احسان نراقی؛ آینهدار سکندر شاه/ آنچه خود داشت و در طمع خام دید
پارسینه: نراقی همه عمر روش آفتاب را پیش گرفت، در زندان «لیبرال مقاوم» بود و در بیرون «روشنفکر تنها»؛ استقلال فکر و رای لشکر مریدان نمیپرورد؛ سخت است در میانه زیستن که نه چپها مدیحهاش گویند و نه راستها مرثیهاش خوانند
این خاطره را ۳۰ سال بعد، آن دانشجوی سابق برای شاه مملکتی تعریف میکرد که فشار برای ترک قدرت به پشت در اتاق کاخش رسیده بود و اعلیحضرت را تشبیه کرد به کوهنوردی که ۲۵ سال، قدم به قدم، شیب تندی را برای رسیدن به قله - قدرت مطلق- پیموده و اکنون، ناگهان از او میخواهند تا در زمانی کوتاه به پایین کوه بازگردد. یک کوهنورد به هنگام صعود میداند پاهای خود را کجا استوار کند، اما زمان بازگشت، ممکن است سنگ کوچکی در زیر پای او بلغزد. هرچه این پایین آمدن سریعتر صورت گیرد، خطر بیشتری به همراه دارد. همۀ اینها را گفت تا به شاه بفهماند حالات روحی و نظراتش را نادیده نمیگیرد و سرآخر حرفش را زد: «چارۀ دیگری نیست»، یعنی دیگر باید به پایین رفت و قدرت را واگذار کرد.
در هشتمین و آخرین دیدار این دو، دو روز قبل از سفر همیشگی شاه گفتوگویی خیالی در ذهن میهمان گذشت، وقتی که میزبان دستش را فشرد اما بیش از حد معمول نگه داشت و به چشمهایش نگریست، گویی میخواست بگوید: «چرا زودتر به نزدم نیامدید، یعنی زمانی که بیش از هر موقع دیگر نیاز داشتم تا کسی مرا نسبت به واقعیات آگاه سازد؟» و پاسخ این مشاور میهمان به آن سؤال، این میشد که «زیرا شما اعلیحضرت، همیشه ترجیح میدهید به کسانی گوش دهید که دقیقا همین واقعیات را از شما پنهان میکردند.»
این آخرین دیدار دکتر احسان نراقی با محمدرضا شاه پهلوی بود که با این گفتوگوی خیالی تمام شد، گرچه قصد بر این بود که این دیدار زودتر انجام شود و حتی برای ماه اسفند ۱۳۵۶ پیشبینی شده بود، اما هم بیمیلی شاه و هم بدگمانی ساواک درباره بنیانگذار موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی، این دیدار را تا اول مهر ۵۷ به تعویق انداخت؛ ولی این شاه که نراقی در کاخ سعدآباد دید، همانی نبود که سه سال قبل در رامسر دیده بود که در اولین برخوردهایش با شاه در جلسات محدود کارشناسی، وقتی حرفهایی زد که به مذاق اعلیحضرت خوش نیامد، شاه بدون اینکه پاسخی بدهد جلسه را ترک کرد و اداره آن را به امیرعباس هویدا، نخستوزیرش سپرد. اما چنانکه نراقی ۳۰ سال بعد به نگارنده گفت: «شاه فرق کرده بود، غرورش فروکش کرده بود. من به راحتی با او مجادله میکردم. حرفهایی میزدم که گرچه خوشش نمیآمد اما مخالفتی هم با آن نمیکرد.»
بین این دو در عمر ۷ سال و در فکر ۷ فرسنگ فاصله بود؛ این فاصله در وضع مزاجی هم کم نبود، وقتی نراقی در سومین ملاقاتش به شاه گفت بیش از ۳۰ سال است که گرفتار تب نشده، حسادت شاه را برانگیخت که میگفت نمیداند چه بدشانسی در بچگی آورده که مدام علیه بیماریهای نوبه و دردهای معده به او قرص میخورانند و هیچ وقت هم تمامی ندارد و به نراقی گفت: «چه شانسی دارید! امیدوارم قدرش را بدانید.»
