گوناگون

دمی با مشتریان خودخواسته مرگ

دمی با مشتریان خودخواسته مرگ

پارسینه: وارد ساختمان مسمومیت می شوم جایی که مرگ بیشتر از همه چیز قدرت نمایی می کند.

محبوبه ریاستی: می گویند زندگی یک هدیه است که خداوند به اشرف مخلوقاتش بخشیده است وباید تا زمانی که در این دنیا هستیم زندگی را ،زندگی کنیم وقدر آن را با همه خوبی ها و سختی هایش بدانیم.

اما در این میان هستند افرادی که چندان شوقی برای زنده ماندن و زندگی کردن ندارند ودر جای دیگری زندگی را جستجو می کنند.آدم هایی که بی هدف به دنبال معنی زندگی هستندو دست آخر هم آن را نمی یبابند.در این گزارش به دنیای این گونه آدم ها وارد شده ایم تا از دغدغه هایشان بیشتر بدانیم.

سکانس اول:اصلا چرا باید زندگی کنم

در یک روز بهاری به بیمارستان بهارلو رفتم ،جایی که آدم به بهانه های مختلف به آن جا می آیند ، یکی برای به دنیا آمدن فرزندش با دسته گل به استقبال او می رود و دیگری آن قدر در خود فرو رفته که دیگر زمان برای او معنایی ندارد.

وارد ساختمان مسمومیت می شوم جایی که مرگ بیشتر از همه چیز قدرت نمایی می کند.ساختمانی خاکستری که در آن خبری از زندگی و شادی نیست. آدم هایی که روی تخته خوابیده اند می خواستند که دیگر نباشند،چون فکر می کردند دیگر جایی برای آن ها در این دنیا وجود ندارد.

محسن یکی از آن ها است وقتی دلیل خود کشی اش را از او می پرسم می گوید:معنای زندگی را در خودم گم کردم اصلا دیگر زندگی ای نداشتم که بخواهم به خاطر آن بجنگم زنم با این که خیلی دوست داشتم ترکم کرد وهمه چیزم را از من گرفت حالا دیگر نه خانه ای دارم که به امید برگشت به آن باشم و نه فرزندی که وجودش به من امیدی تازه ببخشد.

اشک چشم های خسته اش را پر می کند محسن می گوید:در این دنیا دیگر هیچ امیدی ندارم ،معنای روز و شب را گم کرده ام وبه اندازه تک تک ثانیه های زندگی ام خسته ام.بارها خود کشی کردم اما باز هم یک روز دیگر برایم آغاز شد.با خودم فکر می کنم چرا محسن نمی تواند قدر فرصت دوباره ای که خداوند به او داده را بداند،چرا با خود و زندگی اش سر جنگ دارد چرا....؟

سکانس دوم:حاضرم رضا باشد ولی من نه!

صورت معصوم و جوانی دارد آرام چشم هایش را بسته و مثل یک کودک به خواب رفته به او آرام بخش داده اند تا کمتر بیقراری کند وقتی چهره اش را می بینم باورم نمی شود که قصد جانش را کرده.

مادرش می گوید:اسم دخترم معصومه است و20سال دارد، تازه با رضا نامزد کرده آن ها خیلی همدیگر را دوست دارند اصلا نمی دانم چرا معصومه این بلا را سر خودش آورده ؟

گریه اجازه نمی دهد حرف هایش را تمام کند، بعد از چند دقیقه دوباره به سراغ معصومه می روم چشم هایش را آرام باز می کند.

از او می خواهم علت خود کشی اش را برایم تعریف کند واو با صدای خسته و محزونش می گوید:با رضا سر ماشین بحثم شد واو را تهدید کردم که اگر حقش را از پدرش نگیرد خودم را خواهم کشت اما او به روی خودش نیاورد واز خانه بیرون رفت چند ساعتی گذشت اما با من حتی تماس هم نگرفت کلافه وخسته بودم نمی دانستم چه باید بکنم به سراغ گلخانه رفتم وبعد ...اشک هایش چهره نگران ومعصومش را می پوشانند وبعد دوباره با همان صدای آرام والبته پر از غمش می گوید:پشیمانم نمی خواستم این کار را انجام دهم ولی از دست رضا عصبانی شدم من رضا را دوست دارم تو رو خدا به او بگوید که من را ببخشد حاضرم من نباشم ولی او باشد اگر رضا را از دست بدهم دیگر هیچ چیز ندارم رضا همه چیز من است گریه امانش نمی دهد زیر لحاف آبی رنگش می رود تا غم هایش را زیر آن پنهان کند.

دوست داشتم دوباره با او حرف بزنم اما بیقرار تر از آن بود که بتوانم با غصه هایش شریک شوم.

دلم برا ی جاده چالوس تنگ شده

کمی آن طرف تر پسرکی بیقرار روی تخت خوابیده عصبانی است و صدایش را به اندازه دردهای درونش بلند می کند شاید می خواهد بالاخره کسی را پیدا کند تا صدا و غم هایش را بشنود اما پرستاران بخش او را آرام می کنند و از او می خواهند که سکوت کند،باز هم سکوت نصیبش می شود.

کنارش می روم در چهره کودکانه اش خبری از بلوغ نمی بینم او هنوز غرق در دنیای کودکی اش است اگر چه این دنیا برای او رنگی نیست اما هنوز کودک است وپر از آرزوهای دست نیافتنی.می گوید: اسمم جعفر است و از کودکی پدرم را پای منقل دیده ام ومادرم هم در خانه های مردم کار می کند تا شکم ما را سیر کند از همه چیز خسته ام از زندگی ای که داریم،

از دیدن چهره مادرم که پر از درد است اما سعی می کند به روی خودش نیاورد تا ما سراغ غم هایش نرویم صدایش را بلند تر می کند و با حالت اعتراض می گوید:دلم برای جاده چالوس برای سفر برای دور هم بودن برای زندگی تنگ شده اما تو با وجود این قفسی که در آن گم شدم چطور می توانم به این چیزها برسم می خواستم بروم تا شاید خواهر و برادرم راحتر زندگی کنند وغم های مادرم کمتر شود گریه می کند آن هم با صدای بلند.نمی دانم به او برای کاری که کرده حق بدهم یا نه،اما حرفهاو آرزوهایش ساده تر از آن است که قابل درک نباشد.

سکانس آخر:هوای تازه را نفس بکشید
این جا دنیای دیگری است و قصه های آدم ها اگر چه تلخ اما شنیدنی است، در ختان پشت پنجره سبز اند اما در این طرف پنجره نه بهاری هست و نه امیدی همراهان بیماران شوکه شده اند ونمی دانند که عزیزانشان می مانند یا می روند این جا زمان معنا ندارد همه چیز سرد و غمگین است اما شاید بشود به بهانه بازگشت دوباره نفس های تک تک آن هایی که می خواستند نباشند اما هنوز هستند خدا را شاکر بود و دریچه امید را باز کرد و هوای تازه تری را نفس کشید.

ارسال نظر

  • علی

    بسیار زیبا و تأثیر گذار!
    قلبم از درون تهی شد وقتی دیدم تصمیم به بزرگی خودکشی به خاطر بچه بازیهای یک خانم رخ می دهد!
    البته منظورم نیست خانمها اینطورند مردها هم همین طورند ولی مسأله مهمتر این است که انگار ما هنر زندگی کردن را بلد نیستیم ،هنر تحمل و صبر را ...

  • ناشناس

    لطفا نظرم رو بدون تفسیر به رای در نظر بگیرید من خودم تا حالا خودکشی نکردم ولی واقعا زندگی من جون کندن همه زحماتم هدر رفت درس خوندم دانشگاه رفتم کی اونموقعی که مثل الان نبود که هر کوره داهاتی یه دانشگاه آزاد یا غیرانتفاعی یا علمی کاربردی و ... داشته باشه بعد چند سال بیکاری سرکار رفتم تو کارمم سختکوش و پیگیر بودم گفتن تعدیل نیرو داریم با اینکه هم مدرک داشتم هم کارم خوب بود من و مدیرم چون بی کس بودم اخراج کرد ولی دو نفر دیگه که هم مدرک نداشتن هم کارشون بد بود چون آشنای مدیرمون بودن موندن الان دوباره بیکارم خسته شدم از بیکاری همه زحمات من کشک بود درسی که خوندم کار خوبم اگه کارم بد بود میگفتم خب بد کار کردم اشکال از خودم بود ولی حالا همه جیم که گرون واقعا از زندگی خسته شدم امروزم مثلا روز تولدمه تو این زندگی دلم به چی خوش باشه تازه داشت دلم گرم کارم میشد رسیدم به این شعر در هیچکس همت و دین را ثبات نیست جان کندن است زندگی ما حیات نیست

  • احسان

    زندگی فراز و نشیب داره ولی هیچ وقت نباید فکر کنیم به یک کوچه بن بست رسیدیم... همیشه یه روزنه امیدی هست. با تشکر از گزارش خوبتون

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار