گوناگون

فرش زیرپای «آقا» سند افتخار ملت است

پارسینه: گفتگو با غلامعلی حدادعادل

آنچه در این شماره و دو شماره پیاپی دیگر تقدیم می‌شود، متن كامل گفت و گوی «پاسدار اسلام» با دكتر غلامعلی حداد عادل در بازشناسی سلوك فردی و اجتماعی رهبر معظم انقلاب است كه طی دو جلسه انجام پذیرفته است. دكتر حداد عادل در بیان این ناگفته‌ها با احتیاط و دقتی خاص سخن گفت، زیرا به‌نیكی می‌دانست انتشار این سنخ روایات عمدتاً ناخشنودی رهبری را در پی داشته است. آنچه موجب گشت تا ایشان این گفت‌وگو را بپذیرند، ‌لزوم آگاهی جوانان از حداقل‌های منش فردی، اجتماعی و سیاسی رهبری از یك سو و نیز ابطال شایعات اصحاب خدعه از سوی دیگر بوده است كه لطف ایشان را سپاس می‌گوییم. امید است با ادامه این رشته از گفت‌وگوها بتوانیم جرعه‌ای از دریا را به كام تشنه شیفتگان نور فرو ریزیم.

پیشینه ارتباط جنابعالی با رهبر معظم انقلاب به كدام مقطع زمانی بر می‌گردد و چگونه تداوم و توسعه یافت؟

بسم الله الرحمن الرحیم. بنده قبل از انقلاب حضوراً خدمت مقام معظم رهبری نرسیده بودم، اما نام ایشان را زیاد شنیده و بعضی از كتاب‌هایشان را دیده بودم، از جمله كتاب صلح امام حسن(ع) كه ایشان ترجمه كرده بودند و همین طور كتابی كه درباره نقش مسلمانان در نهضت آزادی هندوستان از ایشان منتشر شده بود. از ایشان تصویری به عنوان یك روحانی جوان و جوان‌پسند داشتم. همان موقع می‌شنیدم كه آقای خامنه‌ای از جنبه تسلط بر تاریخ تحلیلی ائمه و تدوین آن بی‌نظیرند، اما چون من در تهران بودم و ایشان در مشهد، فرصتی و موقعیتی پیش نیامد كه خدمتشان برسم تا انقلاب شد و حزب جمهوری اسلامی رسماً‌ اعلام موجودیت كرد و افرادی كه از مدتی پیش به حزب دعوت شده بودند، دور هم جمع شدند. من نخستین بار در آنجا و چند روزی بعد از 22 بهمن 57، با ایشان آشنا شدم. از همان نخستین جلسه، احساس كردم كه با بقیه فرق دارند. همه خوب بودند و من آنها را بیشتر از آقای خامنه‌ای می‌شناختم و از قبل دیده بودم، با این همه احساس كردم ایشان درخشش فكری و شخصیتی خاصی دارند.

كم كم رابطه ما با ایشان بیشتر شد. از جانب من ارادت و علاقه بود و از جانب ایشان محبت و لطف. همزمان برادر شهید من، مجید هم از انگلستان آمده و در خدمت انقلاب قرار گرفته بود. او هم خدمت آقای خامنه‌ای رسید و با ایشان ارتباط برقرار كرد و در فعالیت‌ها و كارهایش از نظر ایشان استفاده می‌كرد. در اوایل انقلاب حداقل هفته‌ای دو بار در حزب با هم ملاقات می‌كردیم. كارهای سنگین و متعدد و پیچیده‌ای بر عهده همه ما بود، از جمله كمك به برگزاری رفراندوم برای تعیین نوع حكومت كه كمتر از دو ماه بعد از پیروزی انقلاب صورت می‌گرفت و در تمام این ایام همه مشغول كار بودیم و در خلال این كارها ارتباطمان با ایشان بیشتر شد. این رابطه ادامه داشت تا در آذرماه 58، بعد از اینكه قطب‌زاده را از سرپرستی صدا و سیما برداشتند، شورای انقلاب بنده را به عنوان یكی از اعضای شورای سرپرستی صدا و سیما منصوب كرد و این هم وسیله‌ای شد كه ما بیشتر از نظر ایشان استفاده كنیم، اگر چه رابط ما با شورای انقلاب، شهید باهنر بود.

در مهرماه 1360 برادر من از سرپرستی استانداری كرمانشاه و ایلام معاف شد و به تهران آمد. بنده و آن شهید بیشتر در امور فرهنگی و ادبی فعالیت می‌كردیم. من در تلویزیون بودم و ایشان در رادیو بود و بهترین كسی را كه برای مشورت در مسائل ادبی و فرهنگی سراغ داشتیم، آقای خامنه‌ای بودند. ایشان هر وقت به عنوان نماینده امام (ره) به مناطق غرب كشور می‌رفتند، مجید را همراه خود می‌بردند، چون او منطقه را خوب می‌شناخت. این آشنایی‌ها سبب شد كه آقای خامنه‌ای چند روز قبل از انتخابات ریاست جمهوری كه پس از شهادت شهید رجایی انجام شد، مجید را به عنوان رئیس دفتر خودشان انتخاب كنند. انتخابات روز جمعه 10 مهر بود و ایشان روز یكشنبه 5 مهر مجید را خواسته و گفته بودند كه در نظر دارم بعد از انتخابات، شما را رئیس دفتر خودم كنم. شما بروید و نمودار‌سازمانی دفتر را طراحی كنید. مجید آمد و موضوع را به من گفت و با هم مشورت كردیم.

از قضا در همان روز عده‌ای از خبرنگاران خارجی برای بازدید از نتایج عملیات ثامن‌‌الائمه كه اولین پیروزی چشمگیر در جنگ بود، به ایران آمده بودند، بنابراین مجید ظهر همان روز یكشنبه برای راهنمایی خبرنگاران عازم جبهه شد. روز سه شنبه خبر شهادت او به ما رسید و حضرت آقا از شنیدن خبر شهادت او بسیار متأثر شدند. نوع رابطه ایشان با این شهید حكایت مستقلی است كه اگر در اینجا بخواهم وارد جزئیات آن شوم، شاید یك قدری از اصل بحث دور شویم.

چه عواملی موجب تقویت رابطه شما با آقا شد؟

بنده از همان ماه‌های اول بعد از پیروزی انقلاب حس می‌كردم سنخیت زیادی بین علایق بنده و ایشان وجود دارد و می‌دیدم در هر زمینه‌ای كه مختصركاری كرده یا چیزی نوشته یا فكری كرده بودم، ایشان در آن زمینه سابقه تفكر و كار طولانی دارند. آنچه از همان اوایل نظر مرا به خود جلب می‌كرد، پختگی و متانت ایشان در اظهارنظرها بود. ایشان هم عمیق اظهار نظر می‌كردند و هم جانب انصاف را نگه می‌داشتند. یك نوع اعتدال ناشی از خردمندی در مواضع ایشان می‌دیدم و مشاهده می‌كردم كه اهل افراط و تفریط نیستند و این‌طور نیست كه با مشاهده یك حسن در فردی، او را به عرش برسانند و با دیدن یك عیب او را به زمین بزنند. در عین حال كه مواضع اصولی محكمی داشتند، سعی می‌كردند در اظهارنظر در باره افراد، بی‌‌انصافی نكنند. در مراعات كامل حقوق دیگران بسیار محتاط بودند. بنده در این 30 سالی كه با ایشان مرتبط بوده‌ام، دریافته‌ام كه رفتارشان چقدر شبیه به امام(ره) است و در موارد گوناگون، احتیاط‌های زیادی را از ایشان نسبت به افراد دیگر مشاهده كرده‌ام.

به خاطر دارید كه در سال اول انقلاب اوضاع سیاسی بسیار آشفته بود و همان ‌طور كه نظام‌های اداری در بیرون مستقر نشده بودند، نظام‌های ذهنی افراد هم در درون تبلور پیدا نكرده بود و فضای آشفته‌ای در اذهان وجود داشت. آقای خامنه‌‌ای توانسته بودند بصیرت خود را در آن اوضاع آشفته فكری حفظ كنند.

ایشان بسیار اهل ذوق و به معنی واقعی كلمه اهل معرفتند، در دوستی وفادار و جوانمرد و در دشمنی منصف هستند. جاذبه و دافعه را با هم دارند و برای بنده و اطرافیانشان وجود بسیار پرجاذبه‌ای هستند.

در سال 61 من به معاونت وزارت آموزش و پرورش منصوب شدم و مسئولیت كتاب‌های درسی را به عهده گرفتم.

این مسئولیت در دوران وزارت چه كسی بود؟

آقای پرورش. البته در انتخاب بنده، نظر آقای خامنه‌ای بی‌تأثیر نبود. پس از قبول این مسئولیت، منظم و مكرر خدمت ایشان می‌رسیدم و در برنامه‌ریزی‌های آموزشی و تألیف كتاب‌های درسی از نظرشان استفاده می‌كردم و ایشان هم نكته‌های ظریف و دقیقی را تذكر می‌دادند و ما اجرا می‌كردیم. بعضی از مشكلات آموزش و پرورش را هم خدمتشان مطرح می‌كردم و ایشان راهنمایی می‌كردند و كارهای مثبتمان را تشویق می‌كردند. المپیادها اولین بار در سال 1365 آغاز شد. بنیانگذار این المپیادها بنده بودم. اولین بار كه خواستیم دانش‌آموزان را به كشور كوبا اعزام كنیم، شش دانش‌آموز منتخب را خدمت ایشان بردم و آقا آنها را تشویق و راهنمایی كردند. آن موقع هنوز نمی‌دانستیم از المپیاد چه نتیجه‌ای می‌گیریم البته بعدها اهتمام حضور در این عرصه، بسیار اسباب سربلندی كشور شد.