روبروی نراقی کسی ایستاده بود که آنچه جانش را میفسرد جز انبوه داروها، پرسشهای انباشتهای بود که میخواست از آن جامعهشناس مبرز بپرسد «این اغتشاش و تحریکی که دارد عمومیت مییابد، از کجاست؟ بانی آن چه کسی است؟ چه شخصی پشت این مخالفتها قرار گرفته است؟ این جنبش مذهبی را کی باعث شده است؟» نراقی کتاب «طمع خام» خود را به شاه داد که پیشاپیش پاسخ این سؤالات را در خود داشت، اینکه این روش پیشرفت، محکوم به نابودی است. در همان سالها تصمیم به نوشتن کتابی گرفت درباره ترویج تقلید صرف از غرب که بعدها شد «آنچه خود داشت» و البته همان همنشینیها با شاه از مهر تا دی ۵۷ و روزگار در بند شدنش پس از انقلاب هم شد کتاب «از کاخ شاه تا زندان اوین».
در دیدار اول که نراقی کتاب «طمع خام» را در کیفش گذاشته بود، رانندهاش هم که از کارکنان وزارت آموزش عالی بود، فیش حقوقیاش را به او داد تا به شاه بدهد «آیا فکر میکنید اعلیحضرت میداند که من پس از بیست سال خدمت، ۱۵۰۰ تومان حقوق میگیرم؟» و نراقی فیش حقوقی را با این توضیح به شاه داد که «با این مبلغ، حتی نمیتوان دو تا اتاق در محلات جنوب شهر اجاره کرد.»
شاه جز آنکه گویی تصوری از آن مبلغ و هزینههای زندگی نداشت که توضیح نراقی را میطلبید، تصوری نیز از هزینههای سیاسی کارهایش نداشت، چون مدام در پی دستهای خارجی در همزدن اعتراضات مردمی بود؛ از آمریکاییها تا کمونیستها، از فلسطینیها تا قذافی که نراقی گفت سال ۴۱ که شاه به قم رفت و رهبران مذهبی را بخاطر اعتراض به اصلاحات ارضی و حق انتخاب زنان مورد نقد شدید قرار داد، فردای آن سخنرانی به نزدیکانش گفت آن روز تاریخی را فراموش نکنند، «روزی که اعلیحضرت یک حرکت اسلامی عظیم را در کشور، علیه خود به جنبش درآورد» و ۱۶ سال بعد وقتی این جنبش بپاخاست و شاه از ارتشیها شنید که تظاهرکنندگان، برای آنکه صدایشان بهتر به گوش برسد، از نوار کاست استفاده میکنند، نراقی را چارهای نبود جز از پرده درآوردن حقیقت «از شما چه پنهان که خود من، همراه خانوادهام، چهار شب است به پشت بام میرویم. میتوانم به شما اطمینان دهم در طول ربع ساعتی که صدای الله اکبر میآید، تمام شهر یکپارچه میلرزد؛ گویی به اقیانوسی متلاطم تبدیل شده باشد. بسیار جالب توجه است. علاوه بر این، هر روز صبح، بین ساعت ۸:۳۰ تا ۹، از پنجره دفتر کارم، دانشآموزان سه دبیرستان محلهمان را میبینم که با دیدن سربازها، به شعار دادن میپردازند.»
آنچه در ادامه شاه از نراقی پرسید که «میتوانید به من بگویید چرا آنها فریاد میزنند مرگ بر شاه؛ مگر من با آنها چه کردهام؟» و پاسخی که نراقی به آن داد، آینهای بود که ربع قرن مخالفین ملیگرا در خشت خام میدیدند و دیگر دیر بود برای شاه که بشنود: «این به آن دلیل است که ما در یک سیستم از سلسله مراتبها زندگی میکنیم و در چنین سیستمی، همه چیز به نوک هرم، یعنی شخص اعلیحضرت ختم میشود. آنهایی که مدام تکرار میکردند شاه باید سلطنت کند و نه حکومت، از پیش احساس کرده بودند که ما داریم به سمت یک بحران جدی قدرت سوق داده میشویم و امروز، عملا به همان جا رسیدهایم.» نراقی همان روزها در روزنامهای فرانسوی پیشنهاد شاهزدایی را داده و در توضیحش به شاه گفته بود «دیگر تصمیمگیریهای اقتصادی، سیاسی و نظامی صرفا به شما مربوط نگردد. به عبارت بهتر، باید تقسیم مسئولیتها صورت گیرد. اگرچه در این مورد، اقدامی نمادین است اما طرفداران آگاهتر سلطنت پیشنهاد میکنند که دیگر تمام میادین، خیابانها، سدها و مدارس به اسم اعلیحضرت نباشد.» حدود ۱۵ سال قبل همینها را علی امینی در دوره نخستوزیری به شاه که گلایه کرده بود اسمش را جایی نمیبرند گفته بود که «آقا اسم شاه آوردن هر جا، این اصلا زشت است. سبک میشوید. گفت بله، مثلا فلان جا را افتتاح میکنند "بنام نامی اعلیحضرت". گفتم جسارت است، مثلا مستراح. گفتم آقا، باید بگویید نکنند.»
در آن شهرآشوب ماندن و رفتن شاه، امینی و نراقی رسیده بودند به یک نقطه؛ هر دو سالها بعد درباره واپسین روزهای شاه از ناتوانیاش در مدیریت بحرانها گفتند؛ به گفته امینی «شاه در مواقع آرامش برای مملکت ایدهآل بود ولی به محض اینکه به مشکلی بر میخورد خودش را میباخت، کمااینکه در همان سالهای مصدق خودش را باخت و بعد فرار کرد. در این روزهای آخر واقعا ناخوش هم بود، خودش را باخت، خب تفاوتش با قوامالسلطنه این بود که قوامالسلطنه و نوع اینها، مردانی بودند که در موقع استثنایی واقعا شهامت داشتند. شاه هم واقعا شاه خیلی خوب بود در مواقع آرامش [اما] به محض اینکه به اشکال برمیخورد گمراه میشد.» نراقی هم در یکی از آن چند باری که به ملاقات شاه میرفت پاکروان، رئیس سابق ساواک دستش را گرفت و گفت «نذارین برهها. این آدم ترسوییه، در میرهها. نذارین بره. این باید بمونه تا درست کنه. [او شاه را] میشناخت بنابراین میلش به رفتن بود، میخواست برود اگر میشد از خارج کاری بکند. این جرأت و جسارت را نداشت که بماند و تحمل این تغییر را بکند.»
آن زمان حرف از نخستوزیری غلامحسین صدیقی بود که ۲۰ سال قبل با نراقی موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی را بنا گذاشته بود و علی امینی. شرط صدیقی قبول نخستوزیری در صورت ماندن شاه در ایران بود، اما شاه سرآخر گزینهای انتخاب کرد که خواستش رفتن شاه از ایران بود؛ شاپور بختیار که میگفت: «مساله مسافرت اعلیحضرت به خارج یکی از آن مسائلی بود که ما همیشه مدنظر داشتیم. بعضی عصیانها و ناراحتیها را تسکین میبخشد و وقتی که من قبول نخستوزیری را با ایشان در میان گذاشتم و قبول کردم، یازده روز پس از نخستوزیری من این وعده را انجام داد.»
نراقی در گفتوگویی با نگارنده، روایت ناگفتهای بازگو میکند از آنچه در سالهای ۶۴-۱۳۶۳ شنید درباره شروط علی امینی برای کسب سمت نخستوزیری: «وقتی که پس از آزادی از زندان برای ادامه فعالیتهایم در یونسکو به پاریس رفتم، با دکتر امینی ملاقات کردم و پرسیدم در سال ۵۶ چرا گذاشتید جمشید آموزگار که درباری سادهای بود نخستوزیر شود، اگر به شما پیشنهاد میشد چه میکردید؟ امینی گفت: شاه آن زمان ما را نمیپذیرفت. ماههای آخر بود که قبول کرد با او دیدار کنیم. اما اگر شاه به من پیشنهاد نخستوزیری میداد، من دو شرط برای پذیرش آن میگذاشتم؛ یکی اینکه باید قانون اساسی رعایت شود و جلوی تندروی ساواک را گرفت و دوم اینکه مهندس مهدی بازرگان نایب نخستوزیر شود. من گفتم شرط هوشمندانهای بود؛ ۶ ماه بعد به تهران آمدم و برای بازرگان آنچه امینی گفته بود را نقل کردم. بازرگان گفت من هم این پیشنهاد را میپذیرفتم و شرط سومی میگذاشتم که روابط ما با آمریکاییها عادی شود و از حالت وابستگی درآید. سپس این حرف بازرگان را به امینی منتقل کردم و امینی گفت من هم قبول میکردم.» میتوان تصور کرد اگر این پیغامها در همان سال ۵۶ رد و بدل میشد، سرنوشت این مملکت به کدام سو میرفت.
از قضا در همان روزهای انقلاب، نراقی از شاه پرسیده بود نظر آمریکاییها درباره شما چیست؟ و پاسخ شنیده بود که «آمریکاییها یکسال است که میخواهند ما نباشیم» و وقتی سؤالش را ادامه داد که «چرا این را به مردم نمیگوئید؟»، شاه گفت «هر حرفی را نمیتوان به مردم زد.»
در ۸ جلسه ملاقات شاه و نراقی، اغلب موضوع دخالت خارجیها مطرح میشد و اینکه این تظاهرکنندگان بالاخره چه کسانی هستند و نراقی نقل میکرد که: «تاسوعا و عاشورا که بعد رفتیم و باهاش صحبت کردیم که مداخله ارتش نباشد، بعدش گفتم قربان من صبح زود با همسرم رفتم در شهر، دیدم در تمام دیوارهای خیابان شاهرضای آن زمان، خیابان انقلاب حالا، شعارها نوشته شده بود، درست مثل یک اقیانوسی که امواجش میآید به ساحل و با خودش هر چه در دریا دارد میآورد و بعد برمیگردد. اینها را من دیدم که به در و دیوار نوشته بود. بغض عجیب ملی شدید بر علیه شما و خاندان پهلوی و رژیم و اینها. گفت بله به ما گفتهاند، گزارش دادند. نمیدانست که چه شده که به این وضع درآمده. متوجه نبود. هی میگفت مثلا اینها که مردم مرفهیاند چرا با شنل و زنها با پالتو پوست به تظاهرات رفتند، آنها چه میگویند؟ مثلا خیال میکرد که حتما تظاهرکننده باید آدم فقیری باشد. میگفت اینها که مرفهاند، چه میگویند. یعنی ظرفیت هضم این وقایع را نداشت.»
سؤال شاه این بود که «چگونه این سیلاب از چشم مسئولان پنهان ماند؟ مطمئنا این بحران به تازگی شروع نشده است» و نراقی میگفت «طبقه سیاسی بالا آمدن این سیلاب را ندید و قدرت تکنوکراتی که خود ایجاد نمودید قادر به دیدن واقعیت نبود.»
نراقی در دو ماه پایانی حضور شاه در ایران آینه سکندری پیش رویش گذاشت تا بر او عرضه دارد احوال ملک دارا؛ میگویند مردم اسکندریه آینه بزرگی بر مناره شهر گذاشتند تا از حمله دشمنان مطلع شوند. شاه خیلی دیر خودش را در آینه سکندر نراقی دید و گو دید و غفلت کرد و اسکندریهاش فتح شد و آینه به دریا افتاد و چنانکه در اقوال و حکم آمده ارسطو دیگر بار آینه را از قعر دریا برآورد و سر جایش نشاند؛ نراقی هم آینه را دوباره دست گرفت برای چهرههای دیگر، این بار فراتر از ایران. به بینظیر بوتو که مادرش ایرانی بود و همیشه به شوخی میگفت «تو نباید فراموش کنی که این زیبایی تو ارث ایرانیات است»، در آخرین گفتوگوی تلفنیشان توصیه کرد در سفر به پاکستان محتاط باشد، آنجا مغشوش است، بوتو گفت احساس مسئولیت میکند و نمیتواند نرود؛ رفت و در تروری کشته شد و نراقی دربارهاش نوشت: «برای من جالب بود که احساس مردم طوری قوی بود، مثل اینکه یک شخص از خود ایرانیها به قتل رسیده است.»
مشاور سابق مدیرکل یونسکو تا سالهای آخر عمر این آینه را زمین نگذاشت، از همان زندان اوایل انقلاب با بدگمانیها و بدرفتاریها مدارا کرد و مصلحانه در جهت رفع خشونتها برآمد و از همانجا دید برخی همبندانش سر در راه دیگری دارند و منتقدشان شد و درباره رفتار سازمان مجاهدین خلق گفت: «در دنیا اشخاصی که میبینیم کسانی که رهبری سیاسی داشتند و علیرغم تحمل زندانهای طولانی دست به سلاح نبردند نهایتا موفق شدند. هرگونه حرکت مسلحانه محکوم به زوال است. هیچکدام از حرکتهای تروریستی به نتیجه نمیرسد. مردم اعتراض و انقلاب میکنند اما اسلحه و آدمکشی در کار نیست. این رفتار آدمهایی هستند که تحمل و صبر برای تغییر ندارند و دنیای امروز اگر بهرهای برده است از جنبشهای دموکراتیک بوده است.» فرقه رجوی رهایش نکرد و با انتشار کتابی، نسبتهای ناروا نثارش کردند و به شکایت نراقی انجامید که دادگاه فرانسه نهایتا نویسنده کتاب را محکوم کرد.
شرح حال نراقی شبیه برخی همگنان و همنسلانش، حکایت جفا دیدن در خانه و غربت است؛ در خارج مجاهدین عامل حکومتش میدانند و در داخل «از نزدیکان دربار و مشاور فرح» و «همنشین پرنسها» میخوانند. آینهدار سکندری اما نگران تاخت و تاز به اسکندریه بود، مهم نبود بر او سر نامهای بتازند که درباره کمکاری دولت در قبال فرقه رجوی به احمدینژاد نوشت، که کاری که نراقی در دوران خاتمی کرد و ۸ جلد کتاب به قلم نویسندگان معروف، جامعهشناس و حقوقدانها چاپ و میان ۷۰۰ نماینده مجلس فرانسه پخش کردند و نتیجه این شد که دادگاه اروپا آنها را تروریست شناخت، در دوره احمدینژاد متوقف شد و توجهی به توصیهاش نشد که باید موضوع این سازمان را جدیتر بگیرند. نامهای به احمدینژاد نوشت تا بگوید رئیسجمهور مسوول است و باید کاری کرد و ابتدایش نوشت «هیچ کس بی دامن تر نیست، اما دیگران باد میپوشند و ما در آفتاب افکندهایم که دامن تر ما خشک شود.»
۳۰ سال قبل که گذرش به زندان افتاد برای واعظی که برای ارشاد آمده بود، حکایتی نقل کرد که به هنگام کودکی از پدر شنیده بود. روزی میان آفتاب و ابر، مشاجرهای بر سر اینکه کدام یک قدرتمندترند، رخ داد، چون ابر مدعی بود میتواند هر چیزی را بپوشاند و اگر بخواهد نابود کند. آفتاب از او خواست تا قدرتهایشان را بیازمایند. ابر پذیرفت. آفتاب مردی ملبس به بالاپوش بلندی را که در جنگلی راه میرفت، نشان داد و به ابر گفت: «حال آنکه آنقدر قوی هستی، کاری کن که این مرد، بالاپوشش را دربیاورد.» ابر طوفان عظیمی برپا ساخت. ولی هرچه باید تندتر و باران شدیدتر میشد، آن مرد بالاپوشش را محکمتر به خود میپیچید؛ تا جایی که ابر تمام قدرتش را به کار گرفت و بالاخره موفق نشد. آن وقت آفتاب گفت «حالا که دیدی شدت عمل تو کاری صورت نداد، روش مرا ببین.» خورشید شروع به تابیدن کرد و با گرم شدن هوا، ظرف مدت کمی مرد خودش بالاپوش را از تن درآورد. نراقی خطاب به واعظ گفت: «برای مقابله با خشونت، شما باید از دادگاه بخواهید فلسفه آفتاب را پیش بگیرد.»
نراقی همه عمر روش آفتاب را پیش گرفت، در زندان «لیبرال مقاوم» بود و در بیرون «روشنفکر تنها»؛ استقلال فکر و رای لشکر مریدان نمیپرورد؛ سخت است در میانه زیستن که نه چپها مدیحهاش گویند و نه راستها مرثیهاش خوانند. سخت است در میانه مردن که حتی وقت تشییع هم جنازهاش ساعتی معطل در غسالخانه بماند تا مگر جای دفنش را مشخص کنند. سرآخر هم نگذارند در قطعه نامآوران به خاک سپرده شود. گو بر جای مردن چه باک که در آن تفألی که در آخرین دیدارش با شاه به دیوان حافظ زد، آمده بود:
بر این رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
خیلی جالب بود امیدوارم از تاریخ پند بگیریم .....؟؟؟؟
صفحه را جستم تا راهی کوتاه برای رفتنم پیدا کنم. نوشته ای بس آموزنده خواندم