزی را مینویسد که منتقد را تحت تأثیر قرار میدهد. اما منتقد چیزی مینویسد که همه را تکان میدهد، جز هنرمند.
پس شما هیچوقت نیازی ندیدید با کسی درباره کارتان حرف بزنید؟
........................................
نه من خیلی مشغول نوشتن هستم. کارم باید حس رضایت به من بدهد وگرنه نیاز ندارم دربارهاش حرفی بزنم. اگر مرا راضی نکرده باشد، بحث کردن کمکی به رشدش نمیکند. چون تنها راه بهتر شدنش بیشتر کار کردن روی متن است. من یک شخصیت ادبی نیستم، بلکه تنها نویسندهام. از بازار حرف و بحث لذت نمیبرم.
منتقدان میگویند روابط خونی در رمانهایتان نقطه مرکزی است.
........................................
این هم یک نظر است، همانطور که گفتم من نظر آنها را نمیخوانم. شک دارم فردی که سعی دارد درباره مردم بنویسد بیشتر از این که به شکل بینی آنها علاقهمند باشد به روابط خونی انسانها توجه کند، مگر این که این ارتباطات به روند داستان کمک کند. اگر نویسنده روی چیزهایی که مورد نیاز و علاقهاش است تمرکز کند که همان حقیقت و قلب انسان است وقتی زیادی برای چیزهای دیگر مثل افکار، شکل بینی و یا روابط خونی آنها نخواهد داشت، چرا که من اعتقاد دارم ایدهها و واقعیتها خیلی به واقعیت ربطی ندارند.
منتقدان همچنین میگویند شخصیتهای شما هرگز به طور آگاهانه بین خیر و شر انتخاب نمیکنند.
........................................
زندگی علاقهای به خوب و بد ندارد. «دن کیشوت» دائم در حال انتخاب بین خیر و شر بود، اما حیطه انتخاب او رویاهایش بود. او دیوانه بود و تنها زمانی به دنیای واقعی وارد میشد که خیلی مشغول مراوده با مردم بود. او وقت نداشت خوب را از بد تشخیص دهد. از آنجا که مردم تنها در زندگی وجود دارند، باید وقتشان را به زنده ماندن اختصاص دهند. زندگی پرتحرک است و حرکت توأم با چیزهایی مثل آرزو، قدرتطلبی، و لذتجویی است که بشر را به جنبوجوش و حرکت میاندازد. وقتی را که بشر صرف اخلاق میکند، باید به زور هم که شده از همین حرکت زندگی که او هم جزئی از آن است، بگیرد. او مجبور است دیر یا زود بین خوب و بد انتخاب کند. زیرا برای این که بتواند فردا هم زندگی کند، وجدان اخلاقی او چنین چیزی را از او میخواهد. وجدان اخلاقی نفرینی است که باید از سوی خدایان قبولش کند تا بتواند خواب ببیند.
کمی بیشتر درباره حرکت مربوط به هنرمند توضیح دهید
........................................
هدف هر هنرمندی به چنگ آوردن حرکت یا همان زندگی توسط ابزارهای مصنوعی است تا آن را محکم نگه دارد و 100 سال بعد وقتی غریبهای به آن نگاه کرد، موجب حرکت شود؛ همانطور که زندگی اینگونه است. از آنجا که انسان فانی است، تنها راه ممکن جاودانگی به جا گذاشتن چیزی ماندگار است که دائم در حرکت باشد. هنرمند با همین روش پیامی را روی دیوار فراموشی منحط مینویسد، دیواری که روزی باید از آن بگذرد.
«مالکولم کولی» گفته است که شخصیتهای شما تابع تقدیرشان هستند.
........................................
این عقیدهی اوست. نظرم این است که برخی از آنها اینطور هستند و برخی نه، مثل شخصیتهای دیگر نویسندگان. به نظرم «لنا گرو» در رمان «روشنایی در ماه اوت» خیلی خوب از پس سرنوشتش برآمده است. برای او واقعا اهمیت نداشت که مرد تقدیرش «لوکاس برچ» بود یا نه. در تقدیرش نوشته شده بود که همسر و فرزندانی داشته باشد و او این را میدانست. بنابراین او به سمتش رفت، آن را پذیرفت و از هیچکس هم کمک نخواست. او فرمانده روح خود بود. هرگز یک لحظه هم گیج، هراسان یا بیتاب نمیشد. او حتی نمیدانست که نیازی به دلسوزی ندارد. خانواده «بوندرن» در «گور به گور» هم از پس سرنوشتشان میآمدند. پدر آنها طبیعتا پس از آن که همسرش را از دست داد، به همسری دیگری نیاز داشت، بنابراین دوباره ازدواج کرد. او زمانی نه تنها آشپز خانواده را عوض کرد، بلکه گرامافونی گرفت تا زمانی که استراحت میکنند به آنها حس لذت بدهد. دختر باردارشان نتوانست شرایطش را عوض کند اما ناامید نشد. سعی کرد دوباره تلاش کند و اگر تمام تیرهایش هم به سنگ میخورد، اتفاق مهمی تلقی نمیشد، بلکه این فقط یک بچه دیگر بود.
آقای «کولی» همچنین گفته است خلق شخصیتهای بین 20 تا 40 سالی که بشود با آنها همذاتپنداری کرد برای شما سخت است.
........................................
افراد بین 20 تا 40 سال ترحمبرانگیز نیستند. کودک چنین ظرفیتی دارد اما نمیداند. یعنی وقتی میفهمد که سنش از چهل گذشته. بین سنین 20 تا 40 سالگی اراده و تمایل بچه برای دست زدن به کاری، قویتر و در ضمن خطرناکتر میشود. اما هنوز شروع به یادگیری و شناخت آن نکرده است. از آنجا که در این سنین توان بالقوه او بر انجام کاری، جبراً از طریق محیط و فشارهایی که به او وارد میشود، به راههای بد و ناصحیح کشانده میشود، بشر قبل از این که درستکار باشد، قوی و پر زور است. تمام بدبختیهای جهان هم زیر سر آدمهای بین 20 تا 40 ساله است. آنهایی که اطراف خانه من زندگی میکنند و موجب تنشهای بیننژادی میشوند، گروههای سیاهپوستی که زنی سفیدپوست را میگیرند و با هدف انتقام مورد تجاوز قرار میدهند، هیتلرها، لنینها، ناپلئونها، تمام این افراد نماد رنج و درد انسانی هستند و تمام آن بین 20 تا 40 سال سن دارند.
در زمان بین نگارش «اجرت سرباز» و «سارتوریس» برای شما چه اتفاقی افتاد؟ چه چیزی باعث شد نگارش داستان سرزمین (خیالی) «یوکناپاتافا» را شروع کنید؟
........................................
با «اجرت سرباز» من فهمیدم نویسندگی مفرح است. اما پس از آن بود که دریافتم نه تنها هر کتاب باید طرحی داشته باشد، بلکه تمام بدنه و کلیت کارهای هر هنرمند هم باید دارای طرحی بهخصوصی باشد. «اجرت سرباز» و «پشهها» را فقط برای نویسندگی و سرگرمکننده بودنش نوشتم. با «سارتوریس» بود که کشف کردم تمبر کوچک خاک زادگاهم ارزش نوشتن را دارد و من خیلی عمر نمیکنم که تمامش کنم. به علاوه پی بردم که با تبدیل چیزی واقعی به خیالی، به واقعیت تعالی خواهم بخشید و دستم را در استفاده از همه ذوق و استعدادم آن هم در حد کمال، باز خواهم گذاشت. این کار معدن طلای مردم دیگر را مکشوف و رو میکرد. بنابراین دست به کار شدم و جهانی از آن خود را خلق کردم. میتوانم همه این انسانها را مثل خدا، نهتنها در مکان بلکه در زمان هم حرکت دهم.
این واقعیت که میتوانم شخصیتهایم را به خوبی در زمان جابجا کنم حداقل در حد و مرزهای خودم، نظریه شخصیام را به اثبات میرساند که زمان، شرایطی سیال است که وجودی جز در کالبد لحظهای افراد ندارد. گذشتهای وجود ندارد، تنها حال است که وجود دارد. اگر گذشته وجود داشت، دیگر هیچ درد و رنجی نبود. دوست دارم به جهانی فکر کنم که سنگ سرطاق کائنات است، که به اندازه یک سنگ سرطاق کوچک است اما اگر برداشته شود، دنیا فرو میریزد. آخرین کتاب من «کتاب طلایی»، «کتاب رستاخیز» (کتابی که همه نوع اطلاعات را در مورد سرزمینی به خواننده بدهد) و درباره سرزمین «یوکناپاتافا» خواهد بود. سپس قلمم را میشکنم و از نوشتن دست برمیدارم.
ترجمه :مهری محمدی مقدم
دنيا خودش بيرحمه.دليلي بر بيرحمي خلق الله نيست.
پیش فرض گور به گور | ویلیام فاکنر | معرفی و نقد کتاب
خیلیها ویلیام فاکنر را با کتاب «خشم و هیاهو» میشناسند. کتابی که موفقیتش جایزهٔ نوبل را برای فاکنر به ارمغان آورد. فاکنر یکی از معروفترین چهرههای ادبیات قرن بیستم امریکا و جهان است و بیشتر شهرتش به دلیل استفاده از تکنیک «جریان سیال ذهن» است. «As I lay dying» پنجمین رمان اوست که در ایران با عنوان «گور به گور» ترجمهٔ نجف دریا بندری شناخته شده است. ترجمهٔ دقیق عنوان رمان همان «همچنان که خوابیده بودم و داشتم میمردم» است که کمی برای خوانندهٔ ایرانی طولانی میشود. به همین دلیل دریابندری عنوان «گور به گور» را برای نسخهٔ فارسی این رمان انتخاب کرده است.
«گور به گور» از لحاظ وزنی، کتابی سبکی است، اما روایت پیچیدهای دارد. به این صورت که سیر اصلی داستان در ۵۹ قسمت توسط ۱۵ راوی مختلف و با استفاده از همان تکنیک «جریان سیال ذهن» برای خواننده نقل میشود. داستان دربارهٔ مرگ إدی باندرن مادر خانوادهٔ باندرن و تلاش اعضای خانوادهاش برای دفن او در جفرسون است.
این کتاب فاکنر هم مثل «خشم و هیاهو» همیشه جزء برترین رمانهای قرن بیستم قرار میگیرد و خواندنش به هر اهل رمانی اکیدا توصیه میشود. پس اول بروید خود کتاب را بخوانید، چون واقعاً روایت جذابی دارد. بعد برای درک بهتر آن میتوانید بیاید و این نیمچه را بخوانید:
خلاصه رمان «همچنان که خوابیده بودم و داشتم میمردم»
إدی باندرن همسر أنس باندرن و مادر خانوادهای فقیر است که به دلیل بیماری شدید در بستر مرگ است. پسر بزرگ خانواده به اسم کَش همهٔ مهارت نجاریاش را جمع میکند تا درست در زیر پنجرهٔ اتاق خواب مادر در حال موت، تابوتی درست و حسابی برایش بسازد! جوول تنها کسی است که به این کار اعتراض دارد او و دارل دو پسر دیگر خانوادهاند که با وجود اطلاع از حال نزار مادر از شهر بیرون میروند تا کاری برای همسایهشان ورنون که زن و دخترانش از مادر آنها پرستاری میکنند، انجام دهند. از رفتن آنها زمانی نمیگذرد که مادر میمیرد.
مرگ مادر کوچکترین عضو خانوادهٔ باندرن٬ واردامان را یاد مرگ ماهیای میاندازد که صبح آن گرفته و با چاقو تمیزش کرده. کش موفق میشود با کمک دیگران کار تابوت را تمام کند اما واردمان که دوست ندارد مادرش در یک جعبهٔ تنگ و تاریک حبس شود٬ شب وقتی همه خواب هستند سوراخهایی را با میخ روی در تابوت ایجاد میکند و چنان با جدیت این کار را انجام میدهد که دو تا از ضربهها، صورت مادرِ خوابیده در تابوت را زخمی میکند!
إدی و أنس دختری دارند که وقت ندارد برای مرگ مادر ناراحتی کند. دِوی دِل خودش برای خودش کم غم و غصههایی ندارد؛ چرا که بدون آنکه ازدواج کند، از کارگر مزرعه باردار شده است. همه خیلی بیخیال هستند! به طوری که فردای مرگ إدی و در مراسم ترحیمش زنان در خانهٔ او شعر میخوانند و مردها بیرون گپ میزنند! چند روز بعد از مرگ مادر دارل و جوول برمیگردند. دارل لاشخورها را که بر بام خانه میبیند از مرگ باخبر میشود. بعد هم به جوول که همه بیاحساسِ بیخیالِ می خوانندش (چون این عزیز کردهٔ مادر قبل از سفرش حتی با مادر در حال مرگش خداحافظی هم نکرد…) میگوید نگران نباش اسبت نمرده! (چون جوول عاشق اسبش است اسبی که با پول کار شبانه خریده است).
أنس که احساس میکند حتما باید به وصیت إدی عمل کند و او را درشهر جفرسون به خاک بسپارد و البته فکرایی هم برای دندانهای خرابش دارد! به اجبار بچهها را وا میدارد تا همگی مادر را به آن شهر ببرند و آنجا با خیال راحت دفنش کنند.
سفر خانواده شروع میشود. روز دوم سفر باندرنها متوجه میشوند که سیل پل روی رودخانه را خراب کرده است و از آن جایی که با یک جسد توی درشکه نمیتوانند بیشتر از این صبر کنند، مسیر دیگری را در پیش میگیرند و مجبور میشوند از داخل رودخونه عبور کنند. اما تعادل درشکه به هم میخورد و تابوت در آب میافتد. قاطرها غرق میشوند و ابزار نجاری کش همه در آب میریزند و پای ناقص او دوباره آسیب میبیند!
داستان گاهی هم به نقل از کورا همسر ورنون پیش میرود. او به یاد می آورد که چقدر إدی زیادی جوول را دوست داشت حتی بیشتر از خدا دوستش داشت! در یک فصل هم خود إدی راوی ماجراست، إدی از زندگیش میگوید. از اینکه بی هیچ علاقهای با أنس ازدواج کرده از این که با کشیشی به اسم ویتفیلد رابطه داشت و جوول در اصل پسر اوست!
دوباره برمیگردیم به جریان اصلی داستان. دامپزشکی پای شکستهٔ کش را جا میاندازد! أنس با پولی که خودش برای خرید دندان و کش برای خرید گرامافون کنار گذاشته بودند و همچنین فروختن اسب جوول و رهن گذاشتن بخشی از اموال مزرعه چندتا قاطر جدید میخرد تا بتوانند به سفرشان ادامه دهند. سر راه به شهری بزرگ میرسند. مردم از بوی بدی که از درشکهٔ آنها میآید فرار میکنند. دوی دل مخفیانه به داروخانهای میرود تا دارویی بخرد و فرزند نامشروعش را سقط کند اما صاحب داروخانه از فروختن چنین دارویی به او امتناع میورزد و به او توصیه میکند که برود و با پدر فراری فرزن نامشروعش ازدواج کند! از سوی دیگر دارل خود برای پای کش آستینها را بالا میزند و پایش را گچ میگیرد اما باعث میشود درد پای او بیش از پیش شود.
باندرنها شب را در خانهٔ مزرعهداری میمانند، اما دارل که به نیت اصلی این سفر مشکوک شده اصطبل را آتش میزند تا جنازهٔ مادر را بسوزاند و از گندیدگی نجات دهد. با این حال جوول میفهمد و به موقع حیوانات را نجات میدهد. بعد هم با به خطر انداختن جان خودش تابوت مادر را از آتش بیرون میکشد. روز بعد باندرنها به شهر جفرسون میرسند و بالاخره مادر را دفن میکنند و برای اینکه دارل را از دادگاه رفتن به خاطر آتش سوزی نجات دهند، ادعا میکنند که او دیوانه است و خیلی خونسرد راهی تیمارستان میکنندش! دوباره دوی دل به داروخانه میرود و این بار شاگرد مغازه سرش را کلاه میگذارد و میخواهد در عوض دارویی قلابی اغفالش کند که دوی دل به موقع میفهمد و از آن جا میگریزد.
صبح روز بعد هم پدر با لب خندان، دندانهای جدیدش را به بچهها نشان میدهد و مادر تازهشان را به آنها معرفی میکند. مادر جدید یکی از اهالی همان شهراست که پدر موقع قرض گرفتن بیل و کلنگ برای دفن إدی با وی آشنا شده بود!
---------------------
کتاب گوربهگور. ترجمهٔ نجف دریابندری. نشر چشمه
کتاب ابشالوم، ابشالوم!. ترجمهٔ صالح حسینی. انتشارات نیلوفر
کتاب برخیز ای موسی. ترجمهٔ صالح حسینی . انتشارات نیلوفر
کتاب حریم. ترجمهٔ فرهاد غبرایی. انتشارات نیلوفر
کتاب خشم و هیاهو. ترجمهٔ صالح حسینی. انتشارات نیلوفر
کتاب تسخیر ناپذیر. ترجمهٔ پرویز داریوش . انتشارات امیرکبیر
کتاب اسبهای خالدار. ترجمهٔ احمد اخوت . نشر فردا
کتاب ناخوانده در غبار . ترجمه شهریار بهترین.نشر روزنه
قابل توجه کاربران محترم میتوانند این کتابها را تز طریق اینترنت و سایتهای مختلف دانلود نمایتد .
سامان میرزائی بوشهر