این ارتباط برقرار بود و من در تألیف كتاب‌های درسی، مخصوصاً در بخش‌های تاریخی، ادبی و دینی از نظرات ایشان استفاده می‌كردم تا اینكه ایشان پس از رحلت حضرت امام(ره) به رهبری رسیدند و ارتباط ما بیشتر شد. از جمله مواردی كه چندین بار از نظرات ایشان استفاده كردم، تدوین چهار جلد كتاب «درس‌‌هایی از قرآن» بود كه بعد از آنكه بنده این درس را در برنامه درسی مدارس گنجاندم، آیاتی را انتخاب كرده بودم تا درباره آنها توضیح بدهم كه هم در انتخاب آیات و هم در تنظیم مطالب از نظرات ایشان استفاده ‌كردم.

در این چهار جلد كتاب، چندین درس استاد مشخصاً بنا به توصیه ایشان در این كتاب‌ها گنجانده شده‌ كه به برخی از آنها اشاره می‌كنم. البته این دروس به صورتی كه در دهه 70 در درس‌های مدارس بود، حالا دیگر در برنامه نیست و من آن چهار كتاب را یكجا به صورت كتابی به نام «درس‌‌هایی از قرآن» منتشر كرده‌ام.

یكی از درس‌‌هایی كه ایشان توصیه كردند در این مجموعه قرار دهیم، قصه طالوت و جالوت بود. ایشان فرمودند در این قصه معیاری برای رهبری در جامعه دینی مطرح شده است. وقتی اشراف بنی اسرائیل از پیغمبرشان خواستند برای آنها یك رهبر سیاسی تعیین كند و پیغمبرشان فردی را از جانب خدا تعیین كرد، بنی اسرائیل گفتند اینكه پول ندارد، شهرت ندارد: «ان‌الله قد بعث لكم طالوت ملكا . . . »
(بقره - 247). ایشان گفتند این آیات را در كتاب‌های درسی بگذارید.

برای سال آخر دبیرستان گفتند قصه یوسف را بگذارید. گفتم: «قصه مریم را گذاشته‌ایم. » ایشان گفتند: «آن قصه برای حفظ عفت دخترهاست، قصه یوسف را برای حفظ عفت پسرها بگذارید. » گفتم: «این بچه‌ها قصه یوسف نخوانده، خودشان مشكل دارند، شما می‌فرمایید قصه یوسف را هم بگذاریم؟!»‌ و این شعر را برایشان خواندم كه: «به سرماخورده لرزیدن میاموز». ایشان خندیدند و گفتند: «چه این قصه را بگذارید، چه نگذارید، این سن و سال این مشكلات را دارد. بگذارید این قصه قرآنی به عنوان نمونه بارز تقوا و عفت مردان مطرح شود.» و من دیدم كه این توجه دقیقی است و این درس را در كتاب‌های درسی آوردم.

در كتاب‌های درسی، بخش‌‌هایی را درباره تاریخ انقلاب، از 15 خرداد تا بهمن 57 آورده بودیم. آن مطالب را نشان می‌دادم و نكاتی را می‌فرمودند. بعد از پیروزی انقلاب تا رهبری ایشان هم مطالبی را در كتاب‌های درسی می‌آوردیم. به این ترتیب،‌ به تجربـه از دقت نظر ایشان در موارد گوناگون استفاده می‌كردم.

از تأسیس دائرهًْ‌المعارف اسلامی طی آن دوران نیز خاطراتی را ذكر كنید.

یكی دیگر از راه‌های ارتباط بنده با مقام معظم رهبری، بنیاد دائرهًْ‌المعارف اسلامی بود. در سال 1362 كه دو سالی از ریاست جمهوری ایشان گذشته بود، یك روز از طریق آقای میرسلیم حدود 9 نفر را دعوت كردند كه به دفتر ایشان بروند و گفتند حالا كه انقلاب شده، باید در ضمن كار‌هایی كه برای كشور می‌كنیم، به فكر تألیف یك دائرهًْ‌المعارف اسلامی هم باشیم. معنی ندارد كه نویسندگان و محققان ما برای اطلاع از واقعیت‌های دنیای اسلام یا به دائرهًْ‌المعارف‌های اروپایی مراجعه كنند یا به دائره‌المعارف‌‌هایی كه مسیحی‌های عرب بیروت نوشته‌اند. ایشان گفتند وقت آن رسیده كه ما مستقلاً و از دیدگاه خودمان، یك دائرهًْ‌المعارف اسلامی را تألیف كنیم. 9 نفر هیأت امنای دائرهًْ‌المعارف را تشكیل دادند و ایشان هم با اینكه در دوران ریاست جمهوری، از لحاظ مالی در مضیقه بودند، در ابتدای كار، با زحمت زیاد هزینه‌های این بنیاد را تأمین كردند. من هم جزو هیأت امنای این دائره‌المعارف بودم و همراه دیگران خدمت ایشان می‌رسیدیم و از دیدگاه‌های ایشان مطلع می‌شدیم.

آن 9 نفر چه كسانی بودند؟

مرحوم دكتر شهیدی، آقای دكتر مهدی محقق، آقای دكتر ابوالقاسم گرجی كه این سه نفر از نظر سنی بالاتر از بقیه بودند. آقای شیرازیان كه از زمان طلبگی در قم با مقام معظم رهبری آشنا بودند، آقای مهندس میرسلیم، آقای دكتر پورجوادی، آقای دكتر سروش و بنده. دكتر سروش تا همین چند سال پیش در این هیأت امنا بود، حتی بعضی‌ها با توجه به مواضع ایشان به مقام معظم رهبری گفتند: «آیا ایشان در این هیأت باشد یا خیر؟» ایشان گفتند: «این جدایی از ناحیه ما شروع نشود بهتر است»، یعنی تا این حد مدارا می‌كردند كه نیروها دفع نشوند،‌ ولی بعد كار آقای سروش به جایی رسید كه رابطه‌اش را با بالاتر از رهبری هم قطع كرد، چه رسد به رهبری!

به هرحال این تركیب هیأت امنا بود. در حال حاضر 27 سال از عمر این دائرهًْ‌المعارف می‌گذرد و یكی از آثار خیری است كه به دست رهبری ایجاد شده و صحبت كردن در باره آن بحث مستقلی را اقتضا می‌كند.

خود شما از چه سالی مسئولیت آن را به عهده گرفتید؟

از سال 1374. اولین مدیرعامل آن آقای دكتر مهدی محقق بودند، بعد آقای دكتر پورجوادی، بعد آقای مهندس میرسلیم. طبق اساسنامه، مدیرعامل باید عضو هیأت امنا باشد و بنده از فروردین 1374 عهده‌دار این مسئولیت شدم. آقای دكتر محقق دو سال، آقای دكتر پورجوادی یك سال و آقای میرسلیم به مدت پنج سال مدیرعامل بودند. بعدها اعضای هیأت امنا بیشتر شدند و آیت‌الله سبحانی، مرحوم آیت‌الله معرفت، آقای دكتر ولایتی، آقای مهندس طارمی كه معاون علمی بنیاد هستند و آقای دكتر علی خوشرو كه در وزارت امور خارجه بودند، اضافه شدند. در حال حاضر آقای دكتر شهیدی و آیت‌الله معرفت از دنیا رفته‌اند و آقای دكتر سروش هم از دنیای ما رفته‌اند!

دیگر زمینه‌های علایق مشترك شما كدامند؟

یكی از زمینه‌های مشترك، علاقه ایشان و بنده به شعر و ادب بود. به باور من در میان شخصیت‌های درجه اول انقلاب كمتر كسی به‌اندازه ایشان با زبان و ادبیات و تاریخ و نیز سبك‌های ادبی و شعرای فارسی و در كنار آن با ادبیات، لغت و شعر عربی آشنایی دارد. علاقه و تسلط ایشان به ادبیات عرب فوق‌العاده است. ایشان نثر عربی را بسیار شیوا و نه به سبك قدما، بلكه به سبك امروز می‌‌نویسند. این ذوق ادبی و تسلط ایشان به ادبیات، به ویژه در نقد شعر، از جمله عللی بود كه بنده را بیشتر به ایشان مرتبط می‌كرد.

من در زمینه شعر خرده‌ذوقی دارم و ایشان در این زمینه حق بزرگی به گردن من دارند. در دوره دبیرستان و اوایل دانشگاه گاهی شعر می‌گفتم و بعد كه به دانشگاه رفتم، چون رشته‌ام ادبیات نبود، از شعر گفتن دور افتادم و شاید در فاصله 10، 15 سال، جز چند شعر نگفتم. پس از شهادت برادرم‌ شعری برای او گفتم و خدمت آقا رفتم و چون بارها علاقه ایشان را به آن شهید و تأسفشان را در فقدان او از زبان خودشان شنیده بودم، شعری را كه برای شهید گفته بودم،‌ برای ایشان قرائت كردم. غزلی است با این مطلع: «بهار عمر مرا برگ و بار بودی تو/ دل خزان‌زده‌ام را بهار بودی تو/ ستاره سحر من چرا پر از خون است؟/ كرانه‌ای كه در آن آشكار بودی تو». وقتی این شعر را برای آقا خواندم، فوق‌العاده تحسین كردند و بعضی از ابیات را هم تجزیه و تحلیل فرمودند و برخی از اصلاحات را هم پیشنهاد كردند و مرا به شعر سرودن تشویق كردند. این تشویق هنوز هم ادامه دارد، به‌طوری كه گاهی كه خدمت ایشان می‌رسم، بعد از بحث‌های سیاسی و مدیریتی و موضوعات خرد و كلان كشور، ایشان از روی لطف می‌فرمایند كه شعری هم بخوانید و هربار مرا به سرودن شعر تشویق می‌كنند و عیب‌ و ایرادهای شعر را هم می‌گیرند. به‌قدری در این زمینه حساس و دقیق هستند كه حتی اگر برنامه از تلویزیون هم ضبط شود، باز ایشان شعر را نقد می‌كنند؟ چون ایشان علاقه دارند كه نقد شعر، در محافل ادبی باب شود.
از كی مسئولیت فرهنگستان شعر و ادب فارسی به عهده شما گذاشته شد و در این زمینه چه ارتباطاتی بین شما و مقام معظم رهبری وجود دارد؟

یكی دیگر از موجبات ارتباط بیشتر من با مقام معظم رهبری، عضویت و مسئولیت من در فرهنگستان زبان ادب فارسی است. چند سال از شروع كار فرهنگستان، با كنار رفتن آقای حسن حبیبی كه معاون اول رئیس جمهور بودند و نمی‌خواستند دوشغله باشند، بنده با رأی شورای فرهنگستان رئیس فرهنگستان شدم. در این سال‌ها گاهی كه خدمت آقا می‌رسم، از دستاوردهای فرهنگستان گزارشی عرضه می‌كنم.

یكی از مواردی كه من بزرگواری و روحیه آزادمنشی ایشان را احساس كردم، مسائل مربوط به فرهنگستان بود. بد نیست كه مثالی در اینجا بیاورم. ایشان یك بار پیامی به گردهمایی سالانه نماز داده و در آنجا گفته بودند خوب است در بوستان‌های شهری، جایی برای نماز پیش‌بینی شود، كلمه بوستان را به جای پارك به كار برده بودند. به این نكته اشاره كنم كه آقا فوق‌العاده به زبان فارسی علاقه دارند و لغت خارجی در صحبت‌ها و نوشته‌هایشان به كار نمی‌برند، الا به‌ندرت و در جایی كه ضرورتی پیش بیاید. ما در فرهنگستان به جای كلمه پارك، باغ گذاشته بودیم. یك بار خدمت ایشان عرض كردم كه: «آقا! ما در فرهنگستان به جای پارك، كلمه باغ را تصویب كرده‌ایم. حالا كه شما از كلمه بوستان استفاده كرده‌اید، چه باید بكنیم؟» ایشان فرمودند: «این سلیقه شخصی من است كه بوستان را به كار بردم. شما اگر جور دیگری تصویب كرده‌اید، كار خودتان را بكنید و همان واژه‌ای را كه تصویب كرده‌اید، ابلاغ كنید. به كار بردن واژه توسط من به این معنا نیست كه می‌خواهم در كار شما مداخله كنم.»

مواردی هم در نیروهای مسلح اتفاق افتاده كه گاهی لغتی را خدمت ایشان برده‌اند و ایشان نظری داده‌اند. بعد من گزارشی از فرهنگستان را درباره آن واژه برایشان برده‌‌ام و ایشان نظر فرهنگستان را پذیرفته‌اند.

ولو خودشان در آن موضوع صاحبنظر و مجتهد باشند...

مهم این است كه وقتی برایشان استدلال كنید، می‌پذیرند. به نظر اهل فن و متخصصان احترام فراوان می‌گذارند. اینها بعضی از عرصه‌های ارتباط و بعضی از موجبات علاقه من به ایشان است. به هرحال به قول شاعر: «گر بگویم كه مرا با تو سر و كاری نیست/ در و دیوار گواهی بدهد كاری هست» این شعر بیان‌كننده حال من نسبت به ایشان است كه: «با صد هزار جلوه برون آمدی كه من/ با صد هزار دیده تماشا كنم تو را». واقعاً ایشان در مسائل سیاسی، سیاست داخلی، سیاست خارجی، شناخت جریان‌ها و مسائل بین‌المللی منبع بی‌بدیلی برای راهنمایی دیگران هستند. وسعت مطالعات ایشان كم‌نظیر است. كمتر پیش می‌آید موضوعی از مسائل اجتماعی و سیاسی را برای ایشان بیان كنم و ایشان نكته تازه‌ای مطرح نكنند. تنوع كتابخوانی ایشان حیرت‌آور است. گاهی خدمتشان بحثی را از كتابی كه خوانده‌ام مطرح می‌كنم و ایشان دو سه كتاب دیگر در همان زمینه توصیه می‌كنند. شاعران و نویسندگان جوان را شخصاً می‌شناسند و آثار آنها را می‌بینند و ارزیابی می‌كنند.

تمام وجود ایشان علاقه به این كشور و به این ملت و اعتقاد به اسلام و انقلاب است و یكی از اموری كه از سال‌های آغازین پس از پیروزی انقلاب به ما درس داده‌اند، داشتن تقوای سیاسی و اطاعت از امام (ره) است. اگر امام (ره) مطلبی را می‌فرمودند ایشان اطاعت بی‌چون و چرا می‌كردند. خدا هم كمك كرده و در طول این سال‌ها پاداش تقوای ایشان را داده است و همچنان خواهد داد.

از سال 1376 كه بنده وارد مجلس شدم، فصل دیگری هم در ارتباط ما با رهبری گشوده شد كه مسائل مجلس و عالم سیاست و حوادث بعد از دوم خرداد و اصلاح‌طلبی و اصولگرایی و امثال آن بود. در این سال‌ها من بیشترم متوجه دقت نظر ایشان در مسائل شدم.

تا آنجا كه می‌دانیم، آقا در قبال تعریف و تحسینی كه از ایشان می‌شود، معمولاً عكس‌العمل منفی نشان می‌دهند. می‌دانم كه شما در باره ایشان غزلی را سروده‌اید. اولاً این غزل را برای ما بخوانید و ثانیا از واكنش آقا نسبت به آن بگویید.

همان‌طور كه قبلا اشاره كردم یكی از رشته‌های پیوند بنده و مقام معظم رهبری، زبان و ادبیات فارسی، خصوصاً شعر بوده است. ایشان به جهات مختلف، از جمله خراسانی بودنشان، ذوق و توجه خاصی در زمینه زبان و ادبیات فارسی دارند، سخن شناس هستند و همین ذوق و علاقه سبب شده كه در دوران جوانی، علاوه بر مطالعه اشعار، در محافل و انجمن‌های ادبی خراسان كه در آن زمان مهم هم بوده، شركت كنند و به شعر شاعران درجه اول خراسان آن روز گوش بدهند.

این شاعران درجه اول، چه كسانی بودند؟

دانش بزرگ‌نیا، مؤید ثابتی، دوستان نزدیك به سن و سال ایشان یا قدری بزرگ‌تر مثل مرحوم قدسی، مرحوم كمال و صاحبكار ‌و آقای قهرمان و آقای باقرزاده. آقا هنوز هم با كسانی از آن جمع كه زنده هستند، در ارتباطند. به هرحال ایشان در انجمن‌های ادبی خراسان شركت می‌كردند و به نقد شعر كه در این انجمن‌ها رایج بوده، گوش می‌دادند. سابقه، علاقه و استعداد شاعری بالایی كه در خود ایشان است، سبب شد كه یكی از ابواب گفت‌وگو بین ما هم همین موضوع شعر باشد. ایشان شعر را یكی از انواع هنر و هنر را مایه ماندگاری حقیقت می‌دانند. در نظر ایشان هنر ابزاری است كه حقیقت را به فرهنگ تبدیل و آن را تثبیت می‌كند و سپس به جریان می‌اندازد و در سطح جامعه گسترش می‌دهد. ایشان به شعر و شاعری اهمیت می‌دهند و با توجه به آگاهی‌ای كه از اشعار شعرای معاصر اعم از كهن‌پردازان و نوسرایان دارند و نقش اجتماعی و سیاسی شعر را در دوران مبارزات تجربه كرده‌‌اند، همواره پشتیبان شعر خوب بوده‌اند. می‌دانید كه هرساله یكی از جلسات ثابت ایشان، جلسه با شاعران، به ویژه شعرای جوان در شب تولد حضرت امام حسن مجتبی(ع) در ماه مبارك رمضان است. ایشان در آغاز جلسه به شاعران افطاری می‌دهند و در محضر ایشان جلسه شعرخوانی برگزار می‌شود و پس از آن از تلویزیون هم پخش می‌شود.

همان طور كه عرض كردم اول بار كه برای ایشان شعر خواندم، حدود دو سه ماه بعد از شهادت برادرم مجید بود. در آن زمان سال‌ها بود كه شعر نگفته بودم. با این شهادت اتفاقی در روح من افتاد كه من این حال را در قالب مثالی برای ایشان بیان كردم و گفتم: «آقا!‌ شنیده‌اید كه بعضی جاها كه زلزله می‌آید، در اثر تكان‌های شدیدی كه زمین می‌خورد، چشمه‌های جدیدی باز می‌شوند كه قبلا نبوده؟ در من چشمه شعری جوشیدن گرفته. البته سابق چیز‌هایی می‌گفتم، ولی با شهادت مجید حس می‌كنم چنین اتفاقی در من افتاده و غزلی گفته‌ام. » آن غزل را برای ایشان خواندم و همان غزل باعث شد كه ایشان مرا به شعر گفتن تشویق كنند. به نظرم 13 بیت بود. یكی از ابیات این مرثیه و سوگ سروده كه یكی دو بیت آن را قبلاً خواندم، این است: «لطیف و ساده و شورآفرین، ولی زیبا/ ترانه‌ای به لب روزگار بودی تو». ایشان نسخه‌ای از آن شعر را از من گرفتند. نوبت بعد كه خدمتشان رفتم، گفتند: «فلانی! من اسم این شعر تو را پیدا كرده‌ام و از خود شعر هم در آورده‌ام. اسم این شعر را بگذار «ترانه‌ای به لب روزگار». این مناسب‌ترین عنوان برای این شعر است. از آن به بعد هر دو سه ماه یك بار كه خدمت ایشان می‌رفتم، اگر شعری گفته بودم، برای ایشان می‌خواندم. یكی دو بار فرمودند: «آدم‌ها وقتی سنشان بالا می‌رود، معمولا دیگر قریحه‌شان شكوفا نمی‌شود، ولی تو و فلانی (یك نفر دیگر را هم اسم بردند) در این سن و سال (42، 43 سالگی) خوب شعر می‌گویید».

بعد از رهبری ایشان كه به ابعاد تازه‌تری از قدرت روحی و معنوی و مهارت سیاسی و تشخیص درست ایشان پی بردم و طبعاً عشق و علاقه‌ام نسبت به ایشان بیشتر شد، به ذهنم رسید كه شعری برای ایشان بگویم. قبلاً برای بعضی از بستگان خودم شعر گفته بودم و از خودم می‌پرسیدم چرا برای ایشان كه اینقدر دوستشان دارم شعر نگویم؟ به هیچ‌وجه هم نیت تبلیغات و سر وصدا كردن و این چیزها را نداشتم. كسی از امثال بنده كه دانشگاهی هستیم و دستی به قلم داریم و سر و كارمان با تیپ جوان و دانشجواست، انتظار ندارد برای مقامات سیاسی شعر ستایش‌آمیز بگوییم. اگر نگوییم كسی تعجب نمی‌كند، ولی اگر بگوییم تعجب می‌كنند.

من می‌دانستم كه ممكن است روشنفكران این كار را حمل بر مداهنه و تملق كنند ولی اعتقاد قلبی و باورم را در شعر گفتم. شعری گفتم كه حكایت از عشق و علاقه من می‌كرد. وظیفه خود می‌دانستم كه ایشان را تأیید كنم. هر كسی به وجهی باید انجام وظیفه می‌كند، من هم این به ذهنم رسید. غزلی گفتم و در دیداری كه برای كاری با ایشان داشتم، در پایان جلسه گفتم: «آقا! من یك غزل برای شخص شما گفته‌ام. قبل از اینكه آن را برای شما بخوانم، شرطی دارم. می‌دانم خوشتان نمی‌آید كه از شما تعریف كنند و خصوصاً برایتان شعر بگویند، ولی می‌خواهم خواهش كنم حساب جنبه‌های اخلاقی، روحی و معنوی خودتان را از حساب معیارهای ادبی و شعری جدا كنید. اگر شعرم خوب بود، خدا وكیلی به خاطر روحیه معنوی و رعایت جنبه‌های اخلاقی كه در شما هست، توی سر شعر نزنید. » حتی یادم هست كه دقیقاً تعبیر «خداوكیلی» را به كار بردم. ایشان قدری تعجب كردند كه من برایشان شعر گفته بودم و خندیدند و گفتند: «باشد!» شعر را خواندم و ایشان گفتند: «نه، انصافاً شعر، شعر خوبی است، ولی عیبش فقط این است كه برای من گفته‌اید».

بالاخره نقد خود را كردند. . .

بله، همان‌طور كه خواهش كردم حساب شعرم را از اینكه در باره ایشان گفته بودم، جدا كردند. بعد كه ایشان شعر را تأیید كردند، گفتم: «هر شاعری به ازای شعری كه می‌گوید صله‌ای می‌خواهد. من هم صله می‌خواهم. » گفتند: «چه می‌خواهید؟» گفتم:‌ «یكی از عباهای خودتان را» بعد از یكی دو هفته، آقای محمدی گلپایگانی زنگ زدند: «ظاهراً عبایی از آقا خواسته بودید. قد شما چقدر است؟ می‌خواهیم سفارش بدهیم برایتان بدوزند».

این جریان به سال 1371 برمی‌گردد و ربطی به وصلت و خویشاوندی ما ندارد. اصلاً آن موقع چنین بحثی درمیان نبود. من این شعر را تا سال گذشته در جایی چاپ نكرده بودم و فقط بعضی از خواص و دوستان نزدیك آن را شفاهاً از من شنیده بودند. دنبال این هم نبودم كه آن را چاپ كنم. طی آن سال‌ها هیچ وقت آقا راجع به این شعر با من صحبت نكرده بودند. یك بار خودم مطرح كردم و ایشان فرمودند: «من بسیار حساسم كه مبادا در باره من اغراق شود و شخص‌پرستی و این نوع عیوب در جامعه ما رواج پیدا كند. یك بار دیدم از تلویزیون راجع به من شعری پخش می‌شود، به‌قدری ناراحت شدم كه قبل از آنكه شعر تمام شود، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و بعد به مسئولان صدا و سیما پیغام دادم این چه كاری بود كردید؟ دیگر این شعر را پخش نكنید».

ایشان تا این حد در این زمینه، حساس هستند. من هم چون شعر را برای دلم و به خاطر ایشان گفته بودم، احساس نیاز نمی‌كردم كه در جایی چاپ شود، اما حدود 5/1 سال پیش كه یك بار از روزنامه جام جم نزد من آمدند كه ما داریم به مناسبت بیستمین سال رهبری آیت‌الله خامنه‌ای، ویژه‌نامه‌ای را در مورد ایشان تهیه می‌كنیم و می‌خواهیم در مورد جنبه فرهنگی شخصیت ایشان با شما مصاحبه كنیم. طبعا بخشی از این گفت‌وگو به مباحث ادبی كشیده شد. من در آنجا مناسب دیدم كه این شعــر در آن ویژه نامه چاپ شود، چون دیگر نه تنها دلیلی برای نگفتن آن نمی‌دیدم، بلكه با توجه به هجمه‌ها و بی‌انصافی‌‌هایی كه نسبت به ایشان می‌شد و به‌خصوص كینه‌ها و عداوت‌‌هایی كه عده‌ای ابراز می‌كردند، این شعر را خواندم و چاپ شد و بعد به سایت‌ها رسید. حالا هم می‌بینم تك و توك بعضی از نیروهای انقلاب و علاقه‌مندان به شعر و ادب و علاقه‌مندان به آقا، نسخه‌ای از این شعر را دارند و گاهی هم این طرف و آن طرف می‌خوانند.

حالا شما آن را برای ما بخوانید.

چشم. شعر این است:‌ای دو چشمانت چراغ شام یلدای همه/ آفتاب صورتت خورشید فردای همه/‌ای دل دریایی‌ات كشتی‌نشینان را امید/‌ای دو چشم روشنت فانوس دریای همه/ خنده‌های گاه‌گاهت خنده خورشید صبح/ شعله لرزان آهت شمع شب‌های همه/‌ای پیام دلنشینت بارش باران نور/ وی كلام آتشینت آتش نای همه/ قامتت نخل بلند گلشن آزادگی/ سرو سرسبزی سزاوار تماشای همه/ گر كسی از من نشانی از تو جوید گویمش/ خانه‌ای در كوچه‌باغ دل، پذیرای همه/ لاله‌زار عمر یك دم بی‌گل رویت مباد/‌ای گل رویت بهار عالم آرای همه

در این شعر همان‌طور كه ملاحظه می‌كنید، اسمی از ایشان برده نشده است، ولی خطاب به ایشان و در وصف ایشان است.

در این بخش از گفت و شنود مایلیم خاطرات شما را از زاویه ارتباط خویشاوندی‌ای كه با رهبر معظم انقلاب پیدا كردید - با محور ساده‌زیستی ایشان - بشنویم.

در باب ساده‌زیستی مقام معظم رهبری كمتر صحبت شده است، علتش هم این است كه یكی از لوازم ساده‌زیستی، پنهان كردن آن است. اگر كسی دائما ساده‌زیستی خود را به رخ دیگران بكشد، معلوم می‌شود كه ساده‌زیست نیست و تنها كسانی كه به طور طبیعی از ساده‌زیستی كسی اطلاع داشته باشند، می‌توانند در باره آن صحبت كنند.

ما در باب شیوه زندگی و كردار آقای خامنه‌ای از قبل از انقلاب شنیده بودیم كه آزاده هستند و در قید تعلقات دنیوی نیستند. بعد از انقلاب، هرچه بیشتر با ایشان آشنا شدیم، این حقیقت را در ایشان بیشتر دیدیم. بنده از آن جهت كه با خانواده ایشان پیوند سببی دارم، شاید اطلاعاتم قدری بیشتر از بقیه باشد، ولی البته كامل نیست، چون نه من خیلی دنبال مطلع شدن از جزئیات بوده‌ام، نه داماد من كه فرزند ایشان است درباره این مسائل صحبتی می‌كند.

خاطره‌ای از سال‌های قبل از انقلاب نقل كنم كه خود ایشان در زمان ریاست جمهوری‌شان برای من تعریف می‌كردند. ایشان می‌گفتند من و آقای‌هاشمی مدتی تحت تعقیب ساواك و در خانه‌ای در خیابان گوته مخفی بودیم. ‌پولی نداشتیم و زندگی خیلی بر ما سخت می‌گذشت. سر كوچه ما یك مغازه بقالی بود كه مایحتاج خود را از او می‌خریدیم و به قدری به او بدهكار شده بودیم كه خجالت می‌كشیدیم برویم و از او تقاضای نسیه كنیم. وضع مالی آقای‌هاشمی قدری از من بهتر بود. از ایشان پرسیدم: «حالا آن بقال كجاست؟» گفتند: «هست. مغازه هم دارد. یك بار آمد و او را دیدیم و حال و احوال كردیم».

منظور این است كه ایشان قبل از انقلاب این ‌طور زندگی می‌كردند؛ بعد از انقلاب هم روحیه‌شان عوض نشد. در سال 60 در اوایل ریاست جمهوری‌شان، یك شب در خدمتشان بودم و صحبت می‌كردیم. صحبت طولانی شد و ایشان گفتند شام پیش ما بمان! من تصور ‌كردم مثل بقیه جاها، ایشان زنگی می‌زنند و میزی در خور رئیس جمهور چیده می‌شود، ولی دیدم ایشان به منزلشان زنگ زدند و پرسیدند: «خانم! فلانی امشب مهمان ماست. شام چه داریم؟» من نشنیدم خانم چه جواب دادند، ولی حرف ایشان را شنیدم كه گفتند: «عیبی ندارد، هرچه هست، بگذارید توی سینی و بفرستید. اگر هم كم است، یك مقدار نان و پنیر هم كنارش بگذارید. » شاید خانمشان فكر می‌كردند این خلاف احترام مهمان است، ولی ایشان گفتند: «طوری نیست، نگران نباشید. » تلفن كه قطع شد و گوشی را زمین گذاشتند، گفتند: «شام به‌اندازه یك نفر بیشتر نداشتیم و خانم نگران بودند. گفتم اشكالی ندارد. » بعد از 10 دقیقه یك سینی آوردند كه در آن غذایی معمولی به‌اندازه یك نفر بود و كنار آن نان و پنیر و مختصری مخلفات دیگر گذاشته بودند. این وضعیت ذره‌ای برای ایشان مشكل و مهم نبود و خیلی طبیعی و راحت برخورد كردند. من در دلم خدا را شكر می‌كردم و الان هم شكر می‌كنم كه یك كسی به این شكل به دنیا نگاه و این‌ طور زندگی می‌كند.

از خاطرات مربوط به دوران خویشاوندی خودتان با ایشان بفرمایید.

از سال 76 به بعد كه خویشاوند شدیم، این واقعیت را در زندگی ایشان بیشتر احساس كردم. بعضی‌ها هستند كه به ظاهر یك جور وانمود می‌كنند اما در باطن به شكل دیگری عمل می‌كنند. برای بنده امكان آگاهی از باطن زندگی ایشان وجود دارد و در 13، 14سال گذشته هم وجود داشته است. بعضی‌ها هم ممكن است خودشان ساده زندگی كنند، ولی فرزندانشان برخلاف پدرشان اشرافی زندگی كنند. در این مورد برای من امكان تحقیق از این جهت هم به شكلی مطلوب وجود دارد. بعضی‌ها ممكن است در دوره‌ای از عمرشان ساده‌‌زیست، زاهد و به دنیا بی‌اعتنا باشند و در دوره دیگری آرام آرام تبدیل به انسان دیگری بشوند.

یك مورد مشخص ازدواج فرزند ایشان با دختر بنده بود. در این سال‌ها راجع به این موضوع مطالبی از قول من منتشر شده است. این مطالب غلط نیست، ولی من آنها را به قصد انتشار نگفته‌ام و تا امروز به قصد انتشار راجع به این موضوع صحبتی نكرده‌ام. 10، 12 سال پیش مطلبی در این باب از من منتشر شد و این اواخر هم دیدم كه مجدداً آن را در یكی از سایت‌ها منتشر كرده‌اند. اینها كم و بیش همان حرف‌های من است، منتهی حرف‌هایی كه در یك جمع دانشجویی، به‌طور خصوصی و با اصرار از من پرسیده‌اند. من هم چون دیدم آگاهی از این مطالب برای آنها مفید است روا ندیدم سكوت كنم. بعد از چند ماه دیدم آن مطالب را منتشر كرده‌اند.

به هرحال حالا هم نه جزئیات، بلكه آن مقدار از این ماجرا را كه می‌تواند برای جوانان و مردم مفید باشد، عرض می‌كنم. وقتی خواستگاری انجام شد و خانم‌ها با هم صحبت كردند و دختر و پسر هم نشستند و با هم حرف زدند و توافق‌های كلی حاصل شد، نوبت این شد كه من خدمت آقا برسم و در باره مراسم و مهریه و این جور چیزها صحبت كنیم. شبی خدمت ایشان رسیدم. فكر می‌كنم روز 15 شعبان 1376 و حوالی آذرماه بود. ایشان صحبت را شروع كردند و اظهار لطف و محبت كردند و گفتند: «آقای حداد! به شما صریح بگویم كه من در دنیا هیچ چیز ندارم، بچه‌های من هم هیچ چیز ندارند! اگر مایلید این ازدواج سر بگیرد. این حرف اول و آخر من است. البته این را هم بگویم كه خدا هم هیچ وقت مرا در زندگی مستأصل نگذاشته و در نمانده‌ام و زندگی من در هر حال گذشته است. همه زندگی من، غیر از كتاب‌هایم، در یك وانت بزرگ جا می‌شود!» در باب مهریه گفتند: «اگر می‌خواهید من عقد كنم، بیشتر از 14 سكه عقد نمی‌كنم، چون می‌خواهم میزان مهریه در جامعه بالا نرود. اگر نمی‌خواهید من عقد كنم، هرچه شما و داماد توافق كردید، یك كسی بیاید و عقد كند.» گفتم:‌ «آقا! این چه حرفی است كه شما می‌زنید؟ من اولاً معتقد به این هستم كه باید تلاش كنیم مهریه در جامعه بالا نرود. بعد هم همه آرزو می‌كنند عقدشان را شما بخوانید، آن وقت عقد پسر و عروستان را كس دیگری بخواند؟» در باب مراسم هم فرمودند: «اگر بخواهید مجلسی بگیرید، من كه نمی‌توانم در تالارهای بیرون بیایم، ناچاریم در همین منزل و دفتر خودمان مجلس را برگزار كنیم. ظرفیت اینجا هم محدود است و باید با توجه به این محدودیت جا، مهمان دعوت كنید. » گفتم: «این حرف هم صحیح و منطقی است. » در نتیجه خانواده عروس و داماد به طور مساوی هر كدام 150 نفر را دعوت كردیم، 75 نفر زن و 75 نفر مرد؛ مراسم خیلی ساده برگزار شد.

می‌دانید كه در خرید برای داماد هم رسم و رسومی هست و خانواده عروس دوست دارند آن رسم‌ها را به جا بیاورند. مثلاً رسم است كه خانواده عروس برای داماد ساعت و كفش می‌خرند. آقا مجتبی حاضر نبود با خانم‌ها به خیابان و از این مغازه به آن مغازه برود. بالاخره به ایشان گفتم بیایید من و شما با هم برویم و خرید كنیم. در تقاطع كریمخان و خیابان آبان، ساعت فروشی بزرگی بود و انواع و اقسام ساعت‌ها را داشتند. صاحب مغازه هم از سن و سال ایشان فهمید كه قاعدتاً باید داماد باشد. عكس من را هم در تلویزیون و روزنامه‌ها دیده بود. سلام و علیك كردند و ساعت‌ها را آوردند. آقای داماد رو كرد به فروشنده و گفت: «آقا!‌ ارزان‌ترین ساعتی را كه دارید بیاورید من ببینم. » آن آقا خیلی تعجب كرد كه این چه جور مشتری‌ای است و این چه حرفی است كه می‌زند؟ او یك كمی ساعت‌ها را بالا و پایین كرد و متوجه شد كه این خریدار از چه سنخی است. بالاخره یك ساعت بسیار معمولی آورد و آقا مجتبی با اصرار من با خرید آن موافقت كرد. بعد هم با ایشان به مغازه كفش‌فروشی رفتیم و یك كفش بسیار ساده و معمولی خریدیم و این شد كل خرید ما برای داماد! ایشان آن كفش را چند سالی به پا می‌كرد. من چون خودم آن كفش را خریده بودم، نسبت به سرنوشت آن حساس بودم كه ایشان تا كی می‌خواهد بپوشد! هر وقت به منزل برمی‌گشتم و می‌دیدم یك كفش كهنه پشت در است، متوجه می‌شدم كه آقامجتبی به منزل آمده. شاید به جرأت بتوانم بگویم ایشان تا چهار سال آن كفش را می‌پوشید.

‌از جنبه‌های اخلاقی و تربیتی ازدواج فرزندتان چه‌خاطراتی دارید؟

از جمله نكاتی كه مربوط به عروسی می‌شد این بود كه می‌خواستند برای داماد انگشتر بخرند. معمولاً خانواده عروس برای داماد انگشتر گرانقیمت می‌خرند. متدینین پلاتین و برلیان می‌خرند كه حرام نباشد. ایشان به ما و به خانمش‌گفت كه من طلبه هستم و دو تا انگشتر نقره هم دارم كه به دستم هست. انگشتر اضافی برای چیست؟ از این طرف اصرار بود كه شما می‌خواهید داماد شوید و خانواده عروس باید برای شما انگشتر بخرد و از آن طرف انكار‌، این بحث به نتیجه نرسید و موضوع به گوش آقا رسید. آقا به من زنگ زدند و فرمودند: «آقای حداد! من در میان لوازم خودم یك انگشتر نقره با نگین عقیق دارم كه كسی آن را به من هدیه داده است. این را به عروس خانم هبه می‌كنم و ایشان به داماد بدهد. » ما دیدیم این پیشنهاد، مشكل را حل می‌كند. طرفین قبول كردند. یك انگشتر معمولی بود، البته عقیق خوبی داشت. تنها اشكالش این بود كه برای دست آقا مجتبی گشاد بود. خرجی كه ما كردیم این بود كه 600 تومان دادیم تا انگشتر را‌اندازه كنند و این هم شد قیمت انگشتر دامادی!

عقد و عروسی برگزار شد و قرار شد پنج، شش تا ماشین دنبال ماشین عروس و داماد راه بیفتند و از منزل ما به منزل آقا بروند. اتفاقا شبی بود كه مسابقه نهایی جام جهانی فوتبال پخش می‌شد. عروس و داماد هر دو منتظر بودند و مهمان‌ها می‌گفتند بگذارید ببینیم نتیجه بازی چه می‌شود، بعد حركت می‌كنیم! آقا هم در خانه خودشان منتظر بودند. آقا وقتی دیده بودند كاروان عروسی نیامد، آنچه را كه در خانه داشتند خورده بودند. ما هم حواسمان نبود كه یك ظرف غذا برای ایشان بفرستیم. اصلا متوجه نشدیم و بعد این موضوع را فهمیدیم. شما ببینید كسی رهبر مملكت باشد، عروسی پسرش هم باشد، در خانه هم شام نپخته باشند و ایشان آن شب حاضری خورده باشند. برای ایشان اصلاً این چیزها اهمیتی ندارد.

بعد به منزلشان رفتیم و ایشان عروس و داماد را دست به دست دادند و دعا كردند و آن دو زندگی‌شان را در آپارتمان ساده‌ای شروع كردند. در این 13 سالی كه اینها با هم زندگی كرده‌اند، هیچ وقت مساحت آپارتمان‌هایشان 100 متر نشده! خانه‌ای كه الان در آن زندگی می‌كنند، حول و حوش 70 متر است. آقا چهار تا پسر دارند كه با ایشان زندگی می‌كنند و آنها‌ هم زندگی‌‌هایی مشابه مادر و پدرشان دارند. جای آنها هم محدود است. داماد بنده یك وقت كه می‌خواهد ما را دعوت كند، باید حواسمان باشد كه بیشتر از 10، 12 نفر نشویم، چون برای پذیرایی مشكل جا پیدا می‌كنند.

حالا كه صحبت از آقا مجتبی به میان آمد باید بگویم من بعد از آنكه با آقازاده‌های مقام معظم رهبری و مخصوصاً با آقا مجتبی از نزدیك آشنا شدم‌، به حكم « تعرف الاشجار باثمارها » ارادتم به آیت الله خامنه‌ای بیشتر شد و فهمیدم كه ایشان فرزندان خود را بسیار خوب تربیت كرده‌اند و آن صداقتی كه عملاً بر زندگانی ایشان حاكم بوده در تربیت فرزندانشان تأثیر كرده است. می‌دانم كه آقا مجتبی هرگز راضی نیست من درباره او صحبتی بكنم و سخنی بگویم و خودش هم هرگز درباره خودش كمترین سخنی به زبان نمی‌آورد و از خود در برابر تهمت‌ها و اهانت‌ها‌، دفاعی نمی‌كند. اما جسته و گریخته می‌دانم كه سال‌هاست در قم درس خارج تدریس می‌كند و اوقات خود را در منزل یا به مطالعه فقه و فقاهت یا به عبادت می‌گذراند. من طی 13 سال گذشته كه با او نسبت پیدا كرده‌ام هنوز صدای بلند او را نشنیدم و گناهی از او ندیدم. وقتی می‌بینم كه دشمنان انقلاب و اسلام و ایران‌، چطور سعی می‌كنند چهره‌های پاك را‌ در نظر مردم‌، زشت جلوه دهند احساس می‌كنم اگر سكوت كنم گناه كرده‌ام.

بد نیست به نكته‌ای اشاره كنم كه همین الان به خاطرم رسید. پس از شلوغی‌های بعد از انتخابات سال 88‌، جوانی بود كه من او را می‌شناختم و شنیدم كه او هم در این قضایا و در تظاهرات و اعتراضات و كارهای پشت صحنه بسیار فعال است. یك روز با او قرار گذاشتم و به دفتر من آمد و با او صحبت كردم و گفتم: «این حرف‌‌هایی كه زده می‌شود و این ادعای تقلب در انتخابات، كلاً دروغ است و من اگر مطمئن نبودم، وارد میدان نمی‌شدم. از میان این حرف‌‌‌هایی كه در سایت‌ها، خیابان‌ها و تلویزیون‌های خارجی می‌زنند، دروغ بودن یكی را خیلی راحت‌تر می‌توانم به تو اثبات كنم و آن حرف‌‌هایی است كه راجع به آقا مجتبی می‌زنند. می‌خواهی همین الان و بدون قرار قبلی، دستت را بگیرم و به منزل دخترم ببرم و بگویم مهمان دارم و تو ببینی كه آقا مجتبی با 40 سال سن چطوری زندگی می‌كند؟ بیا برویم تا ببینی كه زندگی ایشان به مراتب از زندگی یك كارمند متوسط شهرستانی ساده‌تر است و آپارتمانی كه ایشان دارد با هیچیك از خانه‌های این آقایانی كه خودشان را وسط‌ انداخته و ادعای تقلب را ساخته‌اند قابل مقایسه نیست. شما حتماً این شایعه را شنیده‌ای كه 5/1 میلیون پوندی كه بانك‌های انگلیس مسدود كرده‌اند، متعلق به آقا مجتبی است! یا داستان كامیون پر از شمش طلا را كه به تركیه رفته و گفتند متعلق به ایشان بوده حتماً شنیده‌ای. اثباتش كاری ندارد. سرزده و همراه هم می‌رویم و زندگی آقا مجتبی را ببینی. » البته آن جوان حرفم را قبول كرد، چون مرا می‌شناخت و گفت: «می‌دانم این حرف‌ها دروغ است. » گفتم: «پس بقیه حرف‌ها را هم به همین شكل قیاس كن. خارجی‌ها چون می‌دانند مردم ایران نسبت به زندگی رهبرانشان حساس هستند، این دروغ‌ها را جعل می‌كنند تا بین مردم و نظام فاصله بیندازند».

در مورد ساده‌زیستی مقام معظم رهبری، هفت هشت ماه پیش داستانی پیش آمد كه گفتنی است. نوه ما كه نوه ایشان هم هست، بچه نوپایی است و مثل همه بچه‌های نوپا، شیطان و فعال است و به همه جا سرك می‌كشد. می‌رود به آشپزخانه و در قفسه‌ها را باز می‌كند و هرچه ظرف دم دستش می‌آید، می‌آورد و وسط آشپزخانه و اتاق ردیف می‌كند! كار به جایی رسیده كه در منزل ما در قفسه‌ها را با نخی می‌بندند كه او نتواند باز كند. خلاصه از بس شیطان و شلوغ است، همه را كلافه می‌كند. یك بار به مادرش گفتم:‌ «بابا! خانه آقا كه می‌روید، در آنجا هم این بچه این قدر اذیت و شلوغ می‌كند؟» ‌خندید و گفت: «شما فكر می‌كنید آنجا هم مثل اینجا این قدر وسایل و ظرف و ظروف هست؟ در اتاق آقا یك میز هست و شش تا صندلی پلاستیكی و یك تلفن كه به دیوار وصل است. اصلاً خبری نیست كه فكر كنید در آنجا چیزی گیر این بچه بیاید كه بتواند آنها را ردیف كند!»

من به اتاقی كه ایشان می‌گوید، نرفته‌ام، ولی می‌دانم كه زندگی رهبری همین است. ایشان الان هم مثل 40 سال پیش زندگی می‌كنند. دركتابخانه ایشان فرشی پهن است كه آنقدر پا خورده كه حسابی نخ‌نما شده است و اگر آن را بخواهند بفروشند، بعید است كسی بخرد، مگر اینكه روزی بخواهند آن را به عنوان سند افتخار یك ملت قاب كنند و در موزه بگذارند و بگویند بعد از 2500 سال كه سلاطین بر این كشور حكومت‌ كرده و زندگی‌های اشرافی را بر این ملت تحمیل كرده‌اند و بعد از آنكه پهلوی‌ها اصرار داشتند در هر منطقه‌ای از ایران یك كاخ برای خودشان و یك كاخ برای بچه‌هایشان بسازند و در لندن برای ولیعهد، كاخ و مزرعه بخرند، حالا این ملت، رهبری دارد كه هنوز فرش عروسی‌اش در كتابخانه‌اش پهن است و چنین وضعیتی دارد، در حالی كه ما می‌دانیم بسیاری از هنرمندان قالیباف به ایشان فرش اهدا می‌كنند و بسیاری از رؤسای كشورهای دیگر كه در دوران ریاست جمهوری به دیدن ایشان می‌آمدند، برای ایشان بهترین ظرف‌های كشور خودشان را می‌آوردند و هر چیزی را كه در زندگی كسی لازم باشد، از بهترین نوع آن به ایشان هدیه می‌كنند، اما ایشان از زمان ریاست جمهوری تاكنون، همه چیز‌هایی را كه به اعتبار ریاست جمهوری و سپس رهبری به ایشان هدیه شده است، به ملت برگردانده‌اند كه در موزه‌های بزرگ یا در موزه آستان قدس نگهداری می‌شود و هیچیك وارد زندگی ایشان نشده است.

مسأله آقازاده‌ها، به ویژه در سال‌های اخیر به موضوعی قابل توجه و بحث تبدیل شده است. بسیاری معتقدند پدیده آقازاده‌ها معلول بی‌توجهی پدران آنها بوده و اساساً رسیدن به این حد از آقازادگی، بدون پشتیبانی پدران آنها ممكن نبوده است. با توجه به آنچه شما از رابطه رهبری و فرزندانشان می‌دانید، این انگاره را چگونه می‌توان تحلیل كرد؟

در انحرافاتی كه فرزندان پیدا می‌كنند،‌ غالباً پدر و مادرها مقصرند، شك نیست. من نمی‌خواهم بگویم همه بار تقصیر به گردن پدر و مادرهاست، ولی اگر پدر و مادری فرزندش را چه از نظر نوع زندگی،‌ چه برخوردهای سیاسی و مسائل اجتماعی مقصر می‌داند، حداقل انتظاری كه جامعه از او دارد این است كه اگر در مقامی رسمی است، اشتباه فرزندش را اعلام كند، كما اینكه دیده‌ایم بعضی از آقایان اعلام می‌كنند این حرف‌‌هایی كه بچه من می‌زند به من ربطی ندارد و من حسابم جداست. اگر این اتفاق نیفتد، معلوم است كه پدر و مادرها مقصرند و این نوع زندگی را می‌پسندند كه اجازه چنین كار‌هایی را به فرزندانشان می‌دهند. مردم هم متوجه این ظرائف هستند، اگر بی. بی. سی، صدای امریكا، سایت‌ها و همه رسانه‌های دنیا، هزار بار دیگر هم در باره فرزندان رهبری حرف بزنند، وقتی كه مردم می‌بینند هیچ جا اثری از اینها نیست، طبیعتاً به دروغ بودن آن خبرها پی می‌برند.

خصوصیاتی كه به آنها اشاره كردم منحصر به آقا مجتبی نیست. سایر فرزندان رهبری و دامادهای ایشان هم همین ‌طور زندگی می‌كنند. مردم چون این واقعیت‌ها را می‌دانند، این شایعات مثل حباب و كف روی آب است. این حباب‌ها به یكباره به وجود می‌آید و بعد چون توخالی است می‌تركد و فراموش می‌شود. به همین دلیل است كه یك كارمند عادی، یك پاسدار، یك سرباز، یك افسر، یك معلم، یك مأمور سیاسی وزارت خارجه در خارج كشور، برای كشور خودش با عشق كار می‌كند و پیش خودش فكر می‌كند اگر یك گوشه زندگی من لنگ است، این طور نیست كه رهبر من از مالیات این كشور یا از دسترنج من و امثال من زندگی اشرافی داشته باشد. این نكته بسیار مهم است.

امام(ره) هم همین‌طور زندگی می‌كردند. یك كسی نقل می‌كرد یك وقتی كسی خواسته بود بگوید امام (ره) تجملی زندگی می‌كنند و گفته بود ایشان در منزلشان پودر لباسشویی دارند! امام گفته بودند: «الحمدلله! از چیزی ایراد گرفتند كه نشان می‌دهد ما به نظافت اهمیت می‌دهیم»!

پیشرفت این مملكت و دوام ثبات این نظام با وجود این همه فشار، نشان می‌دهد تك تك مردم و آنهایی كه انصاف دارند، به مملكت خودشان عشق می‌ورزند و به آینده این كشور امیدوارند، چون می‌بینند به آنها دروغ گفته نمی‌شود، این همه خانواده ثروتمند در این كشور هستند، یكی هم می‌تواند خانواده رهبری باشد. اما این یكی با بقیه فرق دارد. این یكی برای دیگران الگو است. امیرالمؤمنین می‌فرمایند: «الناس بامرائهم اشبه منهم بآبائهم: مردم آنقدر كه به حاكمانشان شبیه هستند، به پدرانشان نیستند. » وقتی كه جوان‌ها بدانند رهبری برای فرزندانش مجلس عروسی پر زرق و برق و پر خرج برگزار نمی‌كند و مهریه و زندگی را ساده می‌گیرند، آنها هم این را سرمشق قرار می‌دهند و زندگی‌ها آسان و همت‌ها بلند می‌شود.

مقداری هم در باره خاطرات سیاسی مشترك شما با رهبری صحبت كنیم. در دوران ریاست شما بر مجلس، مسائلی پیش آمد كه یك سوی آن شما و سوی دیگر ایشان بودند و قاعدتاً در باره آنها ناگفته‌های جالبی دارید. در انتخابات ریاست جمهوری سال 84‌، هنگامی كه شورای نگهبان صلاحیت دكتر معین و چند نفر دیگر را رد كرد، شما به عنوان رئیس مجلس نامه‌ای به رهبری نوشتید و از ایشان درخواست كردید تا صلاحیت عده بیشتری تأیید شود. ایشان هم به شورای نگهبان دستور دادند كه صلاحیت آقای معین و آقای مهرعلیزاده تأیید شود. این ریسك بزرگی بود و شاید عده‌ای هم ترسیدند، چون این احتمال می‌رفت كه ناراضیان خاموش پشت سر آقای معین قرار بگیرند، اما این حركت نتیجه بسیار خوبی داد و اپوزیسیون عملاً وزن‌كشی شد. آیا این فكر كه منشأ حماسه بزرگی شد از خودتان بود یا با كسی مشورت كردید؟ آیا مقام معظم رهبری در این زمینه نظر خاصی داشتند؟

سؤال بسیار مهمی است. بنده تا به حال درباره این موضوع صحبتی نكرده‌ام. به ذهنم رسیده بود كه یك وقتی خاطرات سه دوره مجلس را بیان كنم و از جمله به این موضوع اشاره كنم. در دوره مجلس هفتم بنده معمولاً ماهی یك بار خدمت مقام معظم رهبری می‌رسیدم و در باب مسائل مجلس و مسائل كشور نظر ایشان را جویا می‌شدم. مشورت می‌كردیم و ایشان راهنمایی می‌كردند. این ملاقات‌ها معمولاً روزهای دوشنبه انجام می‌شد، چون آقا در روزهای دیگر كارهای ثابتی دارند. روز یك‌شنبه قبل از آن، در منزل بودم و دیدم ساعت 7 بعد از ظهر اسامی كاندیداهای ریاست جمهوری از سوی شورای نگهبان اعلام شد كه در آن آقای دكتر معین صلاحیتشان رد شده بود. با توجه به شناختی كه از جریان دوم خرداد و اوضاع كشور و جریانات مختلف داخلی و خارجی داشتم، این رد صلاحیت را به مصلحت ندانستم. البته بنده وارد مبانی تصمیم‌گیری شورای نگهبان ‌نشدم، بلكه به نتایج آن فكر می‌كردم نه به دلایل آن.

فردا صبح به مجلس رفتم و قبل از ساعت 11 كه عازم دفتر رهبری شوم، به ذهنم سپردم كه راجع به این موضوع با آقا صحبت كنم. در این فاصله هم با هیچ كس از مقامات سیاسی كشور مشورت نكردم، چون بنده اصولاً طبع باندبازی، حزبی و محفلی ندارم. به ذهنم رسید كه این موضوع را خدمت آقا مطرح كنم. آقای حجازی هم تشریف داشتند و صحبت‌ها را یادداشت می‌كردند. من خدمت آقا عرض كردم: «این اعلام نظر شورای نگهبان می‌تواند منشأ مشكلاتی شود. به احتمال زیاد افرادی كه پشت سرآقای معین هستند، این رد صلاحیت را پیش‌بینی كرده و اعتراضاتی را در محیط‌های دانشجویی و دانشگاه‌ها و سایت‌ها و رسانه‌ها و خارج از كشور تدارك دیده‌اند و فضای آرام و منطقی انتخابات را به هم خواهند زد». من حدس می‌زدم رد صلاحیت آقای معین در داخل كشور چنین پیامد‌هایی داشته باشد و انتخابات را تا حدی به ناآرامی بكشاند. قرینه‌هایی هم برای تأیید این فرض وجود داشت. از طرفی می‌دانستم كه خارجی‌ها، خصوصاً امریكایی‌ها تعمد دارند این گونه وانمود كنند كه در ایران آزادی و دموكراسی نیست و حكومت ایران كسانی را كه نمی‌خواهد انتخاب شوند، قبلاً به دست شورای نگهبان حذف و سپس انتخابات را برگزار می‌كند. بعد هم این را علم می‌كردند و تبلیغات گسترده‌ای را شروع و تا انتخابات بعدی این را چماق می‌كردند و بر سر نظام ما می‌كوبیدند. به‌طور مختصر این دو مطلب را خدمت آقا گفتم. ایشان گفتند: «این چیز‌هایی كه می‌گویید جای بررسی دارد». فكر نوشتن نامه همان جا به ذهنم رسید و گفتم: «من نامه‌ای خطاب به شما می‌نویسم و در آن از شما استدعا می‌كنم از شورای نگهبان بخواهید كه در این موضوع تجدیدنظر كنند. » گفتند: «حالا ببینم چه می‌شود». نفرمودند كه این كار را بكن، ولی مخالفت هم نكردند.

وقت نماز شد و خداحافظی كردیم و من بلند شدم كه بروم. خلوت بود و كسی آنجا نبود. بیرون دفتر، آقا مجتبی را دیدم. پرسیدند: «كجا می‌روید؟» گفتم: «به دفترم می‌روم. » گفتند: «برای ناهار پیش ما بمانید. » من با ایشان هم راجع به موضوع صحبت زیادی نكردم. ناهار را كه خوردیم، حدود ساعت 2 بود. پرسیدم: «آقا مجتبی! در اینجا كاغذ پیدا می‌شود؟» كاغذی را پیدا كرد كه آرم هم نداشت و فقط باسمه‌تعالی بالای آن بود. گفتم: «چیزی می‌نویسم و می‌گذارم اینجا باشد.» و نامه‌ای را بدون پیش‌نویس و در چند سطر نوشتم و در آن ذكر كردم در صورت صلاحدید به شورای نگهبان توصیه فرمایید كه با توسیع دایره نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری موافقت شود. به آقای حجازی زنگ زدم و گفتم: «موضوع را خدمت آقا مطرح كردم و نامه‌ای را هم نوشتم و همین الان می‌فرستم دفتر شما. یا آقا این كار را مصلحت می‌دانند و می‌پذیرند كه هوالمطلوب یا مصلحت نمی‌دانند. اما حسن كار این است كه اگر آقا مصلحت بدانند، دیگر ضرورتی نیست كه مرا پیدا كنید و بگویید نامه را بفرست. من چند سطر نوشته و اینجا گذاشته‌ام. » گفتند: «باشد. » نامه را گذاشتم و به دفترم رفتم.

حول و حوش 22 بهمن بود و عصر آن روز وزیر ارشاد وقت، آقای مسجد جامعی، از من دعوت كرده بود در جلسه‌ای كه برای تقدیر از شهدای اقلیت‌های مذهبی در تالار وحدت برگزار شده بود، شركت و سخنرانی كنم. من هم رفتم. در تالار، كنار آقای مسجد جامعی نشسته بودم. ساعت حدود 6 بود كه یكی از همراهان ما آمد و در گوشم گفت: «آقای حجازی تلفنی با شما كار دارد. » من رفتم پشت در و تلفن همراه ایشان را گرفتم. گفتند: «آقا با پیشنهاد شما موافقت كردند و دستورات لازم را هم به شورای نگهبان دادند. خبر را برای صدا و سیما هم فرستاده‌ایم كه ساعت 7 پخش می‌شود».

من بی‌نهایت خوشحال شدم، مخصوصا به این دلیل كه این كار بسیار با سرعت انجام شد، یعنی هنوز 24 ساعت از اعلام نظر شورای نگهبان نگذشته، نظر رهبری اعلام شد. چند دقیقه بعد كه مراسم تمام شد و من به تالار برگشتم، خبرنگاران آمدند و راجع به رد صلاحیت‌ها نظرم را پرسیدند و من اولین كسی بودم كه خبر را دادم و گفتم چند دقیقه بعد در اخبار اعلام می‌شود. من این نامه و تصمیم رهبری در آن مقطع را یكی از افتخارات خودم در مجلس هفتم می‌دانم. آثار مثبتی كه این موافقت داشت، چه در داخل، چه در خارج از كشور، باعث شده كه من همیشه شكرگزار خدا باشم كه در آن مسئولیتی كه داشتم، موفق به خدمت به كشور و انقلاب شدم.

موضوع مهم دیگری كه در دوران ریاست مجلس شما اتفاق افتاد، نامه‌ شما به مقام معظم رهبری در‌باره نامه اعتراض‌آمیز آقای احمدی‌نژاد بود. آقا هم پاسخی دادند كه رسانه‌ای شد، درحالی كه عموماً این نوع پرسش و پاسخ‌ها علنی نمی‌شوند. در آن برهه تحلیل‌های مختلفی هم از این حركت شما شد و خیلی‌ها گفتند كه شما با این حركت جایگاه خود را در نظام تثبیت كرده‌اید. دلیل علنی شدن این نامه از سوی شما چه بود؟ هرچند طبیعتاً این پاسخ به نوعی دفاع از جایگاه مجلس هم تلقی می‌شد.

این قصه هم یكی از حوادث تعیین كننده آن دوران بود. حقیقت این است كه ما احساس می‌كردیم بین مجلس و دولت بر سر اجرای قوانین اختلاف‌نظر وجود دارد. قوانینی تصویب و به دولت ابلاغ می‌شدند، ولی دولت تمایلی به اجرای آنها نشان نمی‌داد. بعضی از لوایح هم بود كه دولت روی خوشی به آنها نشان نمی‌داد و می‌شد اینگونه استنباط كرد كه اگر اینها به تصویب هم برسند، دولت آنها را اجرا نخواهد كرد. از طرف دیگر ما پشتیبان اصولی دولت بودیم و از نظر مشرب سیاسی با دولت یكی بودیم. نه می‌خواستیم در مقابل دولت قرار بگیریم و نه می‌توانستیم از كنار این موضوع به‌سادگی بگذریم، چون اگر بنا باشد كه مجلسی باشد - فرقی نمی‌كند كه در چه دوره‌ای - و مصوباتی داشته باشد كه به صورت قانون در بیاید، ولی اجرا نشود، مجلس بلاموضوع می‌شود و خاصیت و اثر و ارزش خود را از دست می‌دهد. مجلسی كه قوانین آن اجرا نشود، به چه درد می‌خورد و چرا باید چنان مجلسی داشته باشیم؟ سخن در این زمینه زیاد است.

یك روز آقای احمدی‌نژاد نامه مفصلی را برای بنده فرستاد و در آن با اشاره به چند قانونی كه در مجلس مطرح بود، اظهارنظر‌هایی از نوع اختیارات شورای نگهبان كرده بود - این اواخر شنیدم كه ایشان برای مجلس هشتم هم از آن نوع اظهارنظرها بیان كرده‌اند- نامه سه چهار صفحه و با زبان حقوقی هم نوشته شده بود و در واقع مشعر بر این بود كه رئیس جمهور این اختیار را دارد كه بعضی از قوانین مجلس را اجرا نكند. ایشان معتقد بود كه این قوانین دخالت قوه مقننه در قوه مجریه است. هنوز هم ایشان بر اساس همین مبنا نسبت به بعضی از قوانین موضع دارد. بنده خیلی از این نامه تكان خوردم. نامه را با هیچ‌یك از اعضای هیأت رئیسه از جمله نواب رئیس، یعنی آقای باهنر و آقای ابوترابی در میان نگذاشتم، برای اینكه می‌دانستم كه اگر این نامه پخش شود، فتنه خواهد شد و در مجلس عده‌ای در مخالفت با دولت، این نامه را مطرح خواهند كرد و آن موقع حل مشكل دشوارتر خواهد شد. نامه را بلافاصله خدمت رهبری فرستادم و گفتم: «حضرتعالی مطلع باشید كه رئیس جمهور چنین نامه‌ای را به مجلس فرستاده است. » قصد خودم این بود كه نامه را منتشر نكنم و جواب هم ندهم تا بعد در مذاكره با آقای احمدی‌نژاد بتوانیم موضوع را حل كنیم یا خود رهبری توصیه‌ای كنند و حل شود...

ارسال نظر

  • فاطمه از اراک

    با تشکر از این مطلب بسیار مفید پس کی بقیه مطلب را می گذارید داخل سایت؟

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